Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

و ماهی هایی که دیگر مرا نخواهند دید

بیمارستان جدید. پاییز و درد و جدایی.

دوستم رو دور انداختم. دیگه نمی تونستیم. دیگه نمی شد.

بیمارستانم رو دور ترین جای ممکن رفتم، که دیگه نبینمش. من به همین سادگی خودم رو از زندگی آدما غیب می کنم.

توی یک لحظه با تمام وجود می خوامشون و تو لحظه بعد نوتر نوتر می شم. بدون احساس.

Mbti که به نظرم چرتی بیش نیست، ولی اگه بخوام به عنوان کسی که طبق اون تست ۹۸ درصد وجودش i بوده و به قول خودشون تیپ شخصیتی نادری داره صحبت کنم، من هیچ وقت سپرم رو جلوی هیچ کی کنار نگذاشتم. معدود افرادی بودند... که همه شون با هم بهم ثابت کردند، همیشه باید مشتم تو سپرم باشه.

رزیدنتمون دکتر پژمان، یه شب بارونی که داشتیم با هم چایی می خوردیم، بهم گفت، اخه اگه بخوای روابطت رو یه طوری جلو ببری که به خودت بگی من واسه طرف فلان کار رو کردم و نگاه کن اون جوابم رو چه جوری داد، این یعنی کل مسیر رو داری اشتباه جلو می ری. همین صرف انتظار داشتن از طرف مقابل یعنی بدجور داره ارتباطتون لنگ می زنه.

گفت فرض کن یکی از رفقات می آد به تو می گه ده تومن داری بدی؟ تو یا دوستی ات اونقدری برات می ارزه که به خودت می گی ده تومن رو می دم فوقش نداد هم نداد این آدم  آدم ارزشمندیه و واسم می ارزه. و یا دوستی ات رو کمتر می بینی و ده تومن رو بهش نمی دی. هر دوی این مسیر ها درستند. ولی وای به حال روزی که ده تومن رو بدی و تمام مدت بخواهی تو ذهن خودت چرتکه بندازی که نگاه کن من ده تومن بهش دادم ولی اون فلان کار رو برام نکرد.

و واقعا یکی از زیبا ترین تفاسیری بود که تا حالا به من از فلسفه ی روابط ارائه شده بود. پژمان سنی هم نداره ها! فوق فوقش سی و چند سالش باشه. گاهی یه آدم به این جوونی می تونه کوه تجربه باشه.


خب من رجوع که کردم، دیگه دیدم یه مدته همه اش دستم به چرتکه است. همه اش داشتم برای دوستم چرتکه می نداختم. سم زیادی رو تحمل می کردم. پس تصمیم گرفتم... و طبق فرموده ی دکتر پژمان چرتکه رو یهو گذاشتم زمین.


جالبه هر کدوممون رفتیم یه بیمارستان دیگه و امروز اسنپ گرفته بودم به سمت بیمارستانم،

تو ترافیک صبح نمور و نمناک دوشنبه که ماشین ها کیپ تو کیپند، امروز یه ون دیدم. ونی که بر خلاف انتظار دوستم توش بود و داشت به سمت بیمارستان دیگه حرکت می کرد. اسنپ من با ون اونا کنار هم می رفت. اون منو ندید...

یهو احساس کردم چه دنیای کوچیک و پوچیه. این طور می خواستم خودم رو گم و گور کنم، و اینجوری ماشین به ماشین باید کنار هم باشیم تو ترافیکی که اون همممممه ماشین دارند تو هم می لولند.. غم عجیبی داشت تجربه ی این حالت.

ولی متاسفانه من دیگه چرتکه رو زمین گذاشتم و دوباره سپرم رو دست گرفتم. این تصمیم نهایی ام هست. این اون لیاقت نداشتنیه که ازش صحبت می کنم. دنیا رو بگرده دیگه یه آدم به خلوص من پیدا نمی کنه. چون من رونش بودم، ولی اون هیچ وقت هری نبود. و این دردناکه.

همینطور که می بینید من خودم هم در حال تجربه ی یک پروسه ی وینینگ بسیار زیبا هستم عزیزان. مخلصیم...


پ.ن. استاجر که بودیم سه نفری رفتیم اون بیمارستان. یه بار نشسته بودیم و سن ایچ می خوردیم، پروندم که، نمی دونم چرا حس می کنم این اخرین لحظه ایه که سه نفری اینجاییم و دیگه با هم این بیمارستان رو نمی بینیم. و الان خودش تنهاست. دو نفر دیگه مردند. امیدوارم حسابی بهش بچسبه این تنهایی. امیدوارم لحظه لحظه ی خاطراتی که تو اون بیمارستان داشتیم رو دوره کنه. امیدوارم که یه سری چیزا یادش بیاد. افسوس که دیره.

دو نفر دیگه برای همیشه... مردند. حالا لذت ببر از تنهایی هات.


پ.ن. من آن یخم که از آتش گذشت و آب نشد...

پ.ن. بازم از ژان کریستف،

"آن که دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد. حتی حق آن را دارد که دیگر دوستمان نداشته باشد.

و نمیتوان از او رنجشی به دل گرفت بلکه تنها باید از خود رنجید که چرا باید آنقدر کم شایسته ی محبت باشیم که دوست ما را ترک کند و این خود رنجی کشنده است."

دیدی؟ تو دیگه شایسته ی محبت من نیستی. از اولشم نبودی. فکر می کردم با معرفتی، اشتباه می کردم.


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد