Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

در جستجوی زمان از دست رفته

زمان آدم ها را دگر گون می کند امّا تصویری را که از آن ها داریم ثابت نگه می دارد. هیچ چیزی درد_ناک _تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست...

در جستجوی زمان از دست رفته؛ مارسل پروست


حتما خیلی براتون پیش اومده که حس کنید متن یه آهنگی یا پاراگراف یه کتابی از زبون شما بیان شده. اصلا انگار با افکارتون مو نمی زنه... انگار که خودتون نوشته باشینش. جمله ی بالا هم بگیرید یکی از همین حالات ها که در مورد کیلگ شدیدا صادقه.

من تو ایسنتا دیدمش. تو پیجی به اسم دیالوگیسم که دیالوگ های معروف رو شیر می کنه با مردم. از همون موقعی که خوندمش ازش یه اسکرین شات گرفتم که یه روزی تو وبلاگم با شما به اشتراک بذارمش.

و خب الآن ،امروز، درست ترین زمانی ه که دقیقا حس می کنم باید به اشتراک گذاشته بشه.


من به قدری تحت جو این جمله قرار گرفتم_ و حتی تحت جو عنوان خفن کتابش!_ که امروز هر هشت جلد کتابش رو دانلود کردم و تصمیم دارم بخونمش. فقط اینکه الآن گیر کردم بین اینکه دقیقا باید تو کدوم نوبت بذارمش که خونده بشه. :| بعد از اتمام "مسخ" یا بعد از اتمام "دختری در قطار" یا  بعد از اتمام "باب سوم امثال و حکم " یا حتی بعد از اتمام "مشاعره برای اهل دل"... یا اینکه شاید اصلا باید شروعش کنم و مثل اینا بره ته صف تا بالاخره یه روزی تموم شه. مثل یه استک که هی می ریزی توش و خالی نمی شه لامصب! :|


متنفرم از اینکه باید یه درس چرت و مسخره ای مثل آناتومی رو به زور بخونم. یا بیوشیمی حفظ کنم و هییییچ چی نفهمم... یا بشینم حرف های حاج آقا رو تحلیل کنم تا اندیشه ی اسلامی رو نیفتم!!! بعد اون وقت این همه کتاب باحال و هیجان انگیز تو صف انتظارم باشن!!!! این انصافه؟ مغزم (که الآن به قول دانشمندان در بهترین زمان یادگیری خودش قرار داره) رو پر کنم با چرت ترین چیز های ممکن زورکی؟ واقعا زجر آوره و حال به هم زن.


بگذریم!

امروز اکیپ قدیمی دوستای دبیرستانم رو دور هم جمع کردم. به بهانه ی تولد یکی شون. با کلی زور و چونه زدن با اونایی که کنکورشون خراب شده بود و خجالت می کشیدن...با کلی بدبختی که دانشگا تهرانی هامون برنامه ی سنگینشون بخوره به این برنامه. آدمایی که این همه مدت با هم حرف نزده بودن ...

ولی خب با وجودی که ایده اش از من بود... شاید تا حدی پشیمون شدم از این کارم. متنفر بودم از اینکه تحقق جمله ی پروست رو با چشم هام می دیدم. من لال تر از همیشه بودم. این همه تغییر کوفتی لالم کرده بود. وقتی می دیدم انگاری اشتباهی اومدم توی جمعی که دیگه بهش تعلق ندارم. من حتی با دوستامم نمی تونم حرف بزنم دیگه. اونا خیلی عوض شدن. من؛ نه.


هی وبلاگ جان!

من کی زیر آوار زمان جا موندم؟!

کی؟

و

چرا؟