Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Brag brag brag

یه لحظه خواستم  بیام خوشبختی ام رو به رخ بکشم و برم!

امروز از ساعت ده و نیم پیچوندم و اومدم خونه! :))))) می دونید که تهران چه قدر سرد هم بود و سوز داشت! به یه گروه گفتم این درمانگاهم، به یه گروه دیگه گفتم اون یکی درمانگاهم. یعنی هر کدومشون فکر کردند که درمانگاه گروه مقابل هستم. (البته یکم درمانگاه یکی از گروه ها رو وایسادم تا تموم شد و مریض جدید نداشتیم) و موقعی که داشتم می پیچوندمشون احساس گندی داشتم که ابدا بهش توجه نکردم و به خودم گفتم گور لق همه شون از وسواسی بازی هام هیچی در نیومد بذار یکم ادای پیچ ها رو در بیاریم ببینیم چه مزه ایه؟ چون این روتیشن جدید رزیدنت هاش با وجودی که سال یک اند و خودشون یکی دو ماهی نیست بیشتر اومدند به شدت ابیوزر اند و سو استفاده می کنند و از ما به عنوان پایه سرم و جا به جاگر پرونده و لوله ازمایش استفاده می کنند که دوست ندارم!! استاد هاش هم حتی لیاقت دانشجو ندارند و خیلی فوق تخصصی توضیح می دن این شد که من تصمیم گرفتم به حال خودم برسم وقتی کسی لیاقت حضورم رو نداره. به خودم گفتم حالا اگه فهمیدن یک کاریش می کنیم  که به نظر نفهمیدند وگرنه الان خبرش می شد. زیبا پیچوندم. فنی پیچوندم. و عشق کردم.

اومدم خونه با یکی از رفیقای قدیمم حرف زدم فهمیدم تا الان دو بار پره افتاده و کلی مسخره بازی در اوردیم، موبایل و دم و دستگاه های ارتباطی هممممه رو قطع کردم و تلفن خونه هم به طرز اعجاب اوری چندین روزه قطع شده، کیک تولد شکلاتی خوردم،  دوش گرفتم، نهایتا در لابه لای تلی از لباس ها و ملحفه های گرم حین اینستاگرام بازی خوابیدم تا الان، الان بیدار شدم می خوام ناهار (کباب دست ساز همراه ترشی کلم قرمز!!!) بخورم و اتاقم خیلی تاریک روشن و دوست داشتنیه و بعد دوباره برم با مشاهده ی اپیزود های مرتبط با مرگ ویلسون راند دوم خواب رو در میان لحاف گرم و نرم و راحتم برگزار کنم  و بعدشم اگه دلم خواست کتاب درسی و غیر درسی بخونم! 

جووون.

حاجی انصافا زیباست.

خداحافظ.


پ.ن.نمی دونم چرا خواب اون دوست نامردم هم دیدم. خیلی تلخه که ذهنم کنده نمی شه. طرف داره زندگی اش رو می کنه ذهن من هنوز قفله! این با اختلاف یکی از سنگین ترین کات هایی بوده که به عمرم رقمش زدم. لعنتی.

پ.ن. دوستم پشت تلفن خیلی غیر مستقیم می پرسید کیلگ؟ خبری نیست؟ بهش گفتم سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندند. مگه خلم وقتی زندگی اینقدر زیباست هوس خبری بودن به سرم بزنه. سه ساله ندیدمش. قرار گرد هم ایی ست کردیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد