Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

?Baw baw black sheep have you any wool

سلام بچه ها جووون،

آقا وجدانا مرسی که حواستون هست به نبودن های آدم و می آیید خبر می گیرید. 

عرض شود که این خیلی شدیدا دلگرم کننده س، واقعا فدا مدا برم من. :دی

اصلا به نظرم خیلی غلط بی جا کرد اونی که گفت بچه های نسل ما اجتماعی نیستن و هی دهه های قدیم رو کوبوند تو سرمان که برید ازشان یاد بگیرید اخلاق و آداب چی هست و شما ها چقد بی نزاکت اید و آداب نمی دونید. ما واقعا اجتماعی بودیم، و هستیم. فقط اجتماع بستر فعالیت ما رو نداشت. ؛)

این اجتماع بود که لنگ می زد از اولش، وگرنه ما ژنشو داشتیم. ما اجتماعی ترینیم به جان خودم. همین وبلاگامونو ببین؟ ما خود اجتماعیم. ما واقعا به با هم بودن، به حرف زدن، به اشتراک گذاشتن احساسات علاقه داریم. عادت کردیم. ما ابدا منزوی و افسرده نیستیم. مشکل از جای دیگه ست. 

اصلا به نظرم اجتماعی اصلی ما هستیم، بقیه اداشو در میارن. اینجا تو این فضا، حس واقعی نبودن، ادا اطواری، مبادی آداب شدن یا هر چیز دیگه ای به آدم نمی ده این جور رفتار ها. خیلی واقعیه. من که این بُعدش رو دوست دارم. شما رو نمی دونم.


یعنی من بهتون بگم این مدت تنها دلیلی که پست نذاشتم این بود که تو این سرِ خونه بودم  و حال نداشتم دو قدم برم تا اون سرِ خونه به اینترنت وصل شم، شاید بگیرید از چه اشل خستگی و لشی ای حرف می زنم. در همین حد لش دقیقا. تقریبا هیچ دلیل دیگه ای نداشتم.


عرض کنم که خالی کرده بدنم. زیاد کلا حوصله ندارم کار خاصی کنم. همه چی رو هم زدم از بیخ و بن کنسل کردم ملتو خوابوندم تو آب نمک به هم پاسشون دادم اساسی و خودم به سان سفره ماهی که صبح تا شب کلید می کنه به شیشه ی آکواریوم، کلید کردم به لش بودن. یعنی داشتم حتی یک امتحان رو جا می موندم. در این حدا! :))))) 


امروز مثلا بعد از مدت مدیدی تصمیم گرفتم یکم برم بیرون بچرخم با یکی از بچه ها با ده دقیقه فاصله از خانه تازه اون هم با ماشین نه پیاده، دقیقا وضعیتم شده بود مثل گارفیلدی که تصمیم گرفته بره صدا و سیما ولی تا بلوک سر خونه ش هم نمی کشه بره و میگه لازانیا، لازانیا با این تفاوت که مخ من مدام می گفت متکا و پتو کیلگ، متکا و پتو . متکا و پتو.

خلاصه داشتم وضع جاری و لش بودنم را توضیح می دادم بهش، برگشت گفت اووووه پس من خیلی خوش شانسم که امروز تونستم بکشمت بیرون از تخت خواب.


امتحان هم راستش نداشتیم تو دی زیاد، سوز به دل. یعنی مثل ماه های دیگه بود دیگه. هر چه قدر تو فروردین اردیبهشت خرداد تیر مرداد شهریور مهر آبان آذر بود، دی هم همون بود و همون قدر دهن صاف شدیم نه بیشتر نه کمتر. یعنی کلا دی ماه امسال من به جای امتحان دادن، تماما داشتم برای ملت توضیح می دادم که برنامه م دیگه ترمیک نیست و بازم تو کتشون نمی رفت و بازم ته مکالمه می گن باشه حالا که ایشالا بیست بشی و امتحانات زود تر تموم شه ترم جدید شروع کنی. یا باز می گن چند تا امتحان مونده؟ :))) انگار مسابقه ی پرش از مانع ست. پدر بزرگ مادر بزرگم تو این قضیه سردمدارند خصوصا!


دیگه همین دیگه، برقرار باشید، ایشالا مثه ما لش هم نباشید. لَشی به دور اصن.

از لشی که درومدم می آم کامنتاتونم اساسی جواب می دم. (شمام به رو خودتون نیارید که بارها ازین جور قول ها دادم و عمل نکردم..)


خلاصه که من فعلا لشّم و نترسم از چوب شهشهانش. ببینم می خواد چی شه.

Yes sir yes sir three bags fuuuuuuuull!