Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

از جهان سومی بودنمان خوشحالم؛ گاهی

بحث بود چه بحثی، یهو برگشتم خیرات سرم نطق کردم به بغلیم گفتم:

" ولی من خیلی ایرانی و جهان سومی بودنمون رو دوست دارم گاهی. مثلا فرض کن، خیلی خوش به حالمونه، دارو ها اینجا همه OTC ه. (OVER THE COUNTER - می ری داروخونه می گی فلان می خوام، بدون نسخه می دن دستت) اروپایی آمریکایی چیزی به دنیا اومده بودیم باید واسه یه دیازپام یا آموکسی سیلین ساده هم دست به دامن نسخه ی اینو اون می شدیم. این خیلی آزادی آدمو می گیره. اعصابم خورد می شه."

برگشت به حالت وات د فاک گفت: " خب تو اطلاعاتشو داری، یه آدم بی سواد ساده که نمی فهمه، می ره هرچی دلش می خواد می خره خودشو به فنا می ده. برای همین باید نسخه بشه."


و پشت بند این حرفش، بهش گفتم دقیقا مشکلم با همین تیکه شه، که انسان موجودی ست آزاد، و یه آدم بی سواد ساده هم حق داره هرچی دلش خواست بخره و اگه اطلاعاتش کم باشه و داروی چرت و پرت بخره و بمیره (!) به خودش مربوطه چون بدیهتا "خودش" رفته خریده. پس اگه حتی کسی کوکایین و مورفینم بخواد میل خودشه و به کسی مربوط نیست و ما به جای کسی زندگی نمی کنیم. ما حق نداریم واسه کسی تصمیم بگیریم. اینو تعمیم بده به مذهب، سیاست، اقتصاد، اجتماع.

پیش خانواده هر وقت این مدل نطق کردنم رو شروع می کنم، می زنن تو پرم می گن این باز کلیشه بافتن هاش شروع شد.

حسابی رفتم پا منبر خلاصه. 

اونم هیچی دیگه کلا به عقلم شک کرد، کم مونده بود ببره ازم تست اعتیاد بگیره با اون چشاش، چون گیر داده بودم به اینکه اگه کسی کوکائین بخواد باید تقدیمش کنیم.

ولی معتادا هم اول و آخرش خودشون انتخاب کردن معتاد شن بابا. همون طور که من این قدر ماه بودم و انتخاب کردم معتاد نشم. :))) 



احتمالا قشنگ نیست، ولی تفکرات لیبرالیستی خیلی خیلی آزادانه دارم گاها، اصلا حتی نمی دونم شاید به مرز آنارشیست ها هم نفود کنه که می گن تو اگه دلت خواست می تونی راه بیفتی آدم بکشی ... ولی فکر کنم بیشتر تو بیست و یک سالگی هام لیبرال هستم تا یه آنارشیست بی قانون. من که این مکتب ها رو بلد نیستم اینا رو هم تو همین کلاسای مفتکی عقیدتی دانشگا یاد گرفتم. ولی هر چی که هست، کلا حالم به هم می خوره از قانون گذاری. اینکه آسمون رو ببینی ولی ته دلت بدونی دسترسی ت واسه پرواز محدوده. حتی اگه هیچ وقت ریه هات اجازه نده تا ارتفاع بی نهایت بپری، ولی همین که بهش فکر کنی واسه پرواز محدودیت داری ولو اینکه ریه هات نکشن، این بازم اعصاب منو خورد می کنه.


همچنان جدی ام. این کشور های خارج خیلی بی مزه هست گاها زندگی هاشون.

من دوست دارم ایران خودمون باشم. هر وقت دلم خواست برم کیلو کیلو دارو بخرم هیشکی هم نگه خرت به چند من.


خیلی از مثال های این شکلی هست تو ایران که مورد علاقه ی منه. همین که نسبت به خارجی ها کاملا مجهول الهویه هستیم. مگه کارت ملی چند ساله اومده. همین اسکن اثر انگشت چند ساله اومده. همین که خیلی راحت از زیر قوانین مالیاتی می شه در رفت. همین که تا سال ها می شد ایرانسل بی نام و نشون خرید. همین که خرکی و با پارتی داشتن می شه کارا رو جلو برد. همین که قوانینش اون قدر ها هم لازم الاجرا نیستن و می شه دور زد. میشه مامور رو چک و چونه زد تا جریمه ننویسه. همه ی اینا به من حس آزادی می ده. حالا هر چه قدرم غیر اخلاقی. به هر حال کشور جهان سومی یه مزیت هایی هم داره. اون قدر زیر ذره بین بودن تو کشور های توسعه یافته، اون قدر یک کلام بودن، اون قدر قانون داشتن، آدمو می کُشه.

من که نمی تونم. دلم زیر آبی رفتن می خواد.

کشور خودم را تاسیس خواهم کرد‌!

کاش ما انسان اولیه بودیم.

من از تبار ماهی گلی ها

   ما آدما وقتی یه گاف عظیم می دیم تو حافظه مون و یه چیزی رو یادمون نمی آد، با خودمون می گیم: "عجب ماهی قرمزی شدم." بی راه هم نمی گیم خب همچین. تو دانستنی ها خوندم حافظه ی ماهی گلی ها فقط هفت ثانیه س. 

هزار و یک...

هزار و دو...

هزار و سه...

هزار و چهار...

هزار و پنج...

هزار و شش...

هزار و هفت...

حافظه ماهی قرمزی که جمله ی قبلم رو خونده بود الآن کاملا ریست و سفید شده و باید برگرده ببینه آخرین جمله ای که نوشتم چی بود. (آیا هم اکنون احساس ماهی گلی را درک کرده و شدیدا دلتان می خواهد بر گردید و آخرین جمله را بخوانید ولی هنوز با خودتان یکی به دو اید؟)


یه چی بگم...؟ رازه. بین خودمون بمونه این جریان. می دونید خود ماهی قرمز ها وقتی گاهی تو همون هفت ثانیه حافظه شون گاف می دن، چی می گن بین خودشون؟

می گن: "اه، شت. عجب کیلگارایی شدم."

در همین حد دقیقا. و با همین غلظت.


امروز... فکر کنم یک قرص رو شش بار تکراری خوردم. اصلش اینه که باید کلا سه بار می خوردمش، سه بار هم اضافه تر خوردم. چرا؟ چون اصلا معلوم نیست حواسم رو کجا جا گذاشتم. اژدهای مجنون.

اصلا الآن چی شد که این پست رو نوشتم؟ هیچی  داشتم هفتمیش رو هم می خوردم که قشنگ خودم رو به کشتن بدم امشب. یهو  جلوی یخچال، لیوان آب به دست، یادم افتاد که همین چند دقیقه پیش شیشمی رو خوردم.

در عوض زمان هایی هم وجود داشته برام که بار ها به قصد خوردن قرص از جام پا شدم، رفتم تا خود آشپزخونه، بر گشتم. همین که دوباره دراز کشیدم یادم افتاده عه راستی من رفته بودم تو آشپز خونه قرص بخورم! دوباره پا می شم می رم تا خود آشپز خونه، این بار یادم می مونه و لیوان آب رو پر می کنم و سر می کشم. با خیال راحت می آم دراز می کشم باز می بینم ای دل غافل! من قرار بود قرص بخورم با اون لیوان آب پر شده. و به همین منوال ادامه دارد...


می دونی کیلگ واقعا خیلی خوبه که من یه آدم پیر نیستم که مجبور باشه هر روز یه کیسه پر از دارو مصرف کنه. باید برام ازین جعبه های یادآور قرص می خریدن اون جور. چه حال به هم زن. نچ...