Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

فوبیای مورچه

باورم نمی شه.

باورتون می شه؟

کسایی که هم وبلاگ من و هم شایان رو می خونند درک می کنند که چه قدر رعب آور می تونه باشه اتفاق افتادن این قضیه.

مورچه رفت تو گوشم! 

و من کل خونه رو مثل دیوانه ها از ترس گذاشتم رو سرم. دوازده شب.

رم کرده بودم. اساسییییییی.

از اونجایی شروع شد که شایان یه پست گذاشت در مورد مورچه هایی که رفته بود تو دماغش.

من رفتم فوبیای بچگی های خودم رو که ناشی از دیدن فیلم های علمی تخیلی بود فرو کردم به پاچه ش و گفتم خوبه نرفته تو گوشت چون با صدایش قطعا و حتما دیوانه و مجنون می شی.


عرض شود که سرم رو گذاشته بودم تو بالشت، یک هو دیدم  از داخل گوشم صدا می آد.

صدای حرکت...

خششششش

و چون فوبیا رو دارم، درجا مسیر رو گرفتم و اینقدر ترسیده بودم خودم رو ده جا کوبوندم و دست هام به تمام دیوار ها خورد، تا برسم به گوش پاک کن.


تمام مدت صداش تو گوشم بود. صداااااای زیییییییر پاهای کوچیکش که داخل گوشم حرکت می کرد. صدای شاخک هاش که تکون می داد.

صدای نزدیک و دوووووور شدنش. اینکه داخل مجرای گوشم می چرخید.

یک لحظه متوقف می شد و یک لحظه ی دیگه دوباره شروع می شد.

دستم رو کردم داخل گوشم و مورچه رفت داخل تر.

خش. خخخخششششش. خشششششششش.

مثل پلاستیک.

پدر مادرم اول نظرشون این بود که تو احتمالا چون فوبیای مورچه رفتن داخل گوش رو داری دچار توهم شدی.

یکم نگاه کردند و مورچه ای در کار نبود.

ولی من باز آرام نمی گرفتم.

تا اینکه چراغ قوه انداختیم و دیدم رنگ از صورت مادرم پرید و حالت چشمانش عوض شد..

و اینجا بود که من دیگه واقعا داشتم از ترس بیهوش می شدم. چون با گفتن همین جمله که "دیدمش" مورچه هم داخل گوش من دوباره اعلام وجود کرد و صداش در اومد و من حالا با علم به اینکه مطمئن بودم وجود داره، صحنه های اون فیلم لعنتی و تمام اون کامنت لعنتی تری که برای شایان گذاشته بودم تو ذهنم تکرار می شد.


بله من در حال تجربه ی زنده ی یکی از وحشت ناک ترین فوبیاهای زندگانی م بودم! به صورت لایو. 

و طوری رم کرده بودم که خودم هیچ چیز نمی فهمیدم. نصفش البته اثر روانی ش بود.

از اونور هنگام حمله ی مورچه  چیزی که دستم بود رو از ترس پرتش کرده بودم و گم شده بود و نگران این بودم که کجا افتاده!

یعنی در حالتی که اون صدا های روان پریشانه رو می شنیدم نگران چیزی بودم که گم کردم و اینکه در تاریکی شب کجا افتاده.

از طرفی نگران فردا بودم. چون روز به شدت مهمیه برام و می خوام خاطره ی خوبی داشته باشم ازش. و همه ش به این فکر می کردم الآن به فردا نمی رسم و باید برم بیمارستان و گه می خوره داخل فردایی که این همه ذوق دارم براش. 


خلاصه فاکینگ صداش در گوشم می پیچید و من با افکارم و البته با صدای مورچه درگیر بودم هم زمان. از همه بیشتر هم نگران خل شدنم بودم چون مدام نزدیک می شد صدایش. انگار هیولا داشت می خرامید به سمت من. و اینکه چیزی رو با این شدت دقیق و بلند درک می کردم که هیچ کس نمی فهمیدش دهشتناک و خوفناک عصبی م کرده بود. 

هی به بابام نگاه می کردم می گفتم بابا به جان خودم  الآن خل می شم الآن خل می شم الآن خل می شم.

اونم هی می گفت نترس خل نمی شی وایسا مادرت سرنگ رو بیاره.

و وسطش می گفت کیلگ جان توضیح بده داری می خندی یا داری گریه می کنی بچه ی خلم؟

و من هم می گفتم هر دوتاش. وسط گریه می خندیدم و وسط خنده چند چیکه اشک از چشمام می چکید و با وجودی که خودم رو نمی دیدم، می دونستم قرمز شدم. هجوم خون به دست ها و صورتم رو حس می کردم. البته دستم که رسما نابود شد چون با شونه صاف رفتم داخل دیوار. درون و بیرونم دو شقه شده بود و فقط به درون اهمیت می دادم. بیرونم اصلا مهم نبود و حتی احتمال داشت از شدت ترس خودم رو پرت کنم پایین از تراس.


یا مثلا یهو می گفتم وااااای ابرفرررررررض کمک کنید صداش داره می آد. صداااااااش داره می آد. داره صدا می ده.

و هی می گفتم آخه شما ها که نمی دونید من از بچگی از رفتن مورچه داخل گوش می ترسیدم. شما ها نمی فهمید.

و اونا می گفتن که نه بابا الکی نگو نگفته بودی.

و من اصرار می کردم خب من به شما نگفته بودم ولی همیشه خیلی می ترسیدم.

خاک بر سر این ایزوفاگوس کنند هی به من می خندید. مثل خودمه.

اینقدر حالتی که بهم دست داده بود نادر بود که مانده بودند چه طور کمکم کنند. چون از نظر روانی خل شده بودم. و من رو تا این حد خل ندیده بودند. بابا من آزارم به کسی نمی رسه و صدا نمی دم، این حجم از سر و صدا و تنش و هیجان از نظر خودم هم غریب بود.

جنون هم به همین سادگیه. گاهی که روان آدم بار یک چیزی روتحمل نکنه، آدمی به صورت آنی خل می شه. خوبه واقعا خل نشدم از استرس.

چون توی فیلمی که دیده بودم مردی که مورچه رفت تو گوشش در اثر صدای مورچه مجنون شد.

و بعد که مورچه ساکت می شد مثل روانی ها قهقهه سر می دادم و همه می خندیدند.

خلاصه داستان داشتیم.

مادرم اون وسط می گفت لعنتی تو چرا گوش هات رو اینقدر با گوش پاک کن تمیز کردی! خیلی بیش از حد برای یک گوش تمیزه. مورچه خیلی تونسته پیشروی بکنه و اون سرومن داخل گوشت خیلی کمه که بتونه جلوی پیشروی مورچه را بگیره.

و من اون وسط این جوری بودم که اون لعنتی رو بکشید بیرون چرا من الآن دارم برای تمیز بودن گوش هام بازخواست می شم.

تا بیمارستان و شست وشوی گوش هم داشت کشیده می شد که تهش مورچه را با سرنگ آب در آوردیم.



و مهم چیه!

دیگه واقعا لعنت به کل هیکل دنیا!!!

من الآن یکی از وحشت ناک ترین فوبیا هام رو تجربه کردم و حالم به طرز غریبی خوبه. شت. حس می کنم ضد گلوله شدم.

چیزی رو تجربه کردم که خیلی ترسناک بود و خیلی هم نادره.

کل دنیا باید بیاد جلوی وجود من لنگ بندازه. به قول گروبز، کیفور. من یه سوپرنچرالم. از مبارزه با فوبیام زنده بیرون اومدم.

کلی با مورچه ی پیش قراول عکس انداختم. زنده هم موند و رهاش کردم دم لونه اش...


پ.ن. و بچه ها آماده کنید خودتون را. چون سومین فوبیا ی بچگی م، فوران کردن دماوند بوده. اولی و دومیش بر آورده شدن تا الآن. 

پ.ن. لینک پست شایان و کامنت لعنتی من. چاه مکن بهر کسی؟!!

پ.ن. خیلی تعجب ناک بود. از این همه جا. گوش بنده را انتخاب فرمودند اعلی حضرت. مگر مساحت سوراخ گوش من چه قدره. یک همچین اتفاقی با توجه به حجم خونه ی ما و جاهایی که مورچه می توانست برای ترددش برگزینه، احتمالی نزدیک صفر داره.

پ.ن. دلتون بسوزه. هیچ کدومتون نمی دونید چه حسی داره. یک حس نادر دیگر هم بود  تجربه کرده بودم، قبلا گفتم دلتون بسوزه. چی بود اون. یادم نیست. اگه یادتون بود بهم بگید. 

پ.ن. اگر یه درصد تنها بودم، سکته می کردم امشب. اینم از فوبیای ما.