Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کرمم کو؟ - اپیزود اول

ازون شباست، که کله و پاچه ام به هم پیوند خورده بد جور. درسته، من خودم هم فعلا درست نمی دونم معنی این اصطلاحی که از خودم ابداع کردم چی می تونه باشه. ولی اینو می دونم که شرح حس قشنگی نیست. گاهی وقتی که اینجور کله و پاچه ام به هم می خوره چشمام رو می بندم، به خودم می گم خب فرض کن مدیریت کل کهکشان زیر دستته. چی می خوای؟ چه می کنی؟ مشکل چیه تا که درستش کنم؟

این سوال کمک می کنه بفهمم که اصل کله پاچه به هم خوردگی به خاطر چیه، و سخت، اون کله پاچه به هم خوردگی هایی هست که حتی با این سوال هم نمی شه جوابی براشون یافت. وضعیتی که تا چهار صبح بیدار نگهت می داره و جوابی براش نیست. چون اصلا سوالی نیست.

خدا رحم کنه، ابر فررررض.

راستش فقط به اینده فکر کردم. یکم.

دیدی همیشه می گند آدمی به امید زنده ست یا به امید روز های خوب؟ برای من برعکسه. اینقدر دوست ندارم اینده ای بیاد. فکر نمی کنم اینده برای من چیزی _بهتر از الآن_ داشته باشه.


من یک لحظه چشمام رو بستم و مثل دکتر استرنج بک ترک زدم روی تمام اینده های ممکن خودم با انتخاب های مختلف. و خلاصه کنم، از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود! فعل نتوانستن و نخواستن را صرف کردم. مضحکه، ولی با وجودی که خودم رو موجود باهوشی می دونستم همیشه، هیچ جوابی پیدا نمی کنم برای وضعیتم. هر طور حساب می کنم، مشکلات توی ذهنم چیزی نیست که حتی اگه مدیریت کل کهکشان رو بدن دستم حل بشه. حس یه محکوم رو دارم.

با یکی از دوستام صحبت می کردم، می گفت کیلگ از یه جا به بعد باید جدی بشیم، از فکر و خیال بیاییم بیرون، واقع بین باشیم. و واقع بین بودن حال من یکی رو خیلی خراب می کنه. چون من از بچگی تو فکر و خیال زندگی کردم تماما، خیلی سخته. واسه منی که هر وقت کم اوردم، رفتم کتابی فیلمی داستانی در پس ذهنم باز کردم و وانمود کردم تو این دنیا نیستم، خیلی سخته بگن بکش بیرون از خیال و واقعیت پیش روت رو ببین.


پ.ن. اینکه فعلا یکم از گذشته کشیدم بیرون رو به افق های اینده خودش پیشرفته به نظرم! کلپ کلپ. کف مرتب.

پ.ن. کاش اینده ام نیاد. هیچ وقت.