Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

کرم گم شده!! - اپیزود دو و نیم

و کماکان به درد دیشبم دچارم. درد بی دردی. 

حالم خوش نیست.

زندگی سخته. زندگی.. واقعا.. سخته.


یکی از فامیل های دور پدرم بر اثر کرونا رو به مرگه، شب زنگ زده بودیم با دخترش هم دردی کنیم. و من واقعا از قوی بودن دخترش حظ بردم. تو فاز انکار نبود ها، کاملا حقیقت رو پذیرفته بود. منطقی.. آجر به آجر. که اگه موند که موند اگه هم مرد که مرد. و هر لحظه هر چه بیشتر حرف می زد، من فقط حالم از خودم بیشتر به هم می خورد، که با وجودی که از بچگی ارزوی یه شخصیت مهیب و نشکستنی این شکلی برای خودم رو داشتم و خوبم فیکش می کردم، ولی همیشه  اینقدر ضعیف و ننُر و احساساتی بودم از درون. واقعا رشک می برم! واقعا حسادت می کنم وقتی می بینم یک سری ادمیزاد ها چه قدر استانه ی تحمل بالایی دارند. چه قدر می تونند انواع درد ها را تحمل کنند. چه قدر بلدند قوی باشند. چیز هایی که هیچ وقت نبودم. 

کاش بالاخره خوابم ببره بعد از این همه تقلای امشب، و فردا صبح که بیدار می شم سفید باشم. 

کاش بیایی روی کل مخم کنترل شیفت دیلیت بگیری کله مکعبی. کاش می شد ارتباطات نورون های داخل مغزم رو از اول، مثل یک نوزاد شروع به بازنویسی کنم تا دیگه هیچی از خاطراتم باقی نمانده باشه.

من لحظه های بی نظیری رو تو زندگیم تجربه کردم، واقعا ناب، زیبا... ولی حتی حاضرم همه را اتیش بزنم... همه رو بفروشم فقط به خاطر اینکه مغزم مثل روز اول یک مغز اکبند سفید بشه.


می دونی حالم از چی به هم می خوره؟ اینکه اگه درگیر باشم، اگه خودم رو تو کار و دانشگاه و پروژه و مسخره بازی های دیگه غرق کنم یادم می ره اینا.

همین باعث شده که خیلی وقت ها درباره ی خودم بشنوم که غمم از روی بی دردیه. ولی اینکه می دونم این حالتم واقعیه، این حالم رو خراب تر می کنه. با کار و غرق کردن خودت، صرفا یک فراموشی موقتی ایجاد می کنی تا با واقعیت رو به رو نشی. و می تونی این فراموشی را تا اخر عمر کش بدی مثل اکثر مردم دور و برت! اینو به هر کی گفتم، منو نفهمید. زندگی واقعا سخته. 


من نمی خوام یادم بره. و البته می خوام یادم بره.

نظرات 2 + ارسال نظر
Baran پنج‌شنبه 20 آذر 1399 ساعت 09:35

"خاکستری،خاکستری،خاکستری
صبح،مِه،باران
اَبر،نگاه،خاطره. . ."

(محمد ابراهیم جعفری)

با خودتون و خویشتن رفیق باشید،

ماتیلدا پنج‌شنبه 20 آذر 1399 ساعت 19:15

هر زمان توی یه غم لاینحل گیر کردم، خودمو درگیر کار کردم
انقدر کار میکردم تا شبا که خونه میرسم و وقتی میرم توی تختم خستگی بهم امون نده به اون ناراحتیم فکر کنم
اما خب منکرش نمیتونستم بشم، بود همیشه و همه جا غمش همراهم بود اما کاری نمیتونستم بکنم
یوقتایی میگفتم خدایا ینی میشه یکماه، دو ماه از این اتفاق بگذره؟ چون میدونستم تنها چیزیکه میتونه وادار به تحملم کنه زمانه
چیزیکه حل نمیشه رو باهاش کنار میام، توی یگوشه ی زندگیم میپذیرمش و تا ر موق که لازم باشه باهاش زندگی میکنم
ولی خب.. قوی هستیم ما، همینقدر که اینجا و توی اینهمه سختی و مشکلات دونه دونه رویاهامون از دست رفت و هنوز داریم راهمون و کارمون رو ادامه میدیم یعنی قوی هستیم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد