Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

راهبه ی گرامی

یک همکلاسی هم داریم، 

هر وقت حرف می زنه من یاد راهبه ها می افتم!

هیکلش هم شبیه راهب هاست. فقط یک زنجیر کم داره دور گردنش. (مسخره اش نمی کنم هرچند توی ذهنم واقعا احمقانه است همه چیش ولی محترمش می شمارم تا وقتی وجودش رو شیاف نمی کنه به باقی بچه های گروه)

این موجود وقتی صدا می فرسته یا مجبورم به حرف هایش گوش بدم، حس می کنم توی کلیسا نشسته ام پشت یک نیمکت چوبی، و داره برام از عیسی مسیح موعظه می کنه! مکث هاش، صداش، لحنش، منبری بودنش.

یعنی هر وقت  این موجود رو از دور دیدم که داره می آد، با سرعت نوترینو مسیرم رو تغییر دادم به هر گوری که یک درصد باهاش تلاقی نکنم.

مقدار زیادی شبیه خانم مدیر ترسناک های داخل داستان هاست.

تازه من خانم جلسه ای ها رو از نزدیک ندیدم، ولی با توجه به جوک هایی که تو نت خواندم، احتمال زیادی می دهم در اینده تبدیل به خانم جلسه ای ای چیزی بشه.

مقادیری هم یاد خانم همسایه ی رو به رومون می افتم که پیوند مقدسی با بسیج و سپاه بسته و هر وقت نزدیکم می شه فکر می کنم دهنش جاروبرقی شده و قراره بیاد سر تا پای وجود منو ذره ذره ببلعه.

این قدر استرس می گیرم!

کاش یه روز بیاد منم همه ی عقایدم رو فرو کنم به پر و پاچه ی این عزیزان راهب مقدس یکم اشنا بشند با پشت پرده. :)))

این حجم از تحمل ستودنی ست. ملولم.