Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

اوّلین جریمه ی دنیا

دیروز، برای اولین بار تو عمرم، بعد از شش سال پاکی خالص سابقه، تو راه بیمارستان پلیس راهنمایی رانندگی بهم علامت داد که بزن کنار پراید عروسکی!

باورم نمی شد که با من هست. هیچ وقت انتظارش را نداشتم و متاسفانه تا فرسنگ ها ماشین دیگری نبود که به حساب او بگذارم. حسی ته دلم می گفت نمی شود بروی؟ رها کن برو! حس بدبختی می کردم. قرارم با استاد دیر شده بود و اعصابم  هر لحظه بیشتر به چوخ می رفت.

زدم کنار، اول از همه موزیک احمقانه ام رو که تا ته داده بودم بالا سرنگون کردم. چون هیچ چیزم به ادمیزاد نمی خوره، من در واقع ضبط دارم ولی سالی یک بار که فازش رو داشته باشم (یعنی در واقع همین اهنگ گوش کردن داخل ماشین هم خیلی پدیده ی نادری بود) با گوشی خودم آهنگ پخش می کنم و گوشی رو هم قشنگ می گذارم روی پاهام که صداش رو بشنوم و دور نباشه. برای همین حس کردم الان که اقا پلیسه بیاد، و این صدای بلند رو بشنوه، قضیه هرچی هم باشه بیخ بیشتری پیدا می کنه.

بعد به روحم صلواتی پر فتوح فرستادم چون دیدم مدارک همراهمه، من همیشه چون خیلیییی عجله دارم و دائما در حال رفت و امد از نقطه ای به نقطه ی دیگر هستم ده بار کوله و کیف و لباس عوض می کنم در طول روز که داخل هیچ کدومش مدارکم نیست. منتهای امر دیروز صبح روی مود برداشتن کیفی که داخلش مدارک هست بودم. برای همین پشت دستم رو داغ زدم که همیشه این کیف مبارک همراهم باشه حتی اگر سرم بره.

خلاصه آقا گوشی رو خفه کردیم، کمربند را کندیم، مدارک را برداشتیم و مثل گربه ی شرک  و با تلاشی مضاعف برای خنده رو بودن از پشت ماسک و اثر خوب گذاردن، رفتیم به سرمنزل مقصود.

مردی بود با صورت قرمز افتاب زده، ته ریش خاکستری.پنجاه و اندی ساله، کلاه پلیسان بر سر با فرم مخصوص. دستگاهی شبیه عابر بانک هم به دست داشت. پشت چراغ قرمز،  با همکار رفیقش کمین کرده بود، و فقط مرا آن وقت صبح از پشت چراغ خلوت دیده بودند و قرعه ی شوم این بار به نام من افتاده بود. چون تنها عابر آن زمان بودم و جریمه ی خونشان پایین افتاده بود.


گفتم- سلام. خسته نباشید. سرعت زیاد بود؟

گفت- اره.

- ولی کم بود ها! من همیشه این مسیر رو با همین سرعت می ایم و می بینمتون اینجا!

- نه زیاد بود.

- مگر چند بود؟

- اینجا چهله! پنجاه بودی.


(در دلم گفتم اخه لامصب، به خاطر ده تا؟)

- پنجاه که زیاد نیست اینجا همه شصت و هفتاد می روند.....

گفتم حال از  درب تفاهم و دوستی وارد شوم....


- می دونید خب آخه من تا حالا جریمه نشدم!!

- گواهی نامه ت را بده.

(گواهی نامه را دادم.)

- من خیلی قانون مدارم! شما چک کنین این گواهی نامه یه جریمه هم داخلش نداره. 

(مالیدن گواهی نامه ام به عابر بانک پلیس) ( و هم زمان فکر کردن به اینکه پارک حاشیه ای هم جریمه محسوب میشه یا نه چون یه خروار از اونا داشتم.)

- می شه حالا جریمه نکنید؟ (در کمال نا امیدی و سر خم کردن!) حیفه سابقه ام خراب بشه گواهی نامه ام نمره منفی بخوره.

(اصلا هم به روی خودم نیاوردم که دو هفته پیش با خوابیدن وسط جاده داشتم خودم و دوستم رو به درک نازل می کردم!)

- باشه جریمه می کنم ولی نمره منفی نمی زنم.

- خب  پس میشه اصلا به اسم من ثبتش نکنید؟ اخه ببینید واقعا حیفه من تا حالا جریمه نشدماااااا! (یعنی در این صحنه کاملا راضی شده بودم پول بدم ولی سابقه ی قشنگم خراب نشه!)

- به هر حال که باید به اسم یکی بزنم فیش رو.... نمی شه. ولی نمره منفی نمی زنم.


و من که مغموم شده بودم را رها کرد تا ادامه کار های فیش را انجام دهد.

یکهو یاد یکی از مظلوم نمایی های چندشناک پدرم افتادم. با وجودی که همیشه برای این کار سرزنشش می کردم و کلی نصیحت از جانب من در این مقوله گریبانش را گرفته،

با خودم گفتم جهنم......! تیر آخر ترکش!!!


- می دونید اخه من داشتم می رفتم بیمارستان!!!!!!!!!!

- بیمارستان چرا؟

- دانشجوی پزشکی هستم. 

-این کارت بیمارستانمه... می تونید ببینید. پولم ندارم.... دانشجوعم...


و خودم هم باورم نمی شد. انگار شاه کلیدرو کرده باشم! ماموری که تا لحظه ای قبل حتی  به چهره ام به سختی می نگریست، فوری همه ی مدارک را پس داد، با کلی احترام.... گفت می دونستی من پزشک ها را جریمه نمی کنم؟ می توانی بری. شما خیلی زحمت می کشید!


و تماااااام! راهش را کشید و رفت دنبال راننده ی ماشین جدیدی که رفیقش چند لحظه قبل متوقف کرده بود.

من به صورت چوب خشک شده به پشت رل پراید برگشتم.

و بله، این فرض صحیح است، روزی تمام کار هایی که از آن ها متنفر بودی را انجام خواهی داد. حتی خیلی قرقی تر از بقیه!


باااااااورم نمی شه!

پلیسو پیچوندم.

اولین جریمه ام بود، و  رهیدم! جریمه نشدم.

بعدش تا فاصله ی بیمارستان داشتم به این فکر می کردم.... که اره شغل ما سخت هست. انتظارات به حدی بالاست که حتی رفتار پلیس به اون سنگی زیر و رو می شود. مگر پزشک بودن چیست....

و داشتم می زدم تو سرم چون به نظرم هیچی بلد نیستم تا حداقل مقام پزشک رو یدک بکشم مثل ادمیزاد. یعنی خاک به سرم بشه!


رفتم به دفتر استاد، نفس نفس زنان چون همه ی پله ها را دویده بودم و روپوش هم که نداشتم- استااااد سلام. عذرخواهی می کنم دیر شد! پلیس مرا گرفته بود. داشتم چانه می زدم.

استاد با کرک و پر های ریخته- چیییی کیلگ؟!!! (حس می کردم یکم دیگه مکث کنم از سمت استاد بودنم استعفا می ده و به خدا واگذارم می کنه!)

- نه استاد پلیس راهنمایی رانندگی بود!

- برای چی؟

- سرعت غیر مجاز!

با کرک و پر های ریخته تر- سرعت زیاد می رفتی؟

- نه با چهل می خواست مرا بگیره. ولی گفتم دانشجوی پزشکی ام رها کرد. (که به نظرم با این تعریف دیگه حسابی شخصیت من در ذهنش گور به گور شد.)

استاد به صندلی پشتش تکیه داد- اها پس می خواسته فقط ازت پول بگیره.


و شب به مادرم نهایتا گفتم- ولی من هیچ وقت یادم نمی ره اولین بار توی چه تاریخی جریمه شدم!


خلاصه بر و بچز

صدای منو می شنفید از کالیفرنیا آمریکا

اولین جریمه ی دنیا!

این بود اولین خاطره ی ما از جریمه شدن.

خیلی هم دچار احساس گناه و عذاب وجدان شدم بابتش. روح من پاکه بابا از این کثافت کاری ها بهم نمی اومد که شکر خدا انجام دادم.  خوبم انجام دادم. هوووووووف