Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تمام شد...

حالم خوش نیست. 

به زور خودم را جمع کرده بودم که در هم نپاشم. به زور خودم را نگه داشته بودم برای امروز.

سه  سال است تکّه هایم را با هزار جور چسب مختلف به زور در کنار هم نگه داشته بودم. یک تار عنکبوت از هم گسیخته شده بودم که برای بالا نگه داشتن خودم به گوشه های قناس دیوار چنگ می انداخت.

به امید این روز. به امید رهایی، روزی که که دیگر نخواهم هیچ کاری را بر خلاف خواسته ام انجام دهم. به امید یک دنیای سبز.به امید روزهایی که دیگر نخواهم انتظار گذشتشان را بکشم. روزی که آسمانش در مسیر نگاهم برق بزند.  به امید لذّت، به امید انسانیت، به امید زندگی.

امید هرچه که بود مرا زنده نگه داشت.

می خواستم از امروز یک روش زندگی جدید را پیش رو بگیرم. دلی زندگی کنم.برای خودم باشم. زور را برنتابم.

هیچ کدامش نشد.

به محض اینکه از جلسه ی آخرین امتحان بیرون آمدم، نفسی تازه نکرده بودم که تماس تلفنی...

خیلی وقت بود متوجه پچ پچ های پدر و مادر شده بودم. 

" باید بروی پیش آموزش کل. نگفته بودیم که تمرکزت در امتحانات به هم نخورد. روند انتقالی خیلی وقت است که با مشکل مواجه شده. می خواهند با خودت صحبت کنند."

تیر آخر به عبارتی.

این یعنی تمام.

این یعنی امید مفت است.

یعنی تلاش یک چرخ دنده است که هرز می چرخد.

و این یعنی سرنوشت من خیلی وقت است که لجن مالی شده.

ساده گفتم:

" نمی روم. برایم مهم نیست. دیگر نمی توانم. نمی کشم. بیشتر از این نه."

و 

شکستم

و

دویدم

و 

فتادم...


کیلگارا تمام شد. نقطه ی عطفی که خودش را برایش آماده کرده بود این بود.  کیلگارا دیگر فرسوده است. کیلگارا دیگر ذره ای از کیلگارا بودن برایش نمانده است. کیلگارا بی همه چیز است. کیلگارا فقط خودش را گول زد. فقط وقت شما را گرفت. بی هدف. و الآن حتّی دیگر توان قلب طپاندن هم ندارد. الآن تمام دنیا بر دلش سنگینی می کند. دست هایش می لرزند عین هشتاد ساله ها. عضلاتش درد می کنند. سرش تیر می کشد انگار که یک کرم درون آن بلولد و جولان بدهد. کیلگارا دیگر هیچ چیز نیست. دیگر چیزی از کیلگارا باقی نمانده. مرگ قطعا همین است. منتها بعضی ها مثل کیلگارا زود تر می میرند بی آنکه کسی بفهمد.

اوّل آخر تمام تاس هایی که ما در زندگی مان می ریزیم از پیش تعیین شده اند. و نه تلاش... و نه امید... و نه عشق... همه  را بگذارید لب کوزه آبش را بخورید.

هیچ وقت فکرش را نمی کردم پستی که مدّت هاست دلم را برایش صابون زده ام، پستی که ساعت ها به ضرباهنگ واژه هایش، به همنشینی کلماتش فکر کرده ام، آخرش اینجوری نوشته شود. 

متکایم به من نگاه می کند. چشم هایم را بر روی آن فشار می دهم. لکّه های جدید اشک. کنار همان هایی که هنگام المپیاد آمده بودند... کنار همان هایی که از کنکور مانده بودند...کنار بقیه ی بد بختی ها. و متکایی که هیچ وقت قرار نیست شسته شود. 


*وبلاگ را تعطیل نمی کنم. هیچ وقت هم قرار نبوده بر چنین کاری. منتها... نمی دانم یک نویسنده ی مرده ازین به بعد چه چیز می تواند روایت کند که به زنده ها خوش بیاید.