Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

تو جیب جا میشه؟

هیچی. فقط خواستم بگم امروزم رو واقعا دوست داشتم چون اون اتاق عمل باحاله که همه ی استفش مهربون و خوش برخورد اند بودم با همون سال یک باسوادمون که مرام رو با آموزش هاش در حق من تموم کرد. رزیدنت اینجوری تا حالا قدر انگشت دست خدا نصیبم کرده.

واقعا لذت می برم می بینمش این لامصب یک ماه و اندی هست اومده فقط، و از همه فرش تر و با سواد تره! و برای تمام سوالای چرت و پرت من جواب داره. یعنی یه چیزی که سال سه و چهار عرضه ندارن به ما یاد بدند رو این موجود همچین جویده و شسته رفته و ساده در حد فهم خودم به من توضیح می ده که من حاضر بودم دستش هم ببوسم! و علایق مشترک وحشت ناکی داریم. یعنی مثلا می دونید هرکسی با یه چیزایی ذوق زده می شه در بالین پزشکی، من با یک سری جزئیات به وجد می آم که تقریبا اصلا برای هم کلاسی هام جالب نیست. مثلا تاریخچه ی روش ها، متریال ساخت دستگاه ها، مارک ها، مخفف ها و ... این جزئیات ناخودآگاه خیلی حالم رو خوب می کنند. و این رزیدنت اولین کسی بود که دیدم این قدر فنی روی چنین جزئیاتی هم احاطه داشت و من رو شگفت زده کرد با دانشش. و خلاصه دیگه اخیرا خیلی از خودم نا امید شده بودم تا این رزیدنت رو دیدم. 

می دونید چرا اینجوری دیوانه وار ازش خوشم می آد، چون حس می کنم انگاری دارم اینده ی خودم رو نگاه می کنم... و به خودم افتخار می کنم. یه ادمی که سرش به کار خودشه... بدون حاشیه میاد و می ره. به خودم می گم هعی پسر من قراره چه تیکه ای بشم!! قراره چه قدر خفن بشم. چه قدر اینده ی من می تونه جذاب باشه! چون خب زیاد نیستند کسخلایی که دنبال تاریخچه ها و اطلاعات روی جعبه ی دارو و فلان می گردند. زیاد نیستند پزشک هایی که با بقیه ی غیر هم رده ای هاشون هم همون برخورد دوستانه ای رو داشته باشند که با همکاران پزشک خودشون. زیاد نیستن دانشجو هایی که ترس از پرسیدن و مسخره شدن براشون حل شده است و مانع نمی شه که سوالشون رو بپرسند.  این آدم دقیقا اونیه که من می خوام بشم. ستاره ی سهیله! ستاره ی سهیل.

امروز با هم کل ترالی اتاق عمل رو ریختیم بیرون بررسی کردیم...  بعد یکی از دارو ها یک اخطاری روش داشت. من ازش پرسیدم این واسه چیه؟ گفت چه باحال منم نمی دونم بیا بریم از استاد بپرسیم. و با هم رفتیم پیش استاد، استاد منو نگاه کرد، گفت دکتر تو رشته ی ما رو دوست داری؟ گفتم اره واقعا لذت می برم از تو اتاق عمل بودن! گفت اخه سوالاتت هم خیلی فنی اند در حد رزیدنت سال سه و چهار سوال می پرسی. و در همون حال شروع کرد به توضیح دادن و منم که دیگه تشنج کرده بودم از خوشحالی و ...

بعد یادم نیست داشتم  نمی دونم با چی ور می رفتم یهو دیدم یه دستی داره می زنه به شونه ام! برگشتم دیدم رزیدنت داره اشاره می کنه که گلوی مریض رو ببین گلوش رو ببین تا ویو داری! و گلوش رو دیدم... داخلش لامپ گذاشته بودند (زیاد این کار رو انجام نمی دیم داخل اتاق عمل و روتین نیست) و گلوی مریضمون  از درون می درخشید و مثل درخت کریسمس نورانی شده بود!!! اینجا دقیقا همون جایی بود که اشک در چشمام حدقه زد و می تونستم بغلش کنم که همچین صحنه ای رو نشونم داده... چون دقیقا من عاشق همچین چیزای عجیب غریبی ام که حسشون کنم. و انگار این رزیدنت فهمیده بود!!

خلاصه شما نمی دونید من چه قدر حال کردم با شخصیت ستاره ی سهیل چون معمولا رزیدنت ها از سوال های من خسته می شن یا بلد نیستند یا فشار کاری  یا اخلاق خاصشون مانع از این میشه که من رو اصلا  تحویل بگیرند. ولی این یکی... نمی دونم از کجا اومده بود. فرق داشت! باهاتون شرط می بندم از مشاهیر ایران میشه. حسش می کنم. واقعا ویژه بود. با هم اکتشاف می کردیم. صداش هم منو یاد کسی می ندازه که متاسفانه هنوز یادم نیامده کیه و داره دیوونه ام می کنه. خب خدا رو شکر که همین الان یادم اومد! :)))) صداش شبیه یکی از مهندس های پروژه است. اخیش.

نمی خوام بگم اومدم بنویسم که یادم نره چه قدر خفن بود، چون من که عمرا یادم نمی ره هرچند فقط دو روز از این اتاق عمل خوب نصیبم شد، ولی دوست دارم میزان ارامش خاطر و روانم رو با نوشتن یک پست به یادگار داشته باشم، برای زمان دوری که می دونم قطعا دل تنگش می شم تا نور بپاشه به روز هام.


پ.ن. بهش قول دادم بر می گردم ازش سر می زنم. این قول رو فقط به رزیدنت های محبوبم می دم. کلی هم عکس گرفتیم و بند و بساط! از یک جایی به بعد من دیگه از عکس گرفتن خسته شدم چون احساس کردم برای بقیه کار لوس و بی ارزشیه، و الان فقط اون کسانی که احساس می کردم موقع رفتن یه تیکه از قلبم داره کنده می شه و پیششون می مونه رو در نهایت باهاشون عکس گرفتم. که یعنی حتی واسم مهم نبود چی فکر می کنند درباره ی تمایل من به عکس انداختن فقط ترس شدیدی از این داشتم که یادم بره تو زندگیم روز هایی داشتم در کنار کسانی که بی نهایت حس خوشبختی رو به وجودم تزریق کردند.


پ.ن. کاش تو جیب جا می شدی و تو رو می شد بگذارم تو جیبم ببرم با خودم تو بخش های دیگه! لعنت بهت، کاش تو جیب جا می شدی. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد