Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

به من می گه مگه بلژیکی هم داریم؟!

بله که داریم!

این که می شنوی فقط صدای بوقشه!


عمو امشب شانس بیارید مثل همون چار سال پیش همون هفت یک بشه،

وگرنه که رو شاخشه...

هشت یک...

نه یک... حتی!


امشب دویست و شیش مال ماس! همه ش ماس ماس. یعنی ماست ماست. کلش ماس ماس!

هشتاد و پنج درصد ایران گفتن برزیل برنده می شه. آخی حیوونکی ها، یه دور سوارتون می کنم حالا...

تو شاید یه بادکنک قرمز گنده باشی...

که از دست تماشاچی سوئیسی می افته وسط زمین چمن بازی برزیل سوئیس 

و دوربین واسه دو ثانیه از وقت کل مردم جهان رو زوم می کنه روت، 

و تو همون دو ثانیه تضاد رنگ قرمزت روی چمن سبز دل های زیادی رو قلقلک می ده،

که یهو بومب... دروازه بان برزیل می آد کل هیکلت رو با یه اشاره جلو اون همه چشم که دارن از جولان دادنت وسط ورزشگاه لذّت می برن، 

به هیچی تبدیل می کنه.


و حالا تو دقیقا یه هیچی هستی که قبلا یه بادکنک قرمز گنده ی سوئیسی بوده 

و واسه دو ثانیه چشم های زیادی رو به خودش خیره کرده.

اینکه بهش افتخار کنی یا نه، دست خودته.

چون دیگه هیچ وقت  بادکنک نیستی. یه زمانی بودی، ترکیدی رفته تموم شده.


ولی اینکه تو یاد آدما بمونی یا نه، دقیقا بسته به همون دو ثانیه س. کافیه یه نفر فقط تو اون لحظه یه پلک زده باشه. داستان دقیقا براش از زمانی شروع می شه که تو از اولش هیچی بودی...


.:.  یا الهه ی شانس یونان باستان! بکوب عصاتو بر فرق سر این حقیر! خانومه دو بار تو قرعه کشی برنامه ی جام جهانی برنده شده.

این احمدی مجری برنامه، طبق حسی که الآن دارم به نظرم یکم بد حرف زد با فرد برنده (پشت هم پرسید شغلتون چیه؟ ماشین دارید؟ ماشینتون چیه؟) و حس می کنم که فردوسی پور بعد برنامه می ره می خورتش دقیقا چون خیلی سریع پرید وسط حرفش و جمش کرد و نذاشت دیگه جیک بزنه. الآن خیلی نگران موقعیت شغلی شم. جدی چرا من الآن باید سر همچین چیزی حس نابود داشته باشم؟ حس نابود یعنی نابود! نگرانشم! استرس بلایی که قراره سرش بیاد رو دارم. آخه این یه رقم واقعا به من چه؟ 


فکر کنم به خاطر اینه که این فوبیا از بچگی افتاده تو جونم، چند بار ناخواسته اشتباه حرف زدم و این قدر  تجربه ش داغون بوده و پیامد های داغون داشته که الآن هر کی رو تو موقعیت مشابه خودم می بینم ناخوآگاه براش عصبی می شم. 

اینکه چقد سرخورده می شدم وقتی بهم تذکّر می دادن یا می توپیدن که "بازم خراب کردی تو حرف زدن!" دوست داشتم دنیا تموم شه.

یا حتّی وقتی که چشم غره می رفتن، بی مهری می کردن، که یعنی "بذار ما با هم تنها بشیم، حالی ت می کنم." من دیگه ته دلم مثل همین الآن می شد. مثل همین حسی که الآن واسه احمدی دارم.

فردوسی پور نخورش، لطفا!

تخلیه ی المپیکی

آره. این مدّت که اینورا نبودم بیشتر وقتم رو اختصاص دادم به همین خط بالا.

   به طرز کاملا مسخره ای تعصّب پیدا کردم رو اینکه مسخره ترین مسابقه های المپیک رو هم از دست ندم.  :)))

   مثلا  الآن حس می کنم که خیلی خوش بختم که هم المپیک و هم یورو افتادن تو این تابستون و من تونستم خودم رو تا حد ممکن خفه کنم با اینا و احدی حق نداشته باشه سر کنه تو جونم. آره خودم می دونم، یه جوون باید خیلی بد بخت باشه که با همچین چیزی احساس خوش بختی تمام بکنه.

   می دونی ایده آلم چی بود تو این مدت کیلگ؟ اینکه یکی از اعضای خانواده بیاد از جلوی تلویزیون رد شه و من رو نگاه کنه و برخلاف همیشه هیچ چی نتونه بهم بگه. هیچ چی!


   من عقده ای شدم. عقده ای م کردن سر این مسائل... من اصلا فوتبال ببین یا ورزش ببین افراطی ای نیستم و نبودم. دو آتیشه هم نبودم. فقط مسابقه هایی که دوست داشتم رو سعی می کردم نگاه کنم.

   مشکل اینجاست که خونه ی ما دیوونه خونه ست. به معنای واقعی کلمه. آقا ما یه زمانی خودمون خرخون بودیم، کتاب رو به زور از دستمون می گرفتن واسه شام، نمره ی خفن می آوردیم، شاخ مدرسه هم بودیم. تا زمانی که همه چی اکی بود، کسی کاری به کارمون نداشت، به به چه چه هم می کردن پشت سرمون... بعد یه شب خوابیدیم، صبح که بیدار شدیم دیدیم که به خاطر هیچ و پوچ هی خر زدیم و خر زدیم. دیدیم که دیگه دلیلی نمی بینیم برای درس خوندن. و جهنّم واقعی از همون روز شروع شد.


