Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

از استاد دکتر مگوریوم می نویسم، که زندگی این روز های من است

خب. بله. من کماکان خوشحالم.

به طرز غیر قابل تصوری حالم کنار این آدم خوشه و توانم بالا رفته. صبح ها واقعا نمی فهمم با چه شوقی از خواب بیدار می شم!

دوستش دارم. واقعا دوستش دارم. از عمق جان و قلبم دوستش دارم. 

و خب یکی از معدود بارهایی هست که طرف مقابلم دقیقا مدل خودم منو دوست داره. 

می دونی یه جوریه که انگار خیلی زبانمون مشترکه! خیلی به هم می اییم. اینو همه تایید می کنند. :))) 

مثل این می مونه زندگی ام معنای کاملا جدید پیدا کرده باشه. بابام هر شب که می آد ازم می پرسه چه خبر از عشقت؟

عرضم به خدمتتون استادم یک خُلی خاصی داره که منم دارمش. 

مثلا وقتایی که منتظریم تا رزیدنتمون اردر بذاره، یهو ناخوداگاه شروع می کنه بحث کردن... از ادبیات و هنر بگیر... تا سیاست. تمام مدت هم من مخاطبش هستم چون می دونه غیر من کس دیگری به این مسائل علاقه نداره. مثلا یهو یه کوتیشن از داوینچی نقل می کنه به من می گه کیلگ نظرت؟! بعد جوک تعریف می کنه. مخزن جوک و لطیفه است. بعد خودش بدون اینکه براش مهم باشه که جوک رو گرفتیم یا نه قاه قاه قاه از عمق وجودش شروع می کنه خندیدن که اگه هم جوک رو نفهمیده باشی یا برات جالب نبوده باشه، از زنگ و زیبایی خنده هاش تو هم به خنده می افتی.  بعد یهو می بینی وسط راند مثل جرقه از جا می جهه تا بره پای کامپیوتر سی تی مریض رو ببینه. موهاش سفید فرفری عه مثل فنر. سر راه که داره می ره، روی دو سه تا دستگاه ونتیلاتور و ای کی جی با انگشتاش ضرب می گیره و ضربه می زنه. حوصله اش که سر می ره شروع می کنه با ویال امپول و سرنگ داخل کشوی مریض ها ور رفتن و بازی کردن. دقیقا عادتی که منم دارم. سراپا انرژی عه.

و این ادمیه که من دلم می خواد توی پنجاه و چهار سالگی ام باشم. الگوی پنجاه و چهار سالگی ام رو پیدا کردم، می فهمید؟

اون استرس بیمار گونه ای که همیشه از کودکی باهام بود، از بین رفته و جاش رو داده به حرص بی مثال برای اموختن و مباحثه... ناخن هام برای اولین بار توی دو سه سال اخیر دارند بلند می شن! باورت می شه؟ 

می تونم چشمام رو با فرض اینکه این آدم هم توی این دنیای لامصب وجود داره، به روی همه چی ببندم و فقط به زندگی ادامه بدم. فقط با فرض اینکه این آدم وجود داره. و نه بیشتر! هیچ خری، هیچ ناملایمتی، هیچ حماقتی هیچ رفتاری دیگه برام مهم نباشه _شما احتمالا می دونید من چه قدر روی رفتار ها حساس ام و سریع می رنجم_ ، فقط و فقط با فرض اینکه می دونم این آدم هم تو دنیا وجود داره. این آدم... منش و رفتار و کردارش، شده بت کده ی من. دیگه به غیر از او، هیچی رو نمی بینم. هیچ چی رو نمی شنوم. سر هیچ چیز حرص نمی خورم. فقط تمرکزم رو اینه که از زمان محدودی که دارم درست و به جا استفاده کنم. در این حد که امروز به خاطر دوستم جایم رو عوض کردم در مورنینگ، بعد ویوی من روی این استاد خوب نبود و نصف صورتش رو نمی دیدم. و همه اش به خودم فحش دادم. چون به نظرم دوستم اصلا ارزشش رو نداشت که به خاطرش ویوی من روی استاد خوب نباشه تو مورنینگ!

به کل و خلاصه، حال دلم. حال دلم خوبه.

روزی هزار مرتبه به حال خودم دعا می کنم که شاید ذره ای بیشتر بتونم شبیهش بشم.

امروز می گفت: می دونید خوبی اتند بیمارستان شدن چیه؟ گفتیم چی؟ گفت اینکه من تا وقتی با شما هستم و باهاتون حرف می زنم پیر نمی شم.

و اضافه کرد، شماها باید خیلی از من بالاتر بشید. باید شاگرد از استاد بالاتر بشه، وگرنه که فایده اش چیه!

بعد گاهی یهو ساکت می شیم. به چشمای هم خیره می شیم. حس می کنم حتی چشمامون با هم حرف می زنند. و البته من اونی ام که بالاخره از رو می رم و مسیر نگاهم رو عوض می کنم.


دیوونه ام کرده! دیوونه. 

و دیوانگی زیباست...


یادتونه از شدت علاقه چهار صبح نشسته بودم جزوه های سه سال پیش رو خوندم؟ امروز ازش سوال پرسید! حال کردید چه خوب پیش بینی کرده بودم؟ منم مثل کفتر سینه سپر کردم و جواب دادم. ابرو بالا انداخت، گفت من اینو فقط سر کلاس فیزیوپاتم گفته بودم و مشکوک نگام کرد! گفتم بله استاد دقیقا همونجا گفته بودید. و حس کردم عشق کرد که من از اون زمان یادم مونده. منم رو نکردم که اینقدری دوستش داشتم که رفتم دوباره کارتن کشیدم بیرون که دوره کنم کلاسش رو!!! تا حالا واقعا واسه هیشکی ازین کارا نکرده بودم.


امروز داشت رگباری نکات عمومی قشنگ قشنگ پزشکی می گفت. خودکارم قفل کرده بود! هی هرچی می کردم  درش باز نمی شد. که یکهو با یه فورس خیلی عظیمی بالاخره بازش کردم و صدای مهیبی داد و همه ی سر ها به سمتم برگشت. رزیدنتمون خنده اش گرفته بود. گفت استاد اینقدر نکته گفتید انترنمون داره سیژر (تشنج) می کنه، زیرش رو یکم خاموش کنید.... :)))

و گفتم اخه این درب خودکار گیر کرده بود اعصابم خورد بود که نمی تونستم نکات استاد رو بنویسم.

و هیشکی خبر نداره که من علاوه بر حرص زدنم در نگارش، صداش رو هم ضبط می کنم. از کسی هم اجازه نگرفتم‌. حق مسلم خودم می دونم که تک تک ویژگی هاش رو تا جایی که در توانم هست ذخیره داشته باشم. صداش... حرفاش... خنده هاش... نکته هاش...


فیلم اسباب بازی فروشی آقای مگوریوم رو هم دوباره دیدم. بعد سال ها.... باورتون نمی شه که یادم اومد من از همون بچگی با مرگ و مقوله هاش مشکل داشتم. از همون کودکی... و این بار خیلی بیشتر از کودکی ها گریه کردم چون حالا یاد استادم هم می افتادم و افتضاح بود! تقریبا هر پنج دقیقه یک بار زدم زیر گریه. نمی فهمم چرا امتیاز imdb این فیلم شش و خورده ای هست. به چشم من واقعا خفن ترینه. و اینقدر گریه کردم که حد نداره...

واقعا حس می کنم معنای زندگیم دستخوش تغییر شده!

امروز یکی از بچه های دکتری، بهش گفت استاد شما چه جور اینقدر با سواد شدید؟ گفت تو هم اگه مثل من بورد رو می افتادی مجبور می شدی دوباره هریسون رو از اول بخونی اینجوری می شدی. و گفتن این جمله همانا، اینکه دیگه من رسما حس می کردم نیمه ی گم شده ی خودم رو پیدا کردم، همان!

جایگاهش در ذهنم ده هزار مرتبه بالا رفت وقتی فهمیدم بورد رو افتاده. خب اخه اگه یادتون باشه منم پره رو تقریبا افتادم!

و خوشحالم که بالاخره یکی پیدا کردم که مثل خودمه و تا پنجاه سالگی دوام اورده. که ادمایی مثل منم بالاخره یه جوری می تونند تو ایران لامصب دووم بیارند. که امید هست... 

عاشقشم. عاشقشم. عاشقشم.


امروز بهم می گفت تا کی انترنم هستی دکتر کیلگ؟

گفتم تا یکشنبه.

چشمامون بعدش گره خورد،

ته دلمون می دونستیم که هر دو مون از جدا شدن واهمه داریم. و من خیلی بیشتر. من تاب جدایی کسی که برام خیلی معمولی هست رو هم ندارم. چه برسه به دکتر مگوریوم.  ما تازه هم رو پیدا کردیم!

اضافه کردم: ولی بازم همیشه می ام پیشتون استاد.

البته همین الانش هم دارم جای دوستام می رم. مجانی. کارهای اونا رو انجام می دم. وگرنه دوره ی خودم تموم شده.

جدا شدن از این استاد این قدر برام تلخ و ناگواره که اگه حتی بهش فکر کنم گریه ام می گیره!

استاد و رزیدنت هم خودشون می دونن این جریان رو، ولی کاریم ندارند. راستش برام مهم نیست اصلا فکر کنند خلم، حمالم یا اینترستم یا هرچی،

مهم اینه که من اینجوری حالم خوش تره. که تعطیلاتم رو هم پاشم برم بیمارستان تا شاید فقط یک ساعت بیشتر کنار دکتر مگوریوم باشم.


کاش می شد با خودم بیارمش خونه. همیشه پیشم باشه....

حوصله ای رو داره خرجم می کنه که پدر و مادرم نکردن حتی.

و زیباست.... خیلی. زیباست.


پ.ن. شاید فکر کنید چرا باهاش پایان نامه بر نداشتم؟ اتفاقا جزو گزینه هام بود. از همون روز اول! ولی  چونکه اون زمان منو نمی شناخت و نمی پرستید به عنوان یه انترن منصرف شدم. و کسی رو که نشناسه، خیلی رفتارش باهاش تفاوت می کنه. نه که بد باشه... ولی معمولیه... خیلی معمولی. خود خودش نیست. ضمن اینکه با یک گل، گروه منحوس گلستان نمی شود. گروهش منو بدبخت می کرد. 


پ.ن. بی نهایت خوشحالم که پنج شنبه تعطیل نیست. بی نهایت....