Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

درس عمومی ام آرزوست

این ک الآن هیچ رقمه نمی ره تو کتم که چرا تو این هاگیر واگیر بسیج دانشگاه پی دی اف درسی درست کرده برامون نشر داده به کنار (و حالا اون بالاش هم کوبونده ک عجّل لولیّک الفرج) ( مگه بسیج دانشگاه کارش یه چیز دیگه نبود چرا الآن زدن تو خط درس ناموسا؟) ،

داشتم باخودم فکر می کردم وژدانا حیفه تو این شرایط و جو سیاسی، ما این ترم درس عمومی ور نداشتیم گیر یکی از خودمون خل تر بیفتیم مغزمون رو کلم پیچ کنه متقابلا مغزشو تو پوست شکلات بپیچیم.


دلم کلاس عمومی می خواد. شدید. 

استادمونم از اون خشک بی کلّه ها باشه ک حرفشون آیه قرآنه و کلا نفس کشیدن هم گناهه تو دیکشنری شون، دو ساعت تمام زر مفت بزنیم دور هم، چند تا پاچه بگیریم، هوار هوار کنیم، مخ تلیت کنیم، فک بزنیم، کلاس بره رو هوا و تهشم هرکی با عقاید خودش جم کنه بره سی خودش. تخلیه می شه آدم، نیست؟

البتّه دیگه نهایتش دو جلسه محض خنده ها و مسخره بازیا و هرکی هرکی بودنش. حوصله ی بیشتر از اونو ندارم دیگه.


وای دیگه خیلی فشار بالاس ک من الآن همچین خواسته ای جیک ثانیه اومد تو ذهنم. چه وضعشه... مگه آدم دلش درد می کنه واسه درس عمومی دل تنگ شه؟ دیوونه شدم؟ مجنونم؟ خوابم؟ هایم؟ مستم؟ 


یه استاد باکتری شناسی هم داشتیم، ده تا استاد عمومی رو می ذاشت تو جیبش. ترم پیش یک رایی برای رئیسی جمع می کرد ک بیا و ببین. :))) می ترسیدیم رو حرفش حرف بزنیم چهار واحد درس تخصصّی بیفتیم. یعنی وقتی می رفت همه مون داشتیم واسه رئیسی جون می دادیم.

خلاصه اونم بیاد موردی نیس. دلم واس اونم تنگ شده. واسه عقیقای تو دستاشم.

آخه وقتی حتّی خودت عرضه نداری جمش کنی مجبوری ذهن دانشجو رو به فلان بدی استاد؟

یه پیام بازرگانی هم بریم که ذهنتون منحرف شه و خیلی دلتون نسوزه از خوشبختی هایی که می آم اعلام می کنم این رو.

یه استاد جدید درس عمومی هس تو دانشگا، من باش کلاس ندارم البتّه، ولی سوژه ست.

مثل دوران دبستان به بچّه ها تکلیف می ده.  خداااااای من. :))))) بعد گویا خیلی هم جذبه داره این بدبختا ازش مثه سگ می ترسن. زنگ قبل از کلاسش که منم با بچّه ها سر یه کلاسم، می شینم فقط دست و پا زدن چند تا جوون برای انجام تکالیف استاد گرامی رو مشاهده می کنم.

آی کیف می ده که نگو.


هفته ی پیش بهشون گفته بود نقشه ی ایران رو در دوران نمی دونم کدوم حکومت بکشید. :)))))))

یکی از بچّه ها یه دایره ی گنده کشیده بود که توش پر از دایره های کوچیک تر بود. 

بش گفتم هی یارو این چیه؟

گفت مگه کوری نمی بینی نقشه ی ایرانه؟ :))))

باز بش گفتم آهان گرفتم اون دایره های توش چی ن بعد؟

گفت اونا چیزاییه که استاد انتظار داشته من تو نقشه ی ایرانم بکشم.

گفتم پس چرا سفیده همه ش؟

گفت خلاقیت رو گذاشتم به عهده ی خود خرش.




امروزم داشتم به پشت سری م کمک می کردم تو انجام تکالیف مذکور.

بالای برگه ش نوشته بود هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.

گفتم این چیه نوشتی؟

گفت استاده گیر می ده زمان و مکان نداشته باشه. : -  |

من که دلمو گرفته بودم از شدّت خنده، گفتم حالا تاریخ دیروز رو نزدی چرا خرخون؟ بهتره ک.یعنی زود تر انجام دادی تکلیفشو.

گفت نه دیگه خودشم می دونه اون قدر آدم نیست که از دیروز واسش وقت بذاریم. می فهمه دروغه.

گفتم خب ساعت و مکانش هم غلط زدی که. الآن ساعت دهه هنوز. اینجام شبیه کتابخونه نیس.

گفت می ترسم بفهمه ساعت ده یه کلاس دیگه داشتیم بیاد بالا سرم بازخواستم کنه. :)))))

در هر صورت گِلی نداشت برای بر سر گرفتن و زل زده بود به کاغذ سفید جلوش، بش گفتم حالا تکلیفتون چیه؟

گفت باید به یه سوال جواب بدیم. نفری یک صفحه حداقل.

گفتم سوال چیه؟

گفت اینه: "به نظر شما اوّلین بار انسان چگونه وارد کره ی زمین شد؟"

گفتم اوه خیلی آسونه، جوابشو بلدم.

ذوق زده گفت جدّی می نویسی برام؟

گفتم آره بده به جا یه صفحه، دو صفحه برات بنویسم نمره تشویقی هم بده. موقعی که خودم پاس می کردم تحقیق خودم هم بود. خیالت تخت.

چشماش برق زد و قربون صدقه طور برگه رو رد کرد نیمکت جلویی.

نوشتم:


"

به نام خدا...

روزی روزگاری در اخترک شماره ۷۷۶۳، آدم فضایی ها تصمیم گرفتند خانه ای به نام کره ی زمین برای عروسک های خود بنا نمایند...

"


چشمای منتظرش وا رفت وقتی جمله ای که نوشته بودم رو دید. 

بهم گفت مسخره ی بی مزه. 

منم در حالی که سر حال شده بودم ازینکه سر کارش گذاشتم گفتم یه فرضیه ست به هر حال. گفته به نظر شما...!

جواب داد نفست از جای گرم بلند می شه. ببینم اگه خودت با این یارو این واحدو داشتی بازم قصّه ی شاه و پری سر هم می کردی؟

خلاصه برگه رو از زیر دستم کشید و چند تا فحش داد و برش گردوند و دوباره از اوّل نوشت:

هفدهم مهر/ دوازده و نیم/ لابی.

تهش که دیگه واقعا عزمش رو جزم کرد یه چیزی بنویسه، یکم درباره ی نظریه ی تکامل با هم بحثمون شد. حوصله ش رو نداشتم دیگه خیلی خدا خدا و هدف مقدّس و انسان و اینا می کرد تو حرفاش. حقیقتش به حرفاش اعتقاد نداشتم اصلا. صرفا لبخند زدم فقط تا سریع تر جمش کنه بحث رو. 

بعد جالبه هی ته حرفا و استدلال هاش به من می گفت خب حالا نظر تو چیه؟ انگار که به زور بخواد منو با خودش هم عقیده کنه.

گفتم آقا جان تکلیف توئه، بی خیال ما شو دیگه. من سلیقه م بیشتر با آدم فضایی ها جور در می آد.


ولی ناموسا از ظهر تا حالا فکرم مشغول شده...

به خودم می گم:

عروسک کدوم آدم فضایی گور به گور شده ای بودی تو آخه کیلگ؟ 


پ.ن: و قسم به ساعت بعضی پست ها...!