   زور داره که تقریبا از روز در حدود دو ساعت یازده و دوازده شب رو فقط بابا داشته باشی. بعد مثلا تو همون یازده دوازده شب هم بیاد بهت بگه : " تو اصلا درس نمی خونی. تو خودت رو بدبخت می کنی. فکر کردی شوخیه همه چی." حس می کنم به جای خونه به یه تبعیدگاهی چیزی تعلق دارم. حاضرم خیلی چیزا رو بدم ولی دیگه نخوام صدای لعنتی هیچ کسی رو بشنوم که داره بهم امر و نهی می کنه چی کار کنم چی کار نکنم...


   اصلا نمی دونم چرا دارم اینا رو می نویسم. اصلا حتّی نمی خواستم از اینا بنویسم. هی. الآن که داره خوش می گذره خب نه؟ پس چرا من اینجوری شدم؟ چرا دارم حسابی چرت و پرت می بافم به هم؟ :|


الآن خیلی داره خوش می گذره.

 داره الآن خیلی خوش می گذره.

خیلی داره خوش می گذره الآن.

داره خوش می گذره خیلی الآن.

هاه.


   واقعا می ترسم از اینکه تابستون بخواد تموم شه. فوبیای گذر زمان گرفتم. وقتی حس اون همه بدبختی هایی که سال پیش کشیدم می آد جلو چشمم، همه ش با خودم فکر می کنم که دیگه نمی کشم. ببین. اینو اگه به یه بچه ی هم سن من که داره تو چهار راه سرخونه مون کار می کنه تا پول دربیاره نشون بدی، یقینا می گه که من خوشی زده زیر دلم. شایدم واقعا خوشی زده زیر دلم.  چه می دونم.


   خب اگه بخوایم آب بندیش کنیم این پست پاره پوره ی منو، تهش می شه اینکه این مدّت خیلی خوش گذشت. می دونم که احتمالا تا سال های سال دیگه اینقدر بهم خوش نمی گذره... یا حداقل شما فکر کنین که دارم به خودم می قبولونم که خوش گذشته.


   من ساعت خوابم رو دقیقا معادل ساعت ریودوژانیرو تنظیم کردم. دو ی ظهر از خواب بیدار می شدم، پنج سحر هم می خوابیدم. کلی وب گردی می کردم درباره ی  اخبار المپیک و بعدشم فول تایم مسابقه ها رو می دیدم و الکی الکی برای این و اون داد و هوار می کشیدم و دست و جیغ و هورا می زدم و می کشیدم. کلی خواب دیدم درباره ی المپیک حتی.  که البته تو اکثرشون نقش یه قهرمان المپیکی دست و پا چلفتی بی مدال رو ایفا می کردم. رنگ مدال حدس می زدم. حاشیه ای نموند که ازش دور بمونم. زر زر مفتی نموند که تو اینستا نخونمش و نگم:"هاه. این احمقا رو نیگا!" حسرتی نموند که از ایرانی بودنم نخورده باشم. سرود ملی ای نموند که بعد برنز ها باهاش زمزمه نکرده باشم.


   تمام عقده هام رو روی اینوری ها خالی کردم. الآن تخلیه ی کاملم. :{  تموم اون زمان هایی که نمی ذاشتن من حتی ال کلاسیکو ببینم می اومد جلوی چشمم، تموم اون روزایی که هی بهم می گفتن درست رو بخون اینا همیشه هست و واست آب و نون نمی شه... تمام اون شبایی که هر وقت جلوی تلویزیون دراز می کشیدم الم شنگه به پا می شد، اینکه حتی اگه موقع غذا خوردن نمی ذاشتن برم فوتبال ببینم چون معتقد بودن سرعت غذا خوردنم می آد پایین و نمی تونم سریع برگردم سر درس مشق کوفتیم. اینکه حتی اگه بعدش یه مین می رفتم پای سیستم م تا حداقل نتیجه ی بازی رو ببینم، باید با اژدهای چهار سر مبارزه می کردم . این که در نهایت بی عدالتی برای یه جوون نوزده ساله به سن من، دو نفری می ریختن رو سرم و حرفای چندش ناک حال به هم زننده تحویلم می دادن و بعدش هم باید نصیحت های کل فامیل رو گوش می دادم. باور کردنش سخته، ولی همه ی این چیزای مسخره ای که نوشتم  واقعیه.

   کیفش دقیقا همون جایی بود که هرکی می رسید خونه بهم می گفت: "تو هنوزم داری المپیک می بینی؟ بسه دیگه پاشو به چه درد می خوره اینا؟" و من با اقتدار تمام زل می زدم تو چشماشون و می گفتم: "تابستون خودمه، هر غلطی هم که دلم بخواد باهاش می کنم به هیچ کسم  کوچک ترین ربطی نداره!" و این که هیچ کس نمی تونست کمترین جوابی بهم بده، آرامش بخش ترین حس دنیا بود.


   معرفی می کنم. آره، کیلگارا هستم، شش ساله ای از لوس آباد تهران.


+به اندازه ی یک سال مطلب دارم بنویسم از المپیک و فکر ها و نظر ها و عقایدم... یکم بیشتر از جوش بیام بیرون نشرشون می دم.