Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شب و شب و شب...

واقعا اگه کل دنیا دست خودم بود چرخه ی زندگیم رو بر عکس می کردم. برای همیشه.

شب ها به فعّالیت می پرداختم، جاش صبح ها می خوابیدم.

البتّه به شرطی که چرخه ی زندگی بقیه ی مردم همینی که الآن هست بمونه. 

خیلی خوبه اصلا، خیلی.

احتمالا من تو زندگی قبلی م ( با فرض اعتقاد به نظریه ی تناسخ)  خوناشامی ، موش کوری چیزی بودم.

هر کی ندونه شما نسبتا بهتر درک می کنید که من همیشه تو هر جمعی که هستم احساس غریبگی و پرت شدگی وحشت ناکی می کنم. 

خب... شب ها هیچ وقت این جوری نیس، چون در واقع هیچ جمعی وجود نداره و تو با آغوش باز تنهایی رو می پذیری. وانمود نمی خواد. تنهایی. و تنها می مونی. و کم کم با تنهایی ت حال می کنی. دیگه فکر قضاوت شدن توسط بقیه نیستی... همه چی سایلنت سایلنته... هر وقت هم دلت بخواد خودت می تونی شلوغش کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه. ترسی وجود نداره. چون فقط خودت وجود داری. از چی بترسی؟ انگار که یکتا سلطان کره ی زمین باشی...

شب ها اصلا چهارچوبی وجود نداره که مجبور باشی تو اون چهار چوب رفتاری خاص، خودت رو بگنجونی. چهارچوب ها مال وقتیه که بقیه بیدارن. تو خواب کی به فکر چهارچوب سازیه؟ می تونی تا منتهای وجودت هوار بکشی تو خیابون خلوت.برقصی. تف کنی. لخت بشی حتّی.

تک تک ویژگی های شب برام هیجان آورن. نور نارنجی چراغا... سایه های متحرک... هر از چند گاهی رد شدن یک سواری با چراغای قرمز سوسو زن پشتش... چراغ راهنمایی هایی که برای روح های نا مرئی رنگ عوض می کنن...


امشب نسبت به بقیه ی شب ها فرصتش داشتم زمان دیرتری از خیابون رو با چشمام ببینم بعد از مدّت ها. عالی بود. نه عالی نبود... فرای عالی بود. این قدر ساکت بود که صدای حرکت آب رو از توی کانال فاضلاب جلوی ساختمون رو می شنیدم. یه ماشین تعمیرات رو دیدم که اومده بود چراغ راهنمایی رو درست کنه یا بشوره یا هرچی. بار اوّلم بود ازین ماشینا دیدم. حس خوبی داشت.


تقریبا مطمئنّم به محض اینکه یکم بزرگ تر و مستقل تر بشم و از زیر یوغ ساعت زدن دم به دم برای خانواده بیام بیرون، ساعت ها نصفه شب تو خیابون ها ول خواهم چرخید... به دور از هیاهو... و در رها ترین حالت ممکن. وقتی که بقیه خواب اند.

این خط...

اینم نشون...

شب نویس ها

   اعتراف می کنم که...

   به عدد های نشان دهنده ی ساعت  پست های مختلف، علاقه ی وافر و خارج از حد کنترلی دارم. (فرنگی ها ونسل جوان خودمان به آن می گویند کراش یا آبسشن که البتّه حقّ مطلب را هم بهتر ادا می کند و خیلی افسوس می خورم که  چرا گاهی اینقدر قاصر می شویم از معادل سازی وجود و حقیقت یک کلمه در زبان خودمان و بالعکس از زبان خودمان به زبان دیگر. اصلا ای کاش یک روزی بشوم از این آدم های معادل پیشنهاد دهنده ی ستاد دیکشنری ها و فرهنگ لغت ها. )

   درجه ی علاقه هم به این سمت میل می کند که هرچه نوشته ی مذکور در زمان بوق سگ تری منتشر شده باشد، ما آن را بیشتر  و بی دلیل تر دوست می داریم. 

   پست های دم ساعت چهار صبح که هیچی دیگر، ایده آل ترین پست هایی ست که می تواند به تور من بخورد. از نظر من می توان رفت نویسنده اش را بغل گرفت حتّی و کلی قربان صدقه اش رفت و ستایشش گفت. و مثلا همین چند لحظه پیش که چک کردم، فهمیدم از نظر خودم، خفن ترین بلاگر جهانم :))) چون ناخواسته یا شاید هم خواسته، اکثر پست هایم نیمه شب به بعد انتشار پیدا کرده اند. آخ که اگر می شد خودم را حسابی در بغل خودم می چلاندم تا تمام شوم.

   راستی خدا را هم می توان چلاند؟ به دلایل نا معلومی حس می کنم او هم کتاب آسمانی اش را شب هنگام نازل کرده.

   شما هم حسّش می کنید؟ معلوم است که نمی کنید چون الآن همه تان خوابید و چند نفری تان رویای پشمک صورتی می بینید و چند نفری هم کابوس های رعد و برق دار. ولی به هر حال الآن بیدار نیستید که شب را حس کنید. ای کاش اصلا می شد خود  شب را با این انرژی عجیب غریبش بغل کرد. حتّی همان شب بیداری های امتحانی به زور چپانده شده در پاچه را.


   این شکلی ها هم وجود دارند دیگر به هر حال. شاید هم وسواسی چیزی باشد اصلا نمی دانم. ولی این شکلی ها وجود دارند. همین هایی که نه عنوان می خوانند، نه اسم نویسنده نه متن. اوّل از همه می روند سر وقت ساعت انتشار. مثبت بیست و چهار بود، زمزمه می کنند: "یس، این شد." و ادامه می دهند به خواندن بقیه ی پست...

   در ابتدایی، جودی ابوت که می خواندم بیشتر از اتّفاقات و روند خود داستان، حساب می کردم جودی هر چند روز یک بار برای بابای لنگ درازش نامه می نویسد. روزهای هفته را انگشتی می شماردم و می خواستم از نویسنده اش غلط مربوط به زمان در بیاورم و بعد تر ها که بزرگ تر شدم برایش بنویسم : " بلد نیستی  پای زمان رو نکش وسط!"


علّت این سندروم دو نقطه دو نقطه :: ناشناخته. ولی احتمالا یک ربطی به آن یکی سندروم موش کور طور-  در نور کم چراغ- وسط تیرگی ها- داستان خواندن دارد. ( این پست) اصلا داد می زنند ما دو تا سندروم هم ریشه ایم.