Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کرمت پیدا نشد؟ - اپیزود دو ممیز نود و نه صدم

چهار روز اخیرم رو سوزوندم کامل. نشستم  کنار و  اندورفین های طبیعی بدنم رو صدا کردم و گوشه ای منتظر شدم ببینم چه طور عمل می کنند. 

یه دیالوگ بود از فیلمی یادم هست، می گفت خستگی ها قطعا مقدمه ی شروع ها هستند. امیدوارم امیدوارم واقعا منظورش من بوده باشم چون امروز فقط از دست بقیه تو گوشه گوشه هایی از خونه که برای خودم لونه ساختم  خوابم می برد. روز های دیگه فرق می کرد وضع، امروز جبران سه روز گذشته بود.  اثار جرمم کل خانه رو گرفته. هر جا یک پتو و بالشت... بدون اختیار... خوابم می برد. رو مبل زیر مبل کنار کنج دیوار رو تخت رو زمین روی میز ناهار خوری پشت کامپیوتر زیر دوش و هر بار هر جا که کسی می اومد مجبور بودم از خواب بپرم و ادا در بیارم که نه نه من بیدارم بیدارم بیداررررم! مثلا توی یه صحنه با صدای پایی که بهم نزدیک می شد از خواب پریدم و وانمود کردم که دارم توی اینه موهام رو صاف و صوف می کنم که کتک خوردم بعد اون صحنه. یا مثلا یکی از شخصیت های به شدت محترمی که باهاش شدیدا رو دربایستی دارم زنگم زد که می تونی بیای الان جلسه ست؟ (من اینقدر تباهم که گفتم هر بار جلسه است تماسم بگیرند چون مثلا سرم شلوغه  و وقتم اجازه نمی ده چک کنم خودم!) ولی بازم بهش گفتم ببخشید شرمنده شرایطش مهیا نیست. صرفا چون حتی حال حرف زدن و ان لاین بودن تو جلسه رو نداشتم.  یادش به خیر یه داستانم بود یه شخصیتش  یه سرطان متاستاتیک به کبد استیج چهار داشت و پزشک ها بهش گفتند کم کم مدت خوابت اون قدر زیاد می شه تا بالاخره هیچ وقت بیدار نشی! البته من طی این دو سال بالین (که یک سالش دالی دالی بود) همچین چیزی ندیدم، ولی بازم، یه احتماله. :دی حس میکنم به ازای هردو ساعت فعالیت مفید به ده ساعت خواب مفید و با کیفیت نیاز دارم.

خلاصه با این حجم باختی که دادم، این هفته خیلی باید تلاش کنم چون دوباره طبق معمول از کل زندگی م عقب افتادم.

فعلا فردا دارم می رم به جنگ اژدهای ی هفت سر، 

ویش می لاک! دارم می رم از حلقوم استادی که بیستم رو هجده داده نمره بکشم بیرون حال و هوام عوض بشه. و با وجودی که ابدا  که در حد دانشجوی سال شیش نمی بینم این حرکت لوس و سخیف رو، ولی از نظر روحی بهش نیاز دارم چون از سه چهار هفته پیش هنوزکه هنوزه باهاش کنار نیومدم.

+ یه قلپ فیلیکس فیلیسیس.

و اینکه امیدوارم اگه هر کدومتون این هفته یه درصدبه من فکر کردید، به خودتون بگید، کاش کیلگ الان در حال درس خوندن باشه. در حال خرررر زدن باشه. در حال نشخواااار باشه.

وضع دراماتیک. کاش مثل همیشه با احساساتم گند نزده باشم به فرصتی که کف مشتم بوده. 

نظرات 5 + ارسال نظر
سید شنبه 22 آذر 1399 ساعت 00:32 https://txt4you.blogsky.com

سلام خوبین؟
وبلاگ شما رو دیدم و برخی از مطالب اون رو خوندم.
خوشحال میشم شما هم به وبلاگ من بیاین.

