Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

احمد شاه دوران

بابام می خواد تو مناقصه ی نمی دونم چی چی شرکت کنه،

بهم می گه بیا تو برو به جای من شرکت کن، مال تو بشه!

می گم خب بعدش؟

می گه هیچی بعدش به من وکالت می دی واسه کارهاش.

می گم بابا جان چه به دردم می خوره تهش که پای توعه اسمم فقط اونجاست.

می گه خیلی باحاله تو این سن کلی کارمند خواهی داشت، همه حرفت رو می خوانند، بهت احترام می گذارند، صاحبش می شی دیگه.


*تصویری:

منی که فعلا شبیه جوجه ی تازه از تخم سر براورده ام و از هر کار قانونی و بانکی و حتی ثبت اسمم توی یک فرم ساده می ترسم و چندشم می شه $-$

مناقصه :{

کارمند های شرکت آینده ام :-"

بابام که داره جبران بچگی هام که هیچ وقت پشت دوچرخه ام رو نمی گرفت، می کنه *___*



در حالی که به احمد شاه فکر می کردم که بدون ریش و پشم در دوازده سالگی شاه مملکت شد و هیچی حالیش نبود و کسی تحویلش نمی گرفت،

پقی زدم زیر خنده. 

من فعلا بتونم ثابت کنم بالای بیست سالمه و دانشجوی سال شش  هستم و ابهت دارم، کافیمه. والا. مناقصه چی بیده!

ولی پیشنهاد، بسی وسوسه انگیز!

شما بدونید من تو عنفوان جوانی یک شرکت داشتم و درگیر جیفه های دنیوی نبودم، فلذا ردش کردم رفت. :))))