Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جای وکیل زندان نیست

میون همه ی خبر های گند این روز ها و گرفتاری های خودم،

یه اتفاق دبش افتاد که اصلا واسه یه لحظه همه چی یادم رفت.

اره، نسرین ستوده ازاد شد! 

اگه به هر نحوی بهش دسترسی داشتم می پریدم بغلش  مثل مادرم کلیی از سر شوق بغلش می کردم و فشارش می دادم.


پ.ن. مادر که فعلا از ما فرار می کنند. مشکوک به اسمشونبره! هعی. گل بگیرن سر تا پای این رشته رو.

پ.ن. هوا را از من بگیر، نصف شب های کرونایی با پدر را نه! اقا شبا که می آد، موقع خواب اول از من می پرسه آمار دقیق کرونا؟ و بعد شروع می کنه تلگرامش رو بالا پایین کردن، منم مثل گربه های خونگی کنارش هستم  و به فعالیت های خودم اعم از بازی یا کتاب یا نوشتن می پردازم، ولی هرچی می کنه ذره ذره به خورد منم می ده و با هم تبادل نظر می کنیم. هندزفری تبادل می کنیم حتی. اون بیشتر از من از هندزفری استفاده می کنه. یکم جامون برعکسه. 

نصف چیزایی که نصفه شب اینجا می نویسم شرح  بحث هامونه. :-$

خوش می گذره. مثلا الان زنگ تفریح از سیاستمون بعد از بحث درباره ی بانو نسرین ستوده است، اون آهنگ شمالی معروفه رو گذاشته "آفتابه آو سنگینه فلان فلانه" و به صورت خوابیده بشکن می زنم. و اینکه تاریک تاریکه! یاد دوران خوش کودکی می افتم. شادی در تاریکی.

تاریکی می تونه شاد باشه. خیلی شاد. اون قدر شاد که نشه با نور تشخیصش داد. باید چشماتو ببندی.

مثل شبای بچگیا، که زیاد با بابام تنها خونه بودم تا مامانم بر گرده. مثل اردو بود برام. البته از نبودن مادرم خیلی اذیت می شدم ولی یه طعم غریبی داشت. شبای خیلی عجیبی بود. خاطرات عجیب تر.