Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دوستی سنتی

می خوام از بعد جدیدی از محبت پدرانه براتون پرده بردارم.

خبر کوتاه بود و جان گداز و سوزناک!

بابام دیده این چند روز فکرم مشغوله و خب می دونه من قسمت اعظم وقتم رو با دوستم می گذروندم که الان دیگه ندارمش،

گشته برام دوست جدید پیدا کرده!!!

 از فامیلاش!!

 و شماره موبایلم رو داده بهش و گفته لطفا تو رو خدا کیلگ رو هم بازی بدید.

وات د اکچوعال فاک. حس تینیجرای سیزده ساله رو دارم. :))))) یا حتی بچه های سه چهار ساله ی توی پارک که پنج شش ساله ها راهشون نمی دن رو سرسره!! :))))))

واقعا فکرش رو نمی کردم تو بیست و چهار سالگی!!! بابام برام دوست پیدا کنه.  :))))

نازنین، به خدا دیگه اگه الان خودت ظهور نکنی، فرصتی بهتر از این گیرت نمی آد. نازنین بیا منو بخور.


پ.ن. مامانم امروز می گفت فکر نمی کردم یه دوست اینقدر ذهنت رو درگیر کنه. می خوای بگی واست مهم نیست ولی می فهمم هنوز مهمه.  ولش کن دیگه. دل بکن لیاقتت رو نداشت و تو کار درست رو کردی ارامش روانت مهمه و سمی شده بودید و دوستی ای که تو دنبالشی مال قصه هاست  و مردم لیاقت ندارن براشون مرام بگذاری اینجوری ای که خودت رو بکشی و اصلا مگه دوستی که باهاش بیمار بودنت رو به اشتراک بگذاری و در عوضش بهت بخنده اصلا ادمیزاده و میشه بهش گفت دوست و ارزش توجهت رو داره و اشتباه می کنی که فقط با یک نفر طرح دوستی می ریزی و کی گفته تو اصلا دوستات کم نیست انتظارت زیاده و فلان و اینا و ازین جور نصایح. 

گفتم خب این روزا احساس جالبی ندارم چون خیلی دلم شکسته، باورم نمی شه، و البته دوستش داشتم. گفت می خوای برات دوست پیدا کنم؟ و من خندیدم. انصافا فکر نمی کردم یه درصد این حرف جدی باشه تا این یاروی فامیلمون که نمی دونم کیه زنگ زد و خیلی بی مقدمه شروع کرد به دعوت کردنم به کوه! کرک و پرم ریخت ها.

خداروشکر ما ها بیمارستان رو داریم که از زیر هرچی نخواستیم با بهانه ی من بیمارستان سر کارم از زیرش در بریم. وگرنه من واقعا نمی دونستم اون مکالمه ی اکوارد و ویرد رو دقیقا با چه حربه ای باید جمعش می کردم. فقط باید قیافه ام و لب و لوچه ی اویزونم رو می دیدید وقتی یارو گفت من با فلانی داریم می ریم کوه تو هم بیا باهامون. وای واقعا احساس نکبت، بدبختی و تف سر بالا بودن داشتم.

اعتماد به نفسم سوراخ شد به قرعان. بابام برام دوست پیدا کرده! ای خدا. 

گزینه ی دومش هم اینه که بیا مطبم پیش خودم کار کن. 

هنوز هیچ انتقادی نکردم از دوستی که برام پسند کردند و سکوت پیشه کردم. ولی واقعاااا خودم هم از خنده مردم.

الان فقط از شدت شرم و خجالت می خوام برم تو افق محو بشم. بی دست و پای کی بودی تو عزیزم کیلگ! دوستات هم مامان بابات پیدا می کنند. :)))))


پ.ن. دوباره کهیر...  و بازگشت همه به سوی اوست. دیفن هیدرامین کامپاوند. راستی می دونستید دیفن هیدرامین غیر کامپاوند خیلی مزه اش خرکیه و یه مزه ی تلخ و تندی داره؟ من امروز فهمیدم! کامپاوندو عشقه.

پ.ن. دوست جدیدم که برام انتخاب کردند، امممم.... سی و شش سالشه. شایدم سی و دو. یدونه بچه هم داره دوستم. ولی حداقل از نظر سنی سلیقه ام رعایت شده و ازم بزرگ تره. وژدانا فرسوده شدم از رفتار های بچه گانه ی دور و برم.

پ.ن. اینقدر مسخره است که باید ازتون کلید اسرار وار بپرسم به نظرتون داستانی که تعریف کردم واقعی بود یا فیک بود؟

پ.ن. دیگه پیام اخر رو هم جواب ندادم. خیلی خنده دار بود محتویات اون پیام رو باید یک پست جداگانه کنم.نهایتا گذاشتم بگنده. بی جواب. بی واکنش. در سکوت مطلق. مصداق بی شعوریه... ولی قبلا امتحان کردم، توضیح دادن به این آدم کاملا بی فایده است. شاید که سکوت گرد فقط می تونه جواب باشه.

قول شهریار گفتنی،

تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم

روزی سراغ وقت من آیی که نیستم......