Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اندر باب تولد

الان که نگاه می کنم درباره ی تولد و هجده سالگی و اینا خیلی پست دادم این اواخر که این خودش به دو معنی می تونه باشه:


1) من واقعا ناراحتم و آرامش روانی ندارم که هی میام اینجا هرچی به ذهنم می رسه پست می کنم می دم بیرون...

2) من واقعا خوش حالم و تریپ ناراحتی رو الکی برداشتم و می خوام خودنمایی کنم و بگم که ملت بدونین من تولدمه! به من توجه کنین...


خب در حالت عادی واقعا خودم هم نمی دونم کدوم یکی شه... شاید هم آمیزه ای از هر دو تا باشه. شاید هم هیچ کدوم نباشه...


   در هر صورت، امروز خیلی بیش از اون چیزی که انتظارش رو داشتم ایده آل می نمود. از وقتی اعلام کردن که موج جدید سرما از شنبه وارد تهران می شه، من شروع کردم به خیال بافی که خدایا می شه؟ یعنی می شه روز تولد من برف بیاد و ته دلم می دونستم که نمی شه!

   شاید باورتون نشه... امروز بعد از این همه مدت، یه برف بخور نمیری اومد. و من در اون لحظه فهمیدم که خدا منو خیلی دوست داره که داره بهم کادو می ده، بله! چون این اولین باری بود که می شد گفت تو این زمستون برف اومده. امروز کلی شعر خوندیم زیر بارون... کلی فیلم گرفتیم... کلی با تگرگ ها ور رفتیم. کلی ریاضی حل کردیم... از اون ور مادربزرگم طبق معمول اولین کسی بود که تولدم رو یادش بود. یه مدال طلا بهم اس ام اس تبریک داد!!! هعی. اینا تا حد خوبی ایده آل هستن دیگه... و من حس می کردم با این چیز های کوچیک خوش بختم...

   البته این اصن ایده آل نبود که پدر و مادرم به یک تبریک خشک و خالی اکتفا کردن. حداقل انتظار احساس بیشتری رو تو کلامشون داشتم. و تازه سر خواب موندن امروز صبحم کلی دعوام کردن انگار نه انگار که ...اینم اصلا ایده آل نبود که دو تا از قاز قلنگ هایی که آدم حسابشون می کنم کنارم نشستن و اصلا یادشون نبود که... و هی می گفتن تو چرا امروز این قدر شادی!!! این هم اصلا ایده آل نیست که به جای کادوی تولد باید بشینم برای simple عزیز 500 و خورده ای تست تو روز تولدم بنویسم. :|


ولی کلا زور ایده آل ها می چربید... یا حداقل تصور می کنم که می چربید!

و از همه بهتر اینکه تعداد کسایی که تبریک گفتن کم بود و کم تر موجب رنجش می شد.


  خوبی روز تولد اینه که برای یک روز هم که شده یه سری ها که میخوای، می فهمن که تو هم وجود داری! هرچند یه سریا هم هیچ وقت نمی فهمن!

+18 now!


باید دقیقا چه حسی داشته باشم؟ +18

این که دقیقا اتمام ثبت نام کنکور افتاده رو تولد من قراره چه چیزی رو به من القا کنه مثلا؟!

نمی دونم چه برداشتی داشته باشم... ولی به هر حال یه چیزی هست توش واسم که نمی تونم درکش کنم! :دی

یه اشتراک بی ربط و عجیب...

در آخرین لحظات هفده سالگی به سر می برم...

همه چیز آرام است. گویی می خواهم بمیرم. ( هرچند ترجیح می دادم بمیرم و جوون مرگ شم تا اینکه 18 سالم شه :-" )

از طرفی قرار است برای هجدهمین بار به دنیا بیایم.

اگر جادوگر بودم و در دنیای پاتریست ها... امروز اولین روزی بود که می توانستم هر کجا که دلم بخواهد جادو کنم. جادوی ردپا هم باطل می شد و دیگر کسی نمی توانستم ردم را بزند...

اما چه خیال بافی هایی...

من در این دنیا هستم! همان دنیایی که شاملو می گوید: 


"دنیای ما بزرگه...

پر از شغال و گرگه...

دنیای ما _هی هی هی_

عقب آتیش_لی لی لی_

آتیش می خوای بالا ترک...

تا کف پات ترک ترک..."

از فردا اگر قتلی کنم مرا اعدام می کنند...

از فردا دیگر یونیسف خودش را مسئول نمی داند که از من دفاع کند... چون دیگر سن کودکی ام را پشت سر گذاشته ام...

از فردا دیگر کسی نمی تواند از حساب هایم پول برداشت کند حتی قیم قانونی ام...

از فردا می توانم در همه ی انتخابات ها شرکت کنم و این طور که بقیه می گویند سرم را شیره بمالند که رایت را شمردیم...

از فردا می توانم گواهی نامه بگیرم و پشت فرمان مردم را فحش کش کنم...

از فردا باید بیشتر بشنوم که : "تو دیگر بزرگی شده ای برای خودت"...

از فردا باید بیشتر احساساتم را قورت بدهم و نگذارم که بیایند بیرون...

از فردا فکر کنم مالیات و خراج و خمس و زکات و این ها هم به من تعلق بگیرد...

از فردا دیگر گذرنامه ام نمی تواند با پدرم یکی باشد...

از فردا باید خیلی بیشتر تصنعی لبخند بزنم و خیلی بیشتر در پشت سر بقیه تعریف کنم که فلانی چه قدر بی شخصیت است....

