Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود (و بر می گردد)

گاهی وقتا که عاشق می شم بد جور بد میشه،

مثل امروز می رم کتاب فروشی، می شینم به کتاب خوندن،

تهش گوشی ام رو جا می گذارم می آم بیرون .


واقعا حس گند و مزخرفی بود با حالت مضطرب و حال مشوش و با شرمندگی رفته بودم به یکی از کارمند ها می گفتم،

من گوشی ام گم شده! پنج دقیقه پیش همین جا بود.

و فقط نگران عکسای یادگاری و شماره تلفن ها بودم....

به این فکر می کردم الان فردا که برم بیمارستان جدید چه طور بقیه رو پیدا کنم.

خانمه می گفت حالا نگران نباشید پیداش می کنیم. بعد من مثل مرغ پر کنده شده بودم. هزار ماشالله اون چه قدر موجود ارامی بود. فتبارک الله.... گوشی ش رو داد بهم، زنگ زدیم به موبایلم،

بعد دیدیم یا خدا موبایلم در حال مکالمه است....! یعنی من که کرکام داشت از ترس می ریخت و واقعا حال از دست دادن موبایلم رو نداشتم.

با خودم گفتم یا خداااا بد بخ شدم  نه تنها دزد برده اش، بلکه داره به جای من باهاش مکالمه هم می کنه.

و هی ارزو می کردم تا در حال مکالمه است یکی ردش رو بزنه. می گفتم با خودم که این الان دست هر کی افتاده، بلافاصله خاموشش می کنه و خلاص!

هی به اون خانم می گفتم، به نظرت بردش؟ تمام شد؟ دزدیدن؟

بعد یه مدت خطم ازاد شد و زنگ زدیم و فهمیدیم دست کارمند طبقه پایینه!

قبل اینکه بفهمیم این حقیقت رو، من هی از ترس داشتم لایه لایه چربی می سوزوندم. واقعا عنان از کف داده بودم... به کارمنده می گفتم، الان جواب داد من چی بهش بگم؟ شده بودم همون کیلگی که هیچ وقت نمی تونه حرف بزنه. می ترسیدم بهش بگم گوشی گم شده و بفهمه و برش داره ببره اش.  که اون خانم راهنمایی ام کرد که این اگه می خواست ببره تا الان برده بود فرقی به گفتن تو نداره قطعا می دونه گوشی گم شده.

خلاصه من قبض روح شدم و تهش گوشی پیدا شد، دست کارمندای طبقه پایین کتابفروشی بود،

نمی دونم خودشون پیدا کرده بودند یا یکی از مشتری های با شرف داده بهشون. من واقعا شانس داشتم. من در اون لحظه که هنوز نمی دونستم گوشی جای امنیه، فقط می خواستم درب کتابفروشی رو ببندم و هر کی خواست بره رو بازرسی بدنی کنم. به همه سو ظن داشتم و از همه متنفر بودم!!

هزار ماشالا کم هم نگذاشته بودند بچه هایی که پیدا کرده بودند. با عالم و ادم تماس گرفته بودند تا من بتونم پیدا کنم گوشی رو. مادر... پدر.. خونه. فقط دیگه با خواجه حافظ شیرازی تماس نگرفته بودند!

بعد از مزایای عتیقه بودن من اینه که شماره ی گوشی ای که از بابام سیو دارم مال هفت هشت سال قبلشه. چون می خواستم شماره ی جدید رو حفظ بشم هیچ وقت سیو نکرده بودمش جدیده رو. من تا این حد تغییرات رو بر نمی تابم.

خلاصه زنگ زده بودند به شماره قبلی به یاروی پشت خط گفته بودند موبایل فرزند دلبندتون دست ماست. بعد یارو اصلا بچه نداشت. بعد اینا گفته بودند داخل این موبایل اسم شما به نام "بابا" سیو شده. یارو ده دور کرک و پرش ریخته بود! خلاصه بعدش فهمیده بود موبایل بابای منه، زنگ زده بود به بابام گفته بود این بچه که امشب پیدا شده یا دسته گل منه یا دسته گل خودته. :))))

بعد احتمالا بچه های کتابفروشی با خودشون گفته بودند، این یارو عجب بابای شوتی داره. به خونه زنگ زده بودند. جالب اینکه باز هم از مزایای عتیقگی من اینه که شماره خونه مون، شماره ی خونه ی فعلی مون نیست. خونه ی ده سال قبلمون بود. خلاصه یه دور هم کرک و پر مستاجر خونه قبلی ما ریخته بود!

بعد با "خونه ۲" که بالاخره خط دوم خونه فعلی مون باشه تماس گرفتند. (خط اینترنته و اصلا ازش استفاده نمی کنیم یعنی من خط اصلی خونه رو سیو نکردم بعد خط اینترنت رو سیو دارم. یا خدا به این بصیرت!) بعد ایزوفاگوس گوشی رو برداشته بود، چون از قبل بهش گفته بودیم هر کی به خط اینترنت زنگ زد بگو اشتباه گرفتید و اینا، هر چه قدر بهش اصرار کرده بودند موبایلتون جا مونده گفته نه اشتباه می کنید ما اصلا موبایلی نداریم من اصلا کیلگارایی رو نمی شناسم. (اینم از داداشمون!)

بعد دیگه اینا با خودشون گفتند یا خدا عجب اشرف مخلوقیه این موجود و دور و بری هاش.... احتمالا عکسای گالری رو نگاه کردند.

و چشمتون روز بد نبینه. پر از انواع و اقسام امعا و احشا و بخیه ها! هیچی یه دور دیگه هم با دیدن اخرین عکسای گالری که واقعا چشم غیر پزشکی ها به دیدنشون عادت نره، بازم کرک و پر براشون نمونده بود و احتمالا به خودشون گفتن زدیم به کادون این دیوونه ی زنجیری کیه دیگه!!!

دیگه تهش مامانم رو پیدا کرده بودند. :)))) یه دور هم مامانم سکته زده، گفت وقتی دیدم صدای غریبه پشت تلفنه قلبم ریخت گفتم احتمالا باز قلبت مشکل پیدا کرده حالت به هم خورده باید بیام جمعت کنم و واقعا خوشحال شدم وقتی فهمیدم فقط گوشی ات رو گم کردی.

خلاصه من امروز در وهله ی اول کرک و پر خودم،

و در وهله ی بعدی

کرک و پر مامانم،

بابام،

مستاجرین خونه ی ده سال قبل،

کسی که خط قدیمی بابام دستشه،

و همه ی بر و بچز کتاب فروشی (با اون عکسای فریکی گالریم که فکر کرده بودند دکتر هانی بال هستم) رو اساسی ریزوندم.

و همه ی بر و بچ کتاب فروشی بهم توصیه کردند ناموسا جون هر کی رو دوست داری، رو گوشی ات قفل بگذار!

که خب منم به قفل و بند و بساط اعتقادی ندارم و از نظرم مسخره است و بهشون گفتم و یه دور هم اونجا کرک و پرشون ریخت که مگه داریم جوونی رو گوشی قفل نذاره؟! (بله داریم، جوانی که به آزادی اطلاعات و خوبی ذات بقیه و رفتار اصولی شون اعتقاد داره.)

والا همه می گن اگه مردیم هاردمونو اتیش بزنید بعد من حتی گوشی ام قفل نداره. :))))

 

خلاصه خیلی کتابخوانی خوبی بود از چشم همه در اومد.