ماتیلدا شنبه 22 آذر 1399 ساعت 01:04

میشه چند شب جاهامون عوض شه؟
من یکم بخوابم تو یکم بیدار و‌سرحال باشی، بعد هر کی برگرده سر جا خودش

اخه وقت داری جای من استراحت کنی بخوابی؟
گاهی به این فکر می کنم اصلا ای کاش حداقل هر کسی چندین تا بدن می داشت و با هر کدوم یه بخشی از زندگی اش را انجام می داد.
مثلا من فقط یه بدنم رو می گذاشتم واسه خواب،
یکی دیگه هم صرفا واسه نفس کشیدن.
یکی برای محبت کردن و عشق ورزیدن به دور و بری ها،
یکی اختصاصا واسه درس خواندن و مطالعه.
یکی هم واسه خورد و خوراک و کارهای حیوانی تر.
یکی هم برای شست و شو نظافت و وسواس اضافه.
یکی برای حرف زدن و ارتباط گرفتن و جواب پیام دادن و دوست یابی و ارتباطات اجتماعی.
و خودم هیچ کدوم از بالایی ها نمی شدم. خودم می شدم بدن فکر کردن. که ولم کنند فقط ازادانه تا هر وقتی زمان دارم فکر کنم به همه چیز.

پ.ن. یه بدنم واسه جنگ و دعوا می خوام. یادم رفت. گفتم نکنه ارزوم براورده بشه این از قلم بیفته.

morad سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 14:38

کیلگارا خان
بعضی وقتها بسیاری از واژه هایی که بکار می بری اصلن متوجه نمیشم! اگه حوصله کنم فورن اون واژه رو های لایت میکنم سپس واگذارش میکنم به گوگل ببینم منظورت چی هست. اگرم حوصله نداشته باشم خودم یه واژه ای می سازم و میگم شاید منظورت این بوده بهرحال کیلگارخان یا من یه دهاتی دور از پایتختم یا سن و سال من با شما زیاد فاصله داره که شماها رو درک نمیکنم
اما یه چیز جالبی بگم توی یکی از پست هات اشاره کرده بودی که وقتی خونه میری سوشرت می پوشی ( باور کن تا بحال این واژه هم نشنیده بودم یعنی زدم گوگل تا متوجه شدم منظورت بلوزهای کلاهدار هست )
خلاصه در اون پست ادعا کرده بودی که وقتی این بلوز می پوشی احساس میکنی در غار زندگی میکنی ( یعنی احساس امنیت میکنی )
جالبه بگم بیشتر آدمها همین احساس تو رو دارن شایدم چون ما بعد از بیرون انداخته شدن از بهشت ( فرض میگیریم راست باشه ) از ترس حیوانات وحشی در غارها زندگی میکردیم و احساس امنیت بیشتری داشتیم نسبت به جنگل و دشت و کویر
اگه دقت کنی اگه به چندتا کودک چندتا بالش و متکا و پتو بدی فورن میخوان با این وسایل غار یا خونه درست کنن و برن داخلش قایم بشن
شاید باورت نشه منم پارسال قصد داشتم البته هنوزم دارم که توی حیاط خونه یک غار درست کنم البته نه غار کاغذی یا مقوایی بلکه یه غار واقعی که با سنگ و سیمان و آجر درست کنم یعنی یه غار واقعی باشه و داخل غار هم پر از کاه و علف بریزم و برم داخلش زندگی کنم البته با نور شمع و کوزه آب
کیلگاراخان بسیاری از احساسات آدمها چقد شبیه هم هست و شما اگه جرات نمیکردی و این احساست را بروز نمیدادی شاید منم هرگز چنین کامنتی نمیگذاشتم اونم سر پیری

morad سه‌شنبه 25 آذر 1399 ساعت 14:49

وای از هوش و حواس من!!!!!
این کامنت مربوط به پست بعدی شما بود متاسفانه اینجا نوشتم!!!
حالا جابجاش میکنم

morad چهارشنبه 26 آذر 1399 ساعت 14:37

کیلگارخان راستش تنها چیزی که توی پست های اخیرت متوجه شدم همون واژه کرم بود که البته ما شیرازی ها زیاد بکار میبریم مثلن
اگه کسی دست به دوچرخه مون بزنه میگیم کرم داری؟
اگه کسی انگشتش به جایی از بدنمون بزنه میگیم میخاره؟
اگه دختر یا پسری لوند بازی در بیاره میگیم کرمکیه
یا الکی میگیم فلانی کارت داشت او در جواب میگه کی؟ بعدش ما فورن میگیم کرم خاکی
یا اگه در پاسخ به کسی که دست به دوچرخه یا جایی از بدنمون زده بگیم کرم داری؟ طرف اگه حاضر جواب باشه فورن میگه مال تو گشاده وگرنه مال من مثه افعیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد