Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Dfs به گذشته، Bfs به لحظه ترین اکنون

این را برای اینده می نویسم.

دور، نزدیک...


هر وقت امدم اینجا ادای افسرده ها را در اوردم یا به هر علت حالم خوش نبود،

یه طوری با پشت دست بزنید پس سرم که چشمام از حدقه دربیاد بیفته جلوم و صدای پارس کردن بدم!

بهم بگید زوم اوت کنم دوربینم رو!


من نیاز دارم،

هر چند وقت یک بار،

بهم یاداوری بشه،

با چه بدبختی ای خودمو تا اینجا رسوندم.

که کجا بودم و کجا رسوندم خودم رو.


نیاز دارم،

اون شبا،

اون روزا،

هر چند وقت یک بار،

بیان جلوی پرده ی چشمام.


نیاز دارم یادم بیاد.

نیاز دارم، به زور هم که شده نقاب فراموشی رو هر چند وقت یک بار،

یکی بیاد از رو چشمام بر داره.

محکم بزنه تو صورتم... بگه مگه کوری؟ خوب نگا کن.

این شکلی بود و الان این شکلی شده ها!


تا یادم بیاد از کجا به کجا رسیدم. 

که مسیرو گم نکنم.

که جا نزنم و قدر لحظه لحظه ای که اضافه تر نفس می کشم رو بدونم.


چون تا ابد مدیون کیلگ گذشته ام،

به خاطر فداکاری هاش،

و به خاطر اصل وجودش،

صلابتش.


نباید هیچ وقت وقتم رو هدر بدم.

من هر کسی نیستم که وقت دپرس بازی و افسرده بازی رو داشته باشم،

نباید هرگز  با باقی افراد خودم رو مقایسه کنم،

کسی چه می دونه، شاید ان ها گذشته ی متقارن تری داشتند.

ولی من؟ من ازگذشته ی خودم بیرون اومدم!

می فهمی؟ من آینده ی "اون" گذشته ام.

و حالا که بیرون امدم،

باید قدرشو بدونم، باید.

چون اون کیلگ، اون در کمال ناتوانی خودشو برای الان من فدا کرد!

تا اخرین ذره.


اینو هیچ وقت نمی گذارم یادم بره.

و نگذارید.

لیاقتشو داشت.