Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

از نظر اقتثادی

از نظر روحی نیاز دارم جای اون دوستم می بودم که دوم دبیرستان با هزینه ی شخصی رفت مسابقات روباتیک مکزیک، توی مکزیک گوشی ایفونش رو زدن، موقعی که برگشت خانواده اش با یک ایفون جدید اخرین مد روز توی فرودگاه اومدن استقبالش با اینکه توی مسابقه هم باخت،

ولی متاسفانه جای خودمم،

جای کسی که اول دبستان که بود موقع دویدن توی زنگ تفریح با مخ رفت تو اسفالت حیاط مدرسه  و سر و زانوش مثل هندونه قاچ خورد و وقتی مربی بهداشت مدرسه اومد بالا سرش در حالی که غرقه در خون و خاک بود و روی زخماش بتادین ریخته بودن که خیلی هم می سوخت، تمام بغضی که دو ساعت بود مهار کرده بود اشک شد و در جواب اینکه :"چرا گریه می کنی کیلگ، درد داری؟" جواب داد:"اخه زانوی شلوارم سوراخ شده مامانم دیگه برام شلوار نمی خره از فردا باید با شلوار سوراخ بیام مدرسه!". 

این جای تفکر زیادی داره ها، عمیق... خیلی عمیق.  اون همه دردی که من کشیدم و خونی که از دست دادم و سرم که در شرف بخیه خوردن بود، با غم شلوار نداشتن و ترس از شلوار نخریدن مادرم برابری نمی کرد! من به خاطر دومی داشتم گریه می کردم. اون قدری که مربی بهداشت بهم قول داد خودش برام شلوار می خره اگه مادرم نخرید. :))))

زندگی خودم رو که دوره می کنم گاهی یاد بچه های اسمان می افتم. :)))

نمی دونم، زندگی ما که از بیخ شبیه دکترا نبود، اسمش رو داشتیم فقط و از همه ور قضاوت هم شدیم تو چرا شبیه بچه دکترا نمی مونی. 

من شخصا بعد یک مدتی کلا عادت کردم که هیچ خواسته ای نداشته باشم  و اصل رو گذاشتم بر ساده زیستی به جای اینکه اعصابم رو به فاک بدم، و بعدش هم که اومدم دانشگاه درامد های خودم کافی بود تا بحثی دیگه صورت نگیره. ولی هنوز که گاهی فکرش رو می کنم، تا عمق وجودم اتیش می گیره. شاید باورتون نشه، من در حسرت یک لاک غلط گیر یا ماشین کنترلی ماه ها خیال بافی کردم و اصلا به زبان نیاوردم در بچگی هام. شاید باورتون نشه که با اولین حقوق عمرم سیصد هزار تومن اسباب بازی خریدم!! :))) این همه ثروت اندوزی مادر بنده واقعا بیش از حد بود. و خیلی بده که بابام هیچ وقت در امور تربیتی ما دخالت نکرد.... هیچ وقت نگذاشت اون سخاوت ذاتی ای که داره در وجود ما ریشه بدوانه و همه چی همیشه مستقیم با مادر بود. با کسی که خیلی سخت و اقتصادی تیشه زد بر ریشه ی هرچی ذوق کودکیه و سپر دفاعی اش همیشه اینه که :"الحق مثل بابات می مونی!"


من افتخار می کنم که تو این مورد مثل بابام می مونم. این زخم قدیمی ام سر باز کرد، چون دو شب پیش تو کشیک گوشیم زنگ خورد و از روی تخت پاویون افتاد و گوشه ی گلسش پرید. اتفاقی که برای اولین بار تو عمرم افتاد در حالی که روی گوشی دوستام به وفور و بی نهایت دیده بودم. امروز داشتم با خودم بلند بلند فکر می کردم که وقتشه برم یه کاور جدید و یه گلس جدید و یه شارژر بخرم چون عمر همه شون با هم سر اومد و من واقعا نمی تونم با کاور کثیف و گلس لب پر شده و شارژر جنازه ی فعلی ام بیش از این سر کنم.

یهو مادرم پرسید چرا؟

گفتم به خاطر اینکه گوشی زنگ خورد افتاد و گلسش شکست.

و یهو دیدم با کلامش به تصمیم من یورش اورد که می خواستی خوب نگهداری کنی، همین رو استفاده کن! انگار که من از کسی اجازه گرفته باشم برای تصمیمم! 

و منم کاملا محترمانه بهش فهموندم، که از اینجا به بعد به احترام سن قدر خرسی که دارم (و با تکیه بر این حقیقت که تو این سن در زمان خودشون طرف یک خانواده را مدیریت می کرده)، دیگه جای دخالت تو هزینه ای که من با حقوق میلیونی خودم خواهم کرد نیست. :))


مامان من ازونا بود که کلیات زندگی اش به راه بود ولی توی جزئیات شدیدا لنگ می زد. ازونایی که خریدن کاغذ کادو رو هدر ریز پول می دونستند و هیچ وقت لذت لیس زدن بستنی موزی رو نچشیدند چون بستنی بستنیه و کیلویی اش همیشه به صرفه تره.

