Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تا خورشتمان خوب جا بیفته

یعنی گاهی اتفاق هایی می افته،

که حس می کنم خدا منو فقط زنده نگه داشته تا که ذره ذره  با خفت و خواری بزنه نابودم کنه به مذاق تماشاچی ها خوش بیاد این ریز ریز شدن!


متاسفانه به "پاستیل" علاقه پیدا کردم آخر عمری. حالا سعی می کنم خیلی بلدش نکنم تو ذهنم بلکه یادم رفت و از این بالا پایین شدن های گذرا بود.

خدایا چرا سریع تر نمی کشی؟ مشکلت چیه دقیقا؟ فقط همینمان مانده بود آباد بشه؟ بعد این همه ابهت و غرور و منم منم و تیشرت مشکی پوشیدن؟ 

علاقه به پاستیل رو دقیقا کجای دلم بگذارم؟

یعنی خاک هر هفت عااااالم.

خودمم خجالتم می اد به قرعان.

مردم چی می گن!

می ترسم فردا پس فردایی چیزی  بیایند زیر پتو مچم را بگیرند بگند ای پدر سوخته داشتی چه غلطی می کردی اون زیر؟ بعد من در حالی که از ترس خیس عرق شدم و دهانم تا فیها خالدون پره بگم هیچی به خدا! پاستیل می خوردم. 

ثابت می شه دارم سیر تکامل رو بر عکس طی می کنم. درست بر عکس هر موجود در حال تکامل. یحتمل با پستانک در تابوتم خواهم مرد به زودی.

 

بعد آخه مشکل اینجاست که مخم قاطی کرده خداوکیلی. من از پاستیل متنفر بودم تقریبا می شه گفت. ولی الآن هیچ دلیلی پیدا نمی کنم که چرا متنفر بودم! یا اینکه حتی چرا عاشخ نبودم!!