Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مرگ بر گروه بندی

از دوستم جدا شدم در لاین بندی سه ماه پیش رو. از کسی که از اول فیزیوپات هر جا رفتم کنار دستم بوده. (جالبه جمله ی قبل رو این طوری شروع کرده بودم: از رفیقی که... ولی بعد تغییرش دادم) با یک گروه از بچه ها که اونا هم دوستای نزدیکم هستند گروه چیدم و رهاش کردم‌. 

ولی می دونی بعد همه ی اینا... حس شطرنج بازی رو دارم که تو حرکت اول وزیرش رو زدند. دو تا قلعه داره. فیل سیاه و سفیدش هستند... دو تا اسب... ولی خب... وزیرش رو زدند. 

و خیلی طول می کشه تا دوباره یه سرباز رو بتونی برسونی اون ته تا وزیرش کنی. شاید دیگه اصلا تا اخر عمر نتونی حتی.

البته که شاید دوباره هم گروهی بشیم چون همه با هم دوستیم و این دوستام نمی دونند که من به خاطر فرار از اون آدم رسما اومدم اینجا پناه گرفتم. احتمالا می دونند مشکلی هست ولی هیشکی جرئت نمی کنه بپرسه چی شد که اینجوری شد. منم خیلی مستقیم به کسی نگفتم که دچار مشکل شدم و دیگه نمی خوام ببینمش. صرفا گفتند فقط خودتی یعنی؟ منم گفتم اره فقط خودمم. گفتند پس فلانی چی؟ گفتم خبری ندارم و واقعا هم خبری ندارم. حالا امیدوارم که نیاد مثل سریش به این گروه جدیدی که تشکیل دادم بپیونده چون واقعا خیلی راحت نیست این وری ها رو حالی کنم که نمی خوام این فرد بیاد تو این گروه. ترجیحم اینه خیلی دور باشیم. حداقل سه ماه آینده. 

و حالا که جدا شدیم، دیگه حس اینکه اوامر همه به دلخواه کسی باشه رو ندارم. دوستی سمی داشتیم واقعا. من این آدم رو به حدی دوست داشتم که در کنارش برام هیچی مهم نبود. ولی الان دیگه چنین حسی ندارم و رهایی زیباست. حرفم تو گروه جدید برو داره و به نظراتم احترام گذاشته می شه و هم دلی داریم و همینه که برام ارزشمنده. این شد که با خودم کنار اومدم که وزیرم رو بزنند. در یک بازی شطرنج تو با دو تا قلعه و دو تا اسب و دو تا فیل قطعا می تونی برنده باشی ولی با وزیر تک عمرا نمی تونی چنین ادعایی کنی. 

تازه به عنوان حرکات انتحاری، چند تا از به قول امروزی ها کراش هام رو دعوت کردم به گروه. عجب گروهی بشه این گروه! جووون. برای اولین بار دارم همه ی محبوبانم رو جمع می کنم تو گروهم. موقعی که اون دوستم بود، با وجودی که می دونست من دوستای عزیزی دارم، گروه رو با آشناهای اب دوغ خیار خودش پر می کرد و همیشه می گفت این دوستای تو به درد هم گروهی شدن نمی خورند وبپیچون اند. ولی الان دیگه اینجور نیست.


خواستم یه سکه بندازم تو چاه اوری تینگ، که همه ی کراشام جواب مثبت بدن و هم گروهی بشیم و سه ماه با خیال اسوده باشم، نه مثل سه ماه تابستون گیس و گیس کشی و جنگ و دعوا! دیگه الان اگه نشه خیلی هامون متاسفانه فارغ التحصیل می شن و شانس خوش گذروندنمون رو از دست می دیم. کاش این جمع جمع بشه همین الان. اوری تینگ،.. لطفا. 


پ.ن. کشیک دیشب خیلی سم بود بیمارستان داشت می ترکید ولی اینقدر خندیدیم که سمش رفت! بسیار دوسش داشتم. سه صبح تونستیم بخوابیم. با تذکر اتاق بغلی که شما عجب گاو هایی هستین اینقدر می خندین پنجره ها می لرزن! 


پ.ن. امیدوارم خوب به این حرفم فکر کنید نیومدم خاطره بنویسم. این پست رو نوشتم تا بهتون انتقال بدم: تا جایی وزیر رو نگه دارید که بودنش بتونه برنده تون کنه. این بازی شطرنج شماست. نه تلاش برای سیو کردن یه وزیر!

مارم. پونه ام بدهید.

به خبر بسیاااار بسیاااااار زیبایی که هم اکنون فهمیدم توجه کنید!

فردا من باید از صبح تا ظهر با لعنتی ای که یک ماهه دارم وانمود می کنم دیگه تو دنیام وجود خارجی نداره تو یه اتاق تنها باشم. تنها. بدون هیچ کار یا بازیچه ای که حداقل وانمود کنم سرگرم کارم!! 

دقیقشو بخوام بگم حس اینایی رو دارم که طلاق گرفتند بعد دارند می رند که حضانت بچه شون رو مشخص کنند. یا مثل این کاپل ها که می رن کاپل درمانی و تراپیست بهشون فعالیت هایی می ده تا کمک کنه روابطشون مثل قبل بشه.

به نظرم دیگه اگه فردا نبوسمش راه نداره!

متاسفانه فردا ارزوی قشنگی برای مردم عزیز تهران ندارم. چون می خوام دعا کنم فردا صبح دست و پاشون بشکنه و اورژانس بترکه و این قدر شلوغ بشه که وقت نکنیم بشینیم و بخواهیم ریخت هم رو ببینیم. البته بعدش دعا می کنم به سرعت خوب بشن مردم تهران، چون شیفت شب هم با خودمه و نمی تونم شلوغی رو تحمل کنم. فقط تا وقتی که ظهر این یارو می ره اورژانس بترکه و بعد فوری همه خوب بشن و  جمع بشه.

واقعا عجب غلطی کردم همه ی لاین ها رو هم با این عزیز دل بابا برداشتم الان هرجا می ریم باید تحمل کنیم هم رو. واقعا استرس فردا رو دارم. شما که قرار نیست با کسی که ازش متنفرید قلبتون رو مچاله کرده انداخته سطل اشغال ولی متاسفانه هنوز براش احساس دارید یک صبح تا ظهر تنها باشید. من قراره باشم!

تازه یکی دیگه از بدبختی ها هم اینه که نماینده ها اتومات فکر می کنند ما مثل قبل خییییلی رفیقیم و میان مرامی لطفی کنند بهمون کشیک هامون رو هم با هم می چینند. و این یعنی من یه کشیک فیکس بیست و چهار ساعته هم باهاش دارم و از الان اعصابم خوردشه! و عزادارم عزادار. حالا نه من نه اون رومون نمیشه بگیم حاجی با هرکی می خوای کشیک بگذار با این یه نفر نگذار ما با هم به هم زدیم نمی خواهیم کنار هم باشیم. 

خب به هم زدن دوستی های بزرگ این شکلی خیلی سخته و کسی هم باورش نمی شه فلانی ای که همیشه حال اون یکی رو از این یکی دوستش می گرفتیم و اسماشون رو با هم قاطی می کردند دیگه حتی با هم حرف نزنند. ولی زندگیه دیگه پیش میاد. دوستی های شعله ور رو حتی باد خاموش می کنه. یه روزم نماینده ها می فهمند و راحت می شیم. 



پ.ن. راستی بهتون نگفتم؟ تو اون کشیک شب قبل، دوباره سر تا پام رنگی شد! این بار با استفراغ خونی نه، با خود خون. :))) خیلی هیجان انگیز بود انگار وسط رمان نبرد با شیاطین بودم. قضیه اینه که مریضه دستش قاچ شده بود و آش و لاش بود، بعد بیمارستان ما خیلی داغونه یه رسیور ندارن موقع شست و شو بگذاریم زیر دستمون خونابه توش بریزه. خلاصه... من و سال یکم داشتیم مریض رو شست و شو می دادیم، مریض روی تخت بود، دستش رو اویزون کرده بودیم و یک شیت انداخته بودیم زیرش که اون لخته ها و خونابه ها روی شیت بریزه. بعد یک سطل آشغال هم روی لبه شیت گذاشته بودیم که من تمام مدت با پاهام باز نگهش داشته بودم تا این خونابه از روی شیت سر بخوره  و  بریزه داخل سطل. حالا نگو این خونابه تمام مدت به جایی که بره داخل سطل، روی شیت جمع شده بود و حوضچه ای از خون و لخته و خونابه جمع شده بود. من اومدم هدایت کنم این حوضچه ی خون به دریا ختم بشه و بره تو سطل، یهو مسیرش عوض شد به جای اینکه بره تو سطل اومد سمت خودم و زاااارت کل شیت چپه شد روم. خلاصه درگیر شست و شو دادن بودم و داشتم از خودم می پرسیدم خدایا چرا احساس خیسی می کنم، یه لحظه به پایین نگاه کردم، دیدم اوووووف  از کمر به پایین کل روپوش و شلوار و کفش های نویی که قیمتش قدر دو ماه حقوقم هست به رنگ سرخ دراومده! 

خیلی زیبا بود!!!

گلگونه ی مردان خون ایشان است! 

انگار زایمان کرده بودم. 

استانت زیبایی بود.


هیچی دیگه بعدش نشستم به روپوش شستن وسط کشیک. چون دقیقا هیچ فاکینگ لباس جایگزینی نداشتم. یاد حرف اون دوستم افتادم که ماه پیش می گفت یک سال دیگه زنگ می زنیم به محمدرضا می گه قطع کنید من ازمون دادم رزیدنت نوروسرجری شدم سرم شلوغه دارم شورت اتند رو می شورم. رزیدنت ها هم خیلی باهام شوخی کردند هی گفتند دکتر داری لباس کدوم اتند یا رزیدنت سال بالایی رو می شوری؟ :))) 

خلاصه اینا همه می گذره می ره خاطره می شه.