Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شخمی

و گاهی اینقدر حال و احوالم شخمیه که حتی نمی رسم به کامنتای وبلاگ محبوبم جواب بدم... اینجا جای بسیار مورد علاقه ایه. ولی گاهی اینقدر سر تا پام پر ز گره است که فقط می ام چرت و پرت بارش می کنم و می رم بدون اینکه بتونم با دوستام حرف بزنم.

نمی رسم حتی به ژ اونقدری که دلم می خواد توجه کنم..

نمی رسم حتی درس بخوانم. 

باورتون می شه هفته ای که گذشت من حتی پنج دقیقه هم درس نخواندم.

به افسردگی محض گذشت این هفته ام. افسردگی محض. اصلا نمی تونم فکر کنم حتی. عملکرد صفر. صفر بزرگ. صفر کله گنده.

فردا عروسی یکی از دوستای سال بالاییم هست. اینقدر دیر گفت به من که اصلا حتی نشه کشیک جا به جا کرد. فک کنم اولین دوستیه که تو دانشگاه من رو عروسی ش دعوت کرده. شروع شد دیگه. ازینجا به بعد مثل مهره های دومینو می شه...

که اینم من نمی تونم برم.  ناراحتش هم نیستم ها کلا حال عروسی ندارم. ولی به اینم فکر می کنم که من کلا دوستای زیادی هم ندارم که عروسی دعوتم کنند. 

اعصابم از این خورده که فرصت تحصیلم و مهم ترین واحد ماژورم تو کارورزی داره تباه و سیاه می شه و کاری نمی کنم این روز ها به جز جویدن ناخن و ناله و فغان. کسی هم براش مهم نیست... تمامش داره از بیخ خراب می شه. و این منو شکسته. بدم شکسته.

این قلبه که شوخی شوخی جدی شد واقعا اضافی بود. تمام پیش بینی ها و برنامه ریزی هام ریدمان شده توش. زندگی م داره می گذره و هیچ کاری نمی تونم بکنم. اخرین فرصتم توی کل عمرم برای بودن با یه سری از استادا داره می گذره و من باید به جاش فکر مرخصی رد کردن باشم! یا باید بگردم ببینم اگه تاسوعا عاشورا رو که تقریبا تنها وقتی هست  که خونه ی ما داخلش ادم پر می زنه، به جای بقیه چهل و هشت ساعته لانگ شیفت وایسم یر به یر می شه که بقیه جام وایسن تا بدون اینکه کسی بفهمه بی سر و صدا بستری بشم؟ این بستری شدن تو بیمارستان که دیوونه ام کرده اصلا طاقتش رو ندارم این بار اون سمت تخت باشم.  اصلا دیگه نمی دونم چه غلطی کنم. هر کار می کنم از نظر روانی نمی تونم باهاش کنار بیام که منم یه مشکلی دارم و الان باید یه کاریش کنم. داره به مرحله ی سایکوز می رسه این تفکرم. 

گاهی وسط خواب یا وسط روز، یهو بغضم می گیره. یا می ریم بالای سر مریض و با خودم فکر می کنم یعنی به زودی منم باید رو همین تختا باشم. یا می رم اخذ رضایت از مریض بعد به این فکر می کنم که چند روز بعد اخذ رضایت در حد مرگ رو خودم هم باید امضا کنم! یا می رم مریض مشابه خودم پیدا می کنم و می بینم سه بار عمل شده ولی خوب نشده. یا حساب می کنم یک درصد واقعا عدد بزرگیه. یعنی از هر صد نفر یکی و واقعا قابل توجهه. یا وقتی یکی از رزیدنتا منو مریض خودش خطاب می کنه، تا دو ساعت مثل چوب خشک سعی می کنم اون سفتی داخل گلوم رو قورتش بدم ولی نمی شه و تهش دلم می خواد اینقدر بزنمش تا بفهمه من مریض نیستم.

شاید بهش نیاد، ولی من واقعا واقعا واقعا خیلی می ترسم از هر پروسیجر درمانی که روی خودم بخواد انجام بشه و نمی دونم چرا با توجه به واکنش وحشتناکی که در مقابل یک واکسن داشتم هنوز کسی نفهمیده حالم تو این یکی مورد دیگه واقعا هر کار کنم اصلا خوش نیست.

یعنی این الان اندوسکوپی یا کولونوسکوپی هم بود حتی، باز من همین قدر واکنش داشتم خیلی نوعش مطرح نیست.

و حالم بیشتر از همه از این به هم می خوره که هر کی رد می شه با ابروی بالا رفته نگام می کنه که تو خودت دکتری و بیست و پنج سالته زشته این واکنش ها! ینی واقعا به تخمم که من خودم دکترم پس باید رستم دستان باشم. حق چی رو از من سلب می کنید بی انصافا. 

بابام می گه تو با این سطح فکر کوچیکت منو پیر کردی چرا بزرگ نمی شی. واقعا نمی فهمم. واقعا نمی فهمم.

اه لعنت بهش گریه ام گرفت از بدبختی خودم. چرا هیچ وقت به جای خوبش نمی رسیم؟ 

چرا زندگی همه اش فاصله ی بین آن و آف بدبختی هاست؟ چرا اون روزه که قراره بالاخره کتونی هام رو با خیال راحت بشورم و عصر کتابی باز کنم درس بخونم تو تقویم نیست.

یعنی الان فقط منتظرم یکی بیاد برام کامنت بذاره واقعا به خاطر یه ابلیشن داری این کولی بازی ها رو در می اری تا پیت نفت رو خالی کنم رو خودم و کبریت بکشم.

نظرات 6 + ارسال نظر
رزیدنت روان رو به پایان جمعه 8 مرداد 1400 ساعت 07:14

کاش زودتر روحیه ات بهتر بشه و از فکرش نجات پیدا کنی
کتونیات رو بشور ولی خیلی اثر داره

الی جمعه 8 مرداد 1400 ساعت 07:55

گاهی یه جوری آدم از همه چیز خسته میشه که از نظر دیگران هیچ توجیه عقلی نداره.. ولی تو به نقطه‌ای رسیدی که داری با خودت کلنجار میری که آیا ادامه بدم این زندگی رو یا نه :) و دیگرانِ بی رحمِ از همه جا بی‌خبر تو این نقطه فقط به نخندیدن تو گیر میدن :)))))
البته امیدوارم شما هیچوقت به این نقطه نرسی!

شن های ساحل شنبه 9 مرداد 1400 ساعت 01:07

خیلی ایده ال گرایی خب توام انسانی و نه ادم فضایی هستی نه جادوگر معلومه مریض میشی معلوم نگران میشی یعنی انتظار داشتی هیچوقت مریض نشی یا هیچوقت بستری نشی نترس هیچی نمیشه سریع جراحی میشی مگه نمیگی استادت معرفی کرده خب حتما جراح خوبیه تو جوونی توان بدنت خوبه سریع بهتر میشی خودت نباز می دونم استرس داره حق داری حس بدی داشته باشی عادیه ولی به بعدش فکر کن وضعیت قلب درست میشه تازه می تونی یه جایزه به خودت بدی برای بعد از جراحیت بخاطر شجاعتت مثل یه چیزی که خیلی دوست داشتی داشته باشی مثلا یه کفش که میخواستی یا مثلا هندزفری یا حتی یه بازی پلی استیشن یا کامپیوتر مثلا یا یه خوردنی خوشمزه جایی که دوست داشتی....ببین مثل امپول زدنه دیر یا زود باید بزنی ولی زودتر بزنی به نفعته حالا الان جراحی کنی بهتره تا چند سال بعد از این به بعدم هرسال یه چک اپ کلی انجام بده خودت دوست داشته باش اگه تو پدر و مادر خودت بودی چطوری از این بچه نگران که دارو براش خوبه مراقبت میکردی چطوری دلداریش میدادی ارومش میکردی

شن های ساحل شنبه 9 مرداد 1400 ساعت 01:43

یه لطفی به خودت بکن می دونم خیلی سخته فقط یه مدت تا این جراحیت حرص نخور یا کمتر حرص بخور عصبانی نشو گور پدر بقیه گور پدر همه سلامتیت مهم. جدی میگم غم و نگرانیت کم کن بسپار به خدا دست تو نیست که چی میشه. یادته قبلا می نوشتی این یه مدت هم هر وقت از خواب بیدار شدی بنویس همه فکرات بنویس هرچقدر دلت خواست فحش بنویس سبک میشی دیگه بقیه روز کمتر بهش فکر میکنی...اگه همراه نداشتی بگو من میام می دونی حرفه ام ...می دونی من تا حالا یه بار ارنجم شکسته سه تا جراحی داشته یه بار مچ پام شکسته و اریتمی هم داشتم نه مثل تو و معده و روده درد های وحشتناک چندین سال و دو بارم کرونا ولی باور کن درد معده و روده با یه اختلاف خیلی زیادی دردش از بقیه وحشتناک تره این حرص خوردن و عصبانی شدن الانت چند سال بعد سیستم گوارشت ضعیف میکن بعدا اثرش میبینی و غم و نگرانی هم اثر مستقیمش روی قلبه و هیچکدومشون هم هیچ کمکی بهت نمیکن پس به خودت لطف کن محبت کن هرچی شد به خودت بگو تویی که تصمیم میگیری چی مهم باشه چی نباشه تویی که تصمیم میگیری چی حس کنی تا یه مدت گور پدر زندگی چون طرز فکر بیخالی واقعا الان لازم داری...اینجوری فکر کن درست که تو انتخاب میکنی یک سری اتفاقات زندگیتو ولی درصد خیلی زیادی توی کنترل هیچکس نیست و خیلی از اتفاقات قرار بوده که اتفاق بیفته

یاقوت سه‌شنبه 12 مرداد 1400 ساعت 14:44

نمی دونم چی بگم .. می نویسم پاک می کنم ...

الی جمعه 15 مرداد 1400 ساعت 01:41

بیا بنویس لطفا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد