Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

آدیتوری آبلیوین

من خیلی استرس دارم.ناراحتم برای خودم. خیلی سعی کردم اسون بگیرم... ولی استرس دارم. همین استرس بود که عامل بیماری قلبم شد و کارم به عمل کشید. چون نمی تونستم استرسم رو کنترل کنم.

گاهی که به خودم نگاه می کنم می گم الهی کیلگ... تو چه قدر بدبختی و باید سختی بکشی.

یه مقاله داشتم می خوندم الان، نوشته بود استرس با سطح بالای کورتیزول، باعث می شه مغز شما کوچیک بشه، حافظه تون از دست بره و حافظه ی بینایی تون کاملا تحلیل بره. به فاک عظمی بره به عبارتی.

این دقیقا خود منم. به صورت عملی!

دیگه واقعا خسته شدم اینقدر از همه چیز عکس گرفتم یا یادداشت برداشتم چون می دونم یادم می ره. خسته شدم از اینکه هیچی توی چشمام نمی مونه!

شایدم برای همینه اینقدر عملکردم تو دانشگاه ضعیفه. چون ریاضی و فیزیک حافظه نمی خواست تحلیل بود و می شد فکر کنی، ولی درس های الان عمدتا وابسته به حافظه هستند و پدر من رو رسما در می ارند.


امروز با یک استادی که خیلی دوستش دارم سر راند بودم.

رفتیم تخت شونزده رو راند کنیم. کل بخش رو می گشتم و پرونده و کاردکسش نبود! به همه کسی رو می نداختم تو را به خدا استادم منتظره این پرونده رو کمکم کنید پیدا کنم.

اینقدر دیر شد استادم نهایتا خودش اومد دنبال پرونده.

گفتم استاد این پرونده اش نیست خیلی گشتم نمی دونم کجاست!

گفت دکتر کیلگ میشه ببینم چی تو دستته؟

و افتضاح بود! تمام اون مدت پرونده ی لعنتی رو تو دستام حمل می کردم.

الان استاده با خودش می گه این کودن چی بود بهم ارث رسیده به عنوان انترن. واقعا زشت بود یه لحظه کل نرس ها کمک ها استاد رزیدنت برگشته بودند نگام می کردند که یعنی ما رو گرفتی تمام مدت پرونده دستت بود؟ مثل زمانی که عینکت روی سرته، ولی داری دنبالش می گردی.


البته نهایتا استاد برام کیک شکلاتی اورد و خوش گذشت! چون بهترین استاد دنیاست، ولی ناراحتم. از این حجم استرس ناراحتم. خوبیش فقط اینه که دیگه قلبم اونجوری نمیشه!


یا دیشب کشیک بودم با رزیدنتم. چیف سال سه! امروز منو دیده می گه شماره ات رو نفرستادی ها دکتر کیلگ! بعد من بهش می گم ببخشید شما کی هستین؟!! اصلا چهره اش یادم نمی اومد که دیشب کشیک بودیم. یعنی حافظه ی تصویری ام که به کل مختله. بدبختی اینه که خیلی ها فکر می کنند عمدیه یا می خوام خودم رو بگیرم یا هرچی دلگیر می شند. ولی واقعا حافظه ام لود نمی کنه!


گاهی حالم از قابلیت های خودم خیلی به هم می خوره. هیشکی نمی فهمه چه قدر زجر کش می شم. همه اش باید حواسم باشه اسم ها یادم نره. یواشکی عکس بگیرم. بنویسم. لعنتی. کاش حداقل می تونستم دلم رو خوش کنم بقیه هم اینجوری هستند. هی خدا. 


ولی نکته ی مثبت اینکه یکی از دوستای جدیدم، فهمیدم مشکل شنوایی داره. مغزش نمی تونه درست داده ی شنوایی رو تحلیل کنه و باید اروم و شمرده بشنوه یا تکرار بشه براش. از اون زمان که مشکل این دوستم رو دیدم، گفتم خوبه حداقل تو یه مدت یادت هست بعد یادت می ره این بنده خدا که اصلا نمی نشینه تو حافظه اش.

الان زنگ زده بود به من، می خواست تشکر کنه بابت اینکه جاش وایستادم تو بیمارستان. ولی تقریبا هیچ چی از چیز هایی رو که گفتم نفهمید. و واقعا سعی کردم شمرده بهش توضیح بدم. ولی خب...

هی خدا بدبختی ایه این زندگی. هی خدا هی خدا...

اون یکی دوستم هم که امروز ناراحت بود یاد مادرش افتاده بود که مرده بود. بعد می گفت بریم نون بربری بخرم بخوریم حالم خوب بشه.

می بینید واقعا مغزم داره می ترکه در بین حجم داده ها. 

خود اینم اومده تو مقالات که باعث فراموشی می شه.

مریض ها رو که نگو. افتضاح... واقعا نمی تونم تحمل کنم. رنج این بیمارستان خیلی زیاده. مریض هایی که می بینم خیلی بدبختند. خیلیییی بدبختند و گناه دارند. روح و روانی برام نمونده. 

دیشب یه پسره بود.... 

می تونم فقط بگم اخ. اخ که خیلی درد داشت. یادم بندازید اگه قسمت بود یه بار داستان سوزناک اون پسره که سندروم نفروتیک بود با مادربزرگش رو براتون بنویسم. با مقوا های دارو. از توی انترنی ما شهرزاد قصه گو تا عمر داره می تونه قصه ی اشک ریزون تعریف کنه.


الان که واقعا اعصابم داغونه داستان رو خراب می کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
یاقوت پنج‌شنبه 30 دی 1400 ساعت 21:17

من قبل از کرونا تدریس و گذاشتم کنار ..شب قبل کلاس چن بار مطلب و می خوندم صبح قبل کلاس تو ماشین باز مرور می کردم باز سر کلاس بعضی مطالب یادم می رفت .. اصن از خودم راضی نبودم رفتم و گفتم دیگه قصد تدریس ندارم .. (اصرار زیاد که اینکارو نکن نه حالا اینکه خیلی مدرس خوبی بودم نه واسه کد مدرسیم که البته بهشون اجازه دادم ازش استفاده کنن).. می دونی فک می کنم یه پیر خرفت شدم .. به خواهر کوچیکه می گم جایی نمی گم فارغ التحصیل کدوم مدرسه م .. آبروم می ره فک می کنن دروغ میگم .. حافظه م بشدت ضعیف شده .. سوتی های وحشتناک می دم .. خاطرات محو شدن و می ترسم چون مامان بزرگم الرزیمری بود .. گیج و ویجم اصن
راستش به خواهر کوچیکه گفتم شاید مال افسردگیه .. مغزم ناخودآگاه برای محو کردن خاطرات تلخ و افکار ناخوشایند سطح هوشیاری و حافظه رو پایین آورده .. (نظریه یاقوتی )..

لیلی جمعه 1 بهمن 1400 ساعت 05:58

به نظرم برو پیش یه فلوی روان درمانی اگه وقت داری.مشکل استرس یواش یواش رفع میشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد