Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اگر گاهی نگاهی

یک سال پیش این موقع، دقیقا می شد 14.02.1402 و پنج شنبه بود و اکثر عزیزام کنارم بودن. یادمه وقتی داشتم یک ماه قبلش هول هولکی و از روی ناچاری و اضطرار تاریخ تعیین می کردم و خودم رو راضی می کردم که پنج شنبه ها روز شانسه چون خودم هم پنج شنبه به دنیا اومدم،  استادم که مدار بندی مغز من رو خوب یاد گرفته بود، با شیطنت بهم می گفت :"ایشالا این تاریخ رندش برات شانس میاره!" و منم بهش جواب می دادم که :" تازه روز سمپادم هست!" و بعدش با دارویش که بررسی می کردیم می فهمیدیم که  همچنین در این روز " می در فورس (4th)  بی ویت یو." و من از هم آرایی این همه جزئیات زیبا با هم سرمست می شدم.

یک سال پیش این موقع، می رفتم بالای سن تالاری که اسمش یادگار یکی از اتندهامونه و خودش دیگه پیشمون نیست و با غرور می گفتم:" ضمن عرض سلام... من کیلگارا دم فرفریان هستم. به جلسه ی دفاعم از پایان نامه ی دکترای عمومی خوش اومدین."  و در انتها بعد از اینکه شعر فریدون مشیری رو تموم می کردم و وسطش یکم صدام رگ به رگ می شد، تو ذهنم با خودم فکر می کردم : "چه مسخره ای می شه اگه الان که همه چی تموم شد، آخرش مثل تراژدی ها چشمات سیاهی بره و بیفتی رو زمین." و واقعنی بعد فکر کردن بهش، سرم سبک می شد و حس می کردم دیگه نمی تونم سرپا بایستم، با اینکه استرس خاصی هم نداشتم و البته با تمنا و اعتذار به درگاه پروردگار نهایتا نیفتادم روی زمین و کسی هم نفهمید به اندازه پنج ثانیه، فیوزم به طور کامل پریده بود.

یک سال پیش این موقع، با اینکه دفاع کردم، ولی طی ساخت و پاخت ها و در اثر سوگولی بودنم هنوز هیچ متنی برای پایان نامه ننوشته بودم. استادم یک هفته بعدش بلیط بدون بازگشت داشت به کانادا و سه هفته بعدش هم دخترش به دنیا می اومد. و من هم زمان داشتم هم از استرس پایان نامه ی خودم ریز ریز می شدم و هم از استرس اینکه بچه اش تو هواپیما به دنیا بیاد!

یک سال پیش این موقع تو سرم مثل میخ کلیک می شد که همه تون رو دعوت کنم و برای اولین بار ببینمتون... از یک ماه قبلش فکر می کردم که بیام یه پست بذارم و از هر کدوم تون بخوام یک جمله یا کلمه از طرف خودتون بنویسید و باهاش یک متن یادگاری بسازیم اول پایان نامه... بعدش که می دیدم وقت نمی شه و دارم نمی رسم، به این فکر می کردم که با هندل هاتون خودم یک متن درست کنم...  ولی هیچ کدومش نشد که بشه چون من عموما فانتزی های ذهنی ام رو این قدر نگه می دارم که تاریخ مصرفش بگذره..

یک سال پیش این موقع، شما پیشم نبودید، ولی بودید. هر کی ندونه، من یکی می دونم، که تو این مسیر عجیب غریبی که کیلگارا دوامش اورد، از همون اولین روزی که قبول شد پزشکی و گفت نمی رم، تا تک تک روزهایی که از مریض ها حالش به هم می خورد یا چپ و راست عاشق استاد ها یا اصطلاحات و اسامی دارو های مختلف می شد، کیا همراهش بودن. کوک کردن جعبه ی جیغ و جعبه ی ذوقش رو شما فقط بلد بودین. حالا اگه من بگم، می خندین احتمالا... شایدم باورم نمی کنین و میگین واقعا چه خیالاتی داره. ولی ته دلم مطمئنم..  اگه شما نبودین، اگه اینجا نبود، در بهترین حالت من الان پیشوند دکتر رو کنار اسمم نداشتم. بدترین حالتش رو نمی دونم چی می شد!

شما سال پیش این موقع، پیشم نبودید، ولی بودید. و من به فاصله ی چندین ماه بعدش پایان نامه ام رو اینجوری شروع کردم به نوشتن (فکر می کنم شما تنها کسانی باشید که بفهمید تو این صفحه چی نوشته شده. و برام مهم نیست که کسی نمی فهمه. بین خودمونه. رمزه. می خوام از کل جهان فقط شما بدونید یه اژدهای دم فرفری چه طور پایان نامه اش رو شروع کرده. خواستم که بگم دوستتون دارم....... حتی.. وقتی که.. نباشم! xoxo) :



و تازه حدس بزن چی؟ دو سال پیشم این موقع، جوابای لاتاری می اومد و ما شش روز بعدش، وقتی که من انترن له زنان بودم، تازه رو سایت لاگین می کردیم و به مدت یک شب روی ابر ها یا توی بهشت سیر می کردیم،  و بعدش به مدت یکسال زندگی مون می رفت رو اتوپایلوت.

اگه بخوام سه روز برتر زندگیم رو مشخص کنم، به طرز عجیبی دو روزش در کمتر از یک انحراف معیار از چهاردهم اردیبهشت می افته. اگه دست من بود این تاریخ رو می ذاشتم رو فریز. برای همیشه. واقعا چیه این تاریخ؟ بریم واسه سومیش؟


پ.ن. امسال سال کبیسه است و جوابای لاتاری فردا میاد. من دیگه منتظر نیستم. یه رویای شیرین رو زندگی کردیم و از خواب پریدیم. دیگه دلم نمی خواد دوباره رویا ببینم. همین حقیقت لخت لخت رو ترجیح می دم.