تا همین الان جلسه داشتیم،
و گاهی که سعی می کنم جلو بزنم اینده رو نگاه کنم، با خودم فکر می کنم من بدون دانشگاه و کار و درس و پروژه هام دقیقا چیم؟ هیچی.
اینا رو از من بگیری، هویتم بر باده. هیچ نیستم.
به خدا عاشق این جلسه های نصف شبم، که همه چت می زنن خون به مغزشون نمی رسه شام نخوردن شش ساعته داریم فک می زنیم همه دنبال یک راهی واسه خداحافظی هستند، بعد من خیلی جدی باز هم جلسه رو کش می ارم چون می دونم وقت نداریم.
همه همیشه بهم می گن که دیوونه ی خستگی ناپذیری، پشتکار، تلاش گری و رها نکردنم هستند.
اینا رو از من بگیری من هیچم. و می نویسم چون می دونم در زمانی نه چندان دور، قراره مثل سگ دلتنگ این لحظات بشم.
کاش دانشگاه هیچ وقت تموم نشه! 3>
حال جنازه می رود در لا به لای لحاف تابستانی، چپه شود. بای.
حسرتِ اینو دارم که یک بار همچین تجربهای داشته باشم
جلسه ی علمی؟ جلسه ی نصفه شبی؟ کدوماش.
اون قدرا هم دست نیافتنی نیستا.
با دوستاتون یه شب بیدار بمونید مثل ما شر و ور ببافید. :))) تازه اینا اصلا دوست نزدیک من نیستند. با دوستان که خیلی بیشتر خوش می گذره.
حسرتِ هیچ بودن بدونِ یه چیزی !
خوش بحالتون یه چیزی دارید که بدون اون هیچ هستید :)
خوش بحالتون که انقدر عشق و انرژی و هدف دارید که همه شما رو با ویژگیِ خستگی ناپذیر میشناسن