Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

خسته ام...

از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

دل گیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هرکه و هر کار خسته ام

دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ... کزین حصار دل آزار خسته ام

بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام

تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید...
از حال من مپرس که بسیار خسته ام


« محمّد علی بهمنی »

   من؟ نه بابا! عمرا ؛ ابدا؛ هرگز! من هیچ وقت از زندگیم خسته نخواهم بود و مطمئن باشین تا الآن که دارم این متن رو تایپ می کنم از تک تک لحظه هام لذّت بردم و خسته نبودم. ولی خب بودن خستگی های کوتاهی... که میان و میرن و زیبایی های زندگی هستن. مثل همین امروز که خستگی تو تن من موند. خستگی از ظاهر نمایی... دروغ یا وانمود کردن دور و بری هام. خیلی دوست دارم که فکر کنم برداشت هام اشتباه بوده ولی همه چیز به طرز مسخره ای جور در میاد.

   حتی این وبلاگ هم شاهده که من تا چه حد معلم ادبیات امسالم رو می پرستیدم. حتی تنها خواننده ی ثابتم! مثل یه جور قدیس می پرستیدمش. اولین کسی بود که به عنوان معلم ادبیاتم پذیرفتمش. احساس می کردم با یه آدم حسابی طرفم. با یکی که می فهمه شعر یعنی چی. با یه کسی که... ولی می دونین چیه؟ همه ش امروز خراب شد. همه ی خفونیتش تو ذهن من... همه ی شخصیت قدیس وارش.

   قضیه اینه که استاد داشت می گفت که شعر می گه. ما هم بند کردیم که خوب برامون بخونید و اینا. و پس از کلی خواهش و تمنا شعری با مشابهت بسیار با شعر بالا خونده شد. و  اهل کلاس شروع کردند که " به به و چه چه..." و من مات و مبهوت که... شعری با وزن مشابه... ردیف مشابه و حتی یک بیت مشابه! ( البته این بیت مشابه را مطمئن نیستم. از یکی از دوستان پرسیدم فرمود که بیت اول هاشان عینا same است...) آخر دل را به دریا زدم و پرسیدم :" آیا شما از محمد علی بهمنی الهام گرفته اید؟" اول کمی نگاه کرد و بعد به طرز خیلی زیبایی وانمود کرد که نشنیده یا نمی دانم چه و فلان و بهمان... و من خفه....

   چوگان بغل دستی ام که اتفاقا دست خوبی هم در شعر دارد برگشت گفت:" هیچ وقت از یه شاعر نپرس از کسی الهام گرفته یا نه! چون اگه گرفته باشه بهت نمی گه. اگه هم نگرفته باشه صرفا از دستت ناراحت میشه و به ضرر خودت می شه." اولش که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که ای کاش لال می شدم و معلمم از دستم ناراحت نمی شد... ولی حالا واقعا فکر نمی کنم حرف بدی زده باشم!!!!!!

   این را همه می دانند که دانش آموزان عشق می کنند با ضایع کردن معلم ها. من نیز خیلی. ادعا ندارم. ولی باش حال میکنم که این حالت "من خیلی خدام" رو تو معلم ها تعطیل کنم. به معلم های متواضع کاری ندارم. ولی خب معلمی که ادعای هوش و خفونیت داره نباید مشکلی داشته باشه با این کار من دیگه؟ نه؟! اصلا هم فلسفیش نکنیم بحث رو! به نظر من این مقوله هیچ ارتباطی با به جای آوردن حق شاگرد و استادی ندارد و دو موضوع کاملا بی اشتراک هستند!!!

   من بهش می گویم دزدی ادبی. شما چه طور؟ چیزی که از کودکی از آن شرم داشتم. حتی وقت هایی که پدرم انشا های دوران دبستانم را ویرایش می کرد احساس گناه می کردم از اینکه بگویم این انشای من است... من هم خیلی خوب می توانم با وزن شعر ها بازی کنم. هنر شعر سرودن است.... بازی با کلمات و قافیه یافتن را همه بلدند! مشکل اینجاست که چرا فردی که ادعایش تا آسمان هفتم می رسد باید چنین کاری کند. من اصلا نمی گویم الهام گرفتن چیز بدی ست. مشکل این برچسبی ست که به نام خودمان به شعر می زنیم. مشکل این جمع فرو رفته در منجلابی هستند که برای هر مقوله ای به به و چه چه می کنند تا مبادا از قافله ی باکلاسان و با سوادان و با خفونیتان و غیره و غیره عقب بیفتند... و اگر کسی هم مثل من باشد در نطفه خفه اش می کنند و به سهره اش می گیرند.

   اصلا چه اشکالی داشت که در جواب من می گفت :" آری الهام گرفته ام؟" اصلا مگر الهام گرفتن عیبی دارد؟ خود من نصف بیشتر مطالبی که نوشته ام را الهام گرفته ام. اصلا مگر اگر الهام گرفتن نبود علم پیشرفتی می داشت؟ الآن مناظره ی زیر یک نمونه ی بارز و کامل از شعر الهامی ست! به من بگویید آیا نفر آخر باید کل آن را به اسم خودش کند؟ یا آیا باید شرم کند از الهام گرفتن؟

حمید مصدق

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت...!

 فروغ فرخزاد

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه ی همسایه
پدر پیر من است!
من به تو خندیدم
تا که با خنده ی تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو!
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه ی تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه ی خانه ما سیب نداشت...!

 جواد نوروزی


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود…
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت...!



    من هم خسته ام استاد. از این اداعا های توخالی خسته ام. می دانم که شما یک دنیا از من بیشتر درس خوانده اید و قطره ی علمی که من دارم در مقابل خورشید دانش شما بخار می شود و نا پدید و اصلا حق این را ندارم که اظهار فضل کنم و شما را محکوم. ولی نمی شود لال ماند. خب مگر می شود که شما شعر به این معروفی از شاعر به این معروف تری را نشنیده باشید و به طور کاملا اتفاقی یک شعر کاملا الهام گرفته شده سروده باشید؟ مگر ما سمپادی نیستیم؟ یک درصد فکر نکردید که شاید این شعر را یک گردن شکسته ای مثل من شنیده باشد؟ تا چه قدر احمق فرض شدیم؟ چرا واقعا یکی از شعر های خودتان را نخواندید؟ البته واقعا می شود... ولی با احتمال یک در هزار. مثل مارتین لوری و یوهانس برونستد که در یک سال یکی در این سر جهان و دیگری در آن سر جهان نظریه ی اسید باز خود را عینا یک شکل و جدا از هم ارائه دادند. من ترجیح می دهم هم چنان در خواب خرگوشی خود فرو روم و سرم را مثل کبک زیر برف کنم و باور داشته باشم که احتمال به این کمی علی رغم میل به صفر وجود دارد و شما هم چنان همان استاد خفن من هستید که ادعایش به آسمان می رسید و شعر ها را بی پروا نقد می کرد و در سر شاعران می زد و از خودش و شعر هایش قمپز در می نمود و  شاخ بودنش را به من القا کرده بود.

+یک احتمال دیگر... نکند محمد علی بهمنی معلم من است و خبر ندارم؟!

#بیت مورد علاقه طبق معمول با رنگ مورد علاقه!
#و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا استادم ما را کاشت!

نظرات 2 + ارسال نظر
Bluish چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 20:14 http://bluish.blogsky.com

جالب بود
رضاامیرخانی یه جا نوشته بود بعضی از استادا به یه درجه ای که میرسن، میرن دنبال ارضای شهوتِ مرید جمع کردن. ک بقیه بَه‌بَه و چَه‌چَه کنن.
معلم شمارو که نمیدونم اما تو معلمای من آدمِ دنبالِ تعریف دیگران زیاد بوده.

مشکل اینه که معلم ما خودش در راس کسانی قرار داره که چنین رفتار هایی رو منع می کنن! میگه اصلا واسش مهم نیست بقیه چه جوری درباره ش فکر کنن! می گه واسه دل خودش زندگی می کنه... ولی...!
پارادوکسه یه جورایی...

فائـــــــزه شنبه 2 بهمن 1395 ساعت 10:20

اینم هس:)


او به تو خندید و تو نمی دانستی
این که او می داند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پی ات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سال هاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان
می دهد آزارم
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم
می دهد دشنامم
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟
مسعود قلیمرادی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد