Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

احیاء

#بازدید کننده های مهربان تر از جانم. این پست کمی تو مایه های بالا آوردنه. ولی واقعا بهش نیاز داشتم که نوشته بشه تا خالی بشم. حالم یکم خرابه و خب مسلما چیزی که کیلگارای حال خراب می نویسه به دل خیلی ها نخواهد نشست. می تونید نخونید {به آن امید که شخصیت قدیس وار من خراب نشه تو ذهنتون.}


   گاهی وقتا خیلی راحته که دهنت رو باز کنی و اولین چیزی که به ذهنت می رسه رو به زبون بیاری! ولی همون وقتا شاید اگه فکر کنی به این نتیجه برسی که خیلی بهتر بود اگه اون دهن لعنتی ت رو بسته نگه می داشتی و یه مشت آدم رو از شنیدن اراجیفت راحت می کردی.

   چرا باید حالت درونی آشفته و پریشان حالت رو با حرفات انتقال بدی به بقیه؟! مگه بقیه چه گناهی کردن؟! گناهشون از این بزرگ تره که باید به جبر توی دنیای مسخره ای که تو توش زندگی می کنی، زندگی کنن؟!


   میشه گفت دیشب حدودا چهار ساعت خوابیدم فقط. و امروز از صبح بکوب مدرسه بودم و آزمون دادم تاظهر. به محض اومدن از مدرسه فقط درس خوندم تا ساعت نه شب. شاید وسطش یه نیم ساعت فقط در حد غذا خوردن! و ساعت نه از شدت خستگی پلکام رو رو هم گذاشتم تا شب بیشتر بتونم بیدار بمونم!

و فکر می کنید از کسی که میاد پتو بندازه رو سرم چی میشنوم؟ :"بخواب! خواب واسه تو میشه کنکور... همون لیاقتت همینه که سرت بخوره به سنگ."


و می دونی کیلگ؟! این داغونم می کنه که تا حالا اینقدری که الان دارم تلاش می کنم تو کل زندگی لعنتیم تلاش نکردم و الان انگار همه کور شدن. انگار فقط اینجام تا انتظارات یه مشت احمق رو که هیچ چی نمی فهمن برآورده کنم. یه مشت آدم نفهم که نمی دونم زندگی رو تو چی می بینن!


امروز با این حرف خیلی نزدیک بود رد بدم. خیلی نزدیک بود که این دو هفته ی باقی مونده رو بزنم زیر همه چی و کلا بی خیال شم ببینم اگه رتبه ی به اصطلاح 400 من بشه 20000 بازم دیدگاهاتون همینه؟! لعنتیا. دیگه نمی کشم. و از همه بیشتر شماهایی که به اصطلاح عزیز ترین کسان منید، دارید همه چی رو خراب می کنین. به قول به آر دارید می رینین!


بز هم باشه می فهمه که حد اقل دو هفته مونده به کنکور باید دهن لعنتیش رو بسته نگه داره به هر قیمتی تا فقط تموم شه! و اون وقت شما چی کار می کنید؟ مثل دیوانه ساز های هری پاتر امید و روحیه ی خوبی رو که خدا به طور کاملا شگفت آوری بهم داده تو این دو هفته ی آخر می مکید. ازتون متنفرم. حتی اگه اسم پدر یا مادر رو یدک بکشید. تا ابد نمی بخشمتون.


 شما دیدین وقتی قلب یکی پس می زنه چه جوری احیاش می کنن؟! من اون قدری زیست خوندم و درباره ش فیلم دیدم که بفهمم اگه دستگاه شوک نباشه باید یکی دستش رو مشت کنه و با تمام وجودش بکوبونه رو قفسه ی سینه ی طرف. درست همون جایی که قلبشه... این کار دنده های طرف رو خورد می کنه ولی قلبش رو وادار می کنه که بتپه. به هر زوری که شده بتپه. به زور قدرت اون مشت بتپه. الان در مرحله ای از زندگی م قرار دارم که در به در دنبال اون دسته می گردم. همونی که با قدرتی بی مانند بکوبونه رو قلبم و بگه: "باید بتپی... بِتَپ لعنتی! هنوز زوده که رد بدی..."