از فردا می توانم جک های مثبت هجده سال بخوانم... فیلم های مثبت هجده سال ببینم!!!


چه قدر فردا شوم است!


پتانسیلش را دارم که هر کسی را که روز تولدم را به من تبریک گفت تکه پاره کنم! ^-^


ولی به این فکر می کنم که مگر چه چیزی عوض شده؟ من همان کیلگارایی هستم که دیروز بود... امروز هست و فردا خواهد بود... هیچ چیز عوض نشده.

هنوز هم مانند چهارده سالگی هایم هری پاتر را می پرستم...

هنوز هم همان خرخوان همیشگی ام...

هنوز هم با شنیدن نام کامپیوتر و المپیاد دلم از شوق پر می کشد...

هنوز هم یک سری ها را می پرستم و یک سری ها را لعن و نفرین می کنم...

هنوز هم در دین و فلسفه و یک سری مسائل بنیادی سردرگم هستم...

هنوز هم دلم را به یک شارپ خوش می کنم...

هنوز هم ریاضی را می پرستم... 

هنوز هم از درس دینی متنفرم...

هنوز هم دلتنگ همان هایی هستم که می گفتند زمان دوای درد جدایی شان است...

هنوز هم خیلی پخمه و ساده هستم و به راحتی اسکل می شوم...

هنوز هم یک سری فحش ها را نمی فهمم....

هنوز هم وقتی سهراب می خوانم به آسمان هفتم می روم...

هنوز هم حس می کنم که خیلی تنها و بی ارزش و بی دوست هستم...

هنوز هم از گذشتن زمان واهمه دارم...

هنوز هم سر یک برگ لواشک با برادرم قشقرق راه می اندازم...

هنوز هم رنگ سبز را فوق العاده دوست می دارم...

هنوز هم مثل اسب ها یورتمه می دوم...

هنوز هم روی گل های قالی می پرم...

هنوز هم هفت پرستم و سندرم تشدید دارم...

هنوز هم اگر نمره هایم بیست نباشد گریه ام می گیرد...

هنوز هم اگر یک دنیا وقت برای یک امتحان در اختیارم بگذارند همه را برای روز آخر می گذارم...

هنوز هم نفسم را می گیرم و با خودم می گویم: " اگر فلان قدر ثانیه دوام بیاوری، فلان چیز می شود..."

هنوز هم اگر جلویم را نگیرند تمام وقتم را پای تراوین تلف می کنم...

هنوز هم شعر های عموپورنگ و چرا و چیه را برای خودم در تنهایی ها می خوانم...

هنوز هم اولین چیزی که در کاغذ سپید می کشم علامت یادگاران مرگ است...

هنوز هم شعر های دبستانم و معلم های دبستانم را به یاد دارم...

هنوز هم عاشق جمع کردن کفش دوزک هستم...

هنوز هم باورم نمی شود که آن دوستم که در مهد کودک خدا را از درون سوراخ یک پاک کن نشانم داد دروغ می گفت...

هنوز هم کار هایی که می گفتند از سرت می پرد از سرم نپریده است...

هنوز هم دلم نمی آید سبزی های زرد را دور بیاندازم یا نخورم...

هنوز هم با کفش هایم حرف می زنم و تک تک مکان ها  و زمان ها را به آن ها معرفی می کنم...

هنوز هم دهانم را زیر باران به سمت آسمان باز می کنم و باران می خورم...

هنوز هم باورم نمی شود که فلانی به من دروغ می گوید...

هنوز هم هشت را با سه جمع می زنم و می شود دوازده...

هنوز هم زیر بار عینک زدن نرفته ام...

هنوز هم خیلی خجالتی ام... و خیلی کم حرف...

هنوز هم دلم نمی آید از مداد رنگی های فابر کستلم استفاده کنم...

هنوز هم فوق العاده شلخته ام...

هنوز هم آهنگ های زبان انگلیسی را می خوانم و نمایش اجرا می کنم...

هنوز هم فکر می کنم که بشود روی ابر های کمولوس راه رفت...

.

.

.


نمی دانم بی شک اگر از من انتظار داشته اند که تا 18 سالگی شخصیتم را تغییر دهم بی جا بوده است. یا اینکه شخصیت من از همان بچگی شکل گرفته بود یا اینکه حالا حالا ها انتظار شکل گرفتن ندارد که ندارد!!!

به راستی اگر من نباشم چه کسی خواهد فهمید؟

هیچ کس...

حتی این وبلاگ هم خیال می کند که بزرگ شده ام و رفته ام پی کارم...

ولی یک قولی می دهم...

به که؟

خودم هم نمی دانم!!!

شاید به خودم... شاید به وبلاگ... شاید فقط برای این که ثبت شود و یادم بماند...

قول می دهم هیچ وقت نشوم از آن آدم بزرگ هایی که شازده کوچولو می گفت... اصلا قول می دهم هیچ وقت آدم بزرگ نشوم... قول می دهم که ذلت طرد شدن از دنیای بزرگ تر ها را و مشنگ زدن در بینشان را بخرم و تبدیل به یک آدم آهنی بی قلب نشوم...

قول می دهم هیچ وقت یادم نرود!


هیچ وقت یادم نرود که هیچ چیز عالم مهم تر از دانستن این نیست که در فلان نقطه یی که نمی دانیم، فلان بره یی که نمی شناسیم گل سرخی را چریده یا نچریده!