من اینجور آدمی نخواهم بود، و افتخار می کنم که شبیه بابامم. این یک پتکه ولی سمتی که فرود می آد روی سر من نیست، روی سر اوناییه که با ترس از اینده زندگانی نکردند، زنده مانی کردند.


ولی فکر کنم اگر یه روزی منم مسئولیت کسی رو عهده دار بشم، از اون ور بوم بیفته این قدر که این حسرت در من شدیده! یحتمل فرزندان دلبندم بسیار متمول و گردن کلفت خواهند شد. 


پ.ن. حرص می خوره. شما نمی فهمید. بدم حرص می خوره. جوری حرص می خوره که معمولا من و بابام وقتی می خواهیم کادویی هزینه ای چیزی برای کسی کنیم، راحت تریم دور از چشمش باشه و نفهمه که حداقل اعصابش در ارامش باشه و اعصاب ما رو هم ول کنه. شاید باورتون نشه ولی ما حق نداریم برای کسی کادو بخریم چون توجیهی نداره و یعنی باز رفتی پولت رو ریختی تو جوب! اینقدر واکنشش قابل پیش بینیه که حد نداره. کاش من سریع تر بمیرم اگه در اینده قرار باشه چنین ژنی در وجودم فعال بشه.

پ.ن. برای همین تصمیم گرفتم یه گوشی لیتمن هم بخرم. تا الان نیازی نمی دیدم و به نظرم لیتمن داشتن برای جوجو استاژر ها مضحک و خنده دار بود. ولی الان که انترنم دیگه وقتشه! من با گوشی استاد مگوریوم گوش دادم. مگوریوم همیشه وقتی یافته ی جالبی پیدا می کنه گوشی اش رو قرض می ده به من تا منم سمع کنم.شما نمی دونید چه سرزمین عجایبیه اون تو. و البته مشتی بر دهان استکباره! هر ننه قمری تو بیمارستان ما رد می شه دو تا لیتمن از گردنش اویزونه، یعنی تو بگیر دانشجویی که از روستاهای دور هم قبول شده اینجا، به هر روشی هست لیتمن داره، بعد من خیلی جالبم، جد اندر جدم دکترند، گرگ بزرگ شده ی تهرانم در نظر بقیه، ولی با گوشی تف تفی (مترویی بخونید) توهم سمع کردن بر می دارم و می نویسم s1 و s2 سمع شد نرمال بدون سوفل سمع ریه ها clear بدون کاهش صدا. خب. به نظر بسمه دیگه. 

لیتمن چه رنگی باشه؟ خیز برداریم واسه مشکی؟ یا طوسی باشه مثل مال مگوریوم؟

نظرات 2 + ارسال نظر
ژنرال پنج‌شنبه 31 تیر 1400 ساعت 01:57

سلام.
خوبی کیلگ جان؟
من خیلی خوشحال شدم که این حرفهات رو نوشتی.
من میدونم خونواده ات رو هم دوست داری؛ ولی اجازه بده یک سری فکت ها رو هم من بهت بگم.
مادرها، تقریبا همگی، تا آخر عمر فرزندهاشون کنترلگر و احاطه گر هستند.
اگر وابدی افسار زندگیت همواره دستشون خواهد بود؛ و اگر فریاد اعتراض سر بدی یکی از تکیه گاه های زندگیت رو از دست میدی.
کنش با مادرها مثل یک بندبازیه! خیلی دقیق و بااحتیاط تا از هیچ وری نیافتی!
مادرها سلطان بازی "عذاب وجدان بده و حکومت کن" هستند! بنابراین به نظرم ضمن حفظ احترام، هیچ گاه اجازه ی دخالت در امور شخصیت رو به هیچ احدی نده و با دو ترفند تحویل دادن یک لبخند گل و گشاد به جای عبارت "به تو ربطی نداره"، و جواب "چطور مگه" های متوالی به یک سوالی که دخالت محسوب میشه؛ حتی اگر در یک روز مجبور باشی سیصد بار این کارها رو انجام بدی؛ خودت و بقیه خصوصا مادرت رو از این تله ی وحشتناک نجات بده!
دوم اینکه خیلی خیلی دوست دارم بهت یه کادو بدم و خیلی دوست دارم اجازه بدی برات یه استتوسکوپ بخرم.
اجازه هست؟

واییییییی *_*
عمو مسعود برام لیتمن مشکی می خری؟ [با ذوق، موهای دو گوش شده، و آبنبات چوبی قرمز در دست]

+ دو تا ترفند عالی بود. :))) معلومه خیلی وقته داری ترفند ها را به کار می بریا ناقلا.
+مچکرم هم دردی. کلا در هر زمینه ای ادمیزاد بنویسه و حس کنه داره درک می شه، حس بسیار خفنیه.

ژنرال جمعه 1 مرداد 1400 ساعت 19:43

بله، چرا که نمیشه، من به شما یک لیتمن مشکی هدیه خواهم داد!
نه اتفاقا مدت زیادی نیست ترفندارو به کار میبرم :)
همدلی عالیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد