Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

ده دور تکرار کردم تا یادم نره چی قرار بود بنویسم امشب

بچا،

اینو فقط با شما به اشتراک میشه گذاشت.

تجربه ی امروزمه.

من خیلی وقته شنیدن موسیقی سنتی داوطلبانه رو پس می زنم دیگه،

پونزده شونزده سالگی خیلی تو فازش بودم،

ولی الان خبری نیست. حسش نمی اد دیگه. 

 می دونی شاید  غم موسیقی سنتی برام بیش از حد بود. خیلی اذیتم می کرد شنیدنش...

خودم هم ذاتا تبدیل به موجود افسرده خویی شدم این وسط نمی کشیدم گوش کردن به موسیقی سنتی رو.

نه که مثلا شیش و هشت مانکن گوش بدم.. نچ.

کلا که گوش نمی دهم زیاد موزیک

و بعد هم زبان رو عوض کردم یک و نیم سالی هست جزو اخرین اهنگ های پخش شده فارسی ندارم و کلا اهنگ های احتمالا پاپ که در اینستاگرام پس زمینه ی کلیپ هاست را گاها دانلود می کنم.

و کاملا هم به همه اطرافیان حالی کردم جلوی من اهنگ و بدتر از اون سنتی نگذارید چون اگه گذاشتید بداخلاقی های بعدشو خودتون باید پذیرا باشید. دعوا ها داریم سر این قضیه.

اصلا حوصله ی صدا ندارم.


حالا می رسیم به امروز... که از جلوی درمانگاه ویژه ی بیماران تنفسی (کرونا) بیمارستان رد می شدم،

و دو تا پیرمرد نشسته بودند روی صندلی های منتهی به ورودی اش. و یک دستگاهی موبایلی چیزی داشتند که از داخلش صدای موسیقی سنتی می امد. داده بودند صدا رو بالا و صبح زود هم بود کس دیگری نبود اونجا. معلوم نبود همراه بیمارند خودشون بیمارند کادر درمانند خدمات اند چی...


امروز شاید اولین بار بود که بعد دو سه سال دلم خواست بنشینم با کسی موسیقی سنتی گوش کنم و حس کردم حالم بد نمی شه با شنیدن موسیقی شون.

کاش می شد می رفتم کنارشون می نشستم لختی. کاش.

حتی نمی دونم به خاطر اهنگشون بود.. به خاطر جو اون لحظه بود؟ به خاطر صبح زود بودن بود؟ به خاطر رو به روی بخش کرونا بودن بود... 

ولی حسی بود که دو سه ساله پسش زدم ولی این بار مثل همیشه نه چندش بود نه پس زدنی.