Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

۹۹/۹/۹

سهم من، از این تاریخ دبش تکرار نشدنی، ایناست:

و


 

و



نمی خواهم سعی کنم مخصوص نه نه نود و نه یکی از آن متن های خوب و پر و پیمانم را بنویسم. چون خودتان از قبل می دانید، برای روز هایی که فکر می کنم مخصوص اند، ابدا نمی توانم. به جایش مغزم فیوز می پراند و یک در میان بندری می نوازد و روده درازی می کند و خودم هم نخواهم فهمید چیز هایی که می نویسم یعنی چه!

صرفا دست نوشته ای ساده می نویسم. مثل باقی روز ها که صفحه را باز می کنیم و اولین چیزی که به ذهن می اید را تایپ کرده و اینتر می زنیم. به هر حال امروز هم، بعد از هم آرایی چند عدد، دوباره روزی ساده تر از ساده خواهد بود. دیوانه بازی های هجده نوزده سالگی هایم را سر عدد بازی خاطرتان هست؟ که سعی می کردم از هر چیزی عدد رند بیرون بکشم؟ بگویید ببینم، شما می توانید احساسم را در امروز پیمانه کنید؟

قدیم بود. بچه بودیم. یک مشت از احساساتی ترین بچه ها. از خواستنی ترین اکیپ های راهنمایی. عاشق پیشه شان من بودم شاید. این رسم را من باب کردم. کار خود شیرین مغزم بود! اخ که فکر می کردم دوستی چه حلوایی است که برایمان پخت کرده اند. من دوستانم را می پرستیدم. آنشرلی وار پیمان دوستی می بستم. هر کدام را که می اوردم داخل دایره ی دوستان صمیمی، خبر این قرار را به او می دادم. که اگر خواستی دوستی ات را ثابت کنی، برج میلاد، ۹۹۹۹! 

اخ که چه قرار مدار ها نگذاشته بودیم! فکر می کردیم سوار زمان می شویم، گذشت و فهمیدیم خیلی وقت است بد جور سواری داده ایم.

طبق آن قرار ها، من باید الآن ام آی تی می بودم و برای این روز بلیط می گرفتم و بر می گشتم رفیق بازی پای برج میلاد. جایی که قرار را بسته بودیم.

یکی بود، عاشق ماشین کوپه بود، گفت با ماشینش می آید پای برج.

یکی دیگر بود، عاشق یکی از سلبریتی ها بود، گفت آن روز دستش را می گیرم می آورم پای برج که ببینید تا ان موقع به دستش اورده ام.

یکی دیگر عشق فوتبال بود، قرار بود از اردوی تیم ملی آلمان بیاید.

حال من سال ششم پزشکی ام. دیگری مهندس کامپیوتر است و هفته ی پیش ارشد معماری قبول شد.  ان یکی ترم آخر داروسازی است. باقی هم هر کدام به نحوی زیر این گنبد کبود... هستند. نیستند.

فکرش را که می کنم، موقعی که پیمان را می بستیم، به هیچ کدامشان نگفتم، نگفتم که یازده سال دیگر خودم را کجا می بینم و از کجا و به چه نحوی به برج خواهم آمد. راستش اینده ام را نمی دیدم! یازده سال خیلی زیاد بود. آن قدر زیاد که باورم نمی شد روزی به آن برسم. صرفا گفتم، "می آم دیگه. من حتما می آم." و الآن، از آن جمع، تنها کسی هستم که به اصطلاح آرزوهای کودکی و نوجوانی ام را لگد مال نکرده ام. من فقط قول امدن داده بودم، و بله. قولم را عملی کردم. من به روز ۹۹۹۹ آمدم، پس هستم.


نه نه نود و نه، خاطرم آورد... خیلی چیز ها را... یادم اورد که من هم روزی عاشق بوده ام. بله من هم روزی می فهمیده ام گل رز چه معنایی دارد و در قرار های به اصطلاح عاشقانه ام آن را به عنوان نماد، بتونه ی در و دیوار می کرده ام.من هم روزی پیمان می بستم و اهل چنین لوس بازی هایی بوده ام و احتمالا قلب هم داشته ام! قلبی سرخ، طپنده.  از همان هایی که خودش فرستاده و این روز ها شرممان می شود بفرستیمش یا شاید هم آن قدری می فرستیمش که هرز رفته. 

نود و نه نود و نه، یادم آورد، گذر زمان، به راستی وحشی ترین لردلاس در کل کهکشان است.


من امروز، مطابق قرار قدیمی، باز هم پای برج محبوبم میلاد خواهم رفت. به یاد تمامشان، برج را با جفت چشم هایم بغل می گیرم (چون عاشقش هستم و برایم نماد زندگی است) و شاید هم سیگاری بکشم و تمام. سهم همه ی ما، همه ی آن جمع از از نه نه نود و نه، پک های یکی در میان ناشیانه ی من است. و هیچ کس نخواهد آمد. می بینید؟ ولی من گفتم می آیم، و امروز می روم و هیچ گاه قول هایم را فراموش نمی کنم. شاید ساعت نه و نه دقیقه ی صبح نروم، چون کلاس آن لاین کرونایی داریم، ولی به وعده ام وفا می کنم.


عمیق که فکرش را می کنم، نه نه نود و نه را نباید با کسی قسمت کرد. کسی بودم که از یازده سال پیش، قولش را به هزار کس و ناکس داده بودم! قول همین یک روزم را. و حال که داریم تجربه اش می کنیم، به راستی فکر می کنم تنهایی انتخاب بهتری است. خاطره سازی با عزیزان در این روز خطرناک است. باید همین جور که زمان می تازاند، تو هم تبر برداری و پشت سرش تمامی پل ها را بریزی. تا هیچ وقت نتونی برگردی به خودت بگویی، یکی از رند ترین لحظه های عمرم را همراه کسی سپری کردم که بی وفا بود! بی لیاقت بود! که مُرد! که نیست! که الآن نمی دانم کدام گوری است... که اصلا اسمش را یادم نمی اید! و سناریو های مشابه که لحظه های خاطره انگیز را زهر می کنند.


در این روز رند، 

در یکی از رند ترین روزی که من و شما تا اخر عمرمان به چشم می بینیم،

برایتان نظم و قرار آرزو می کنم. نظم و قراری با همین ترتیب و چینش. بدون کمترین نقص. در رند ترین رندترین وضعیت ها.

نه نه نود و نهتان را بچسبید. کف مشت نگهش دارید. فشارش دهید. و با کسی قسمتش نکنید. شما لیاقتش را دارید که در این یک لحظه، برده ی زمان نباشید.


در این لحظه ی پر از نه، اینتر پست را می زنم، که تقدیم شما باشد. ما نقطه های کوچکی در زمانیم. ولی چه کسی می داند، زمان بدون نقاط کوچکش چگونه می بود؟

نه نه نود و نه - کیلگارا - اژدهای باستانی رقیق شده - تهران- ایران-با قلب - ماچ یو آل سو ماچ


پ.ن. پست هایم را امروز رها می کنم. همه شان را. به یاد رسم رها سازی پست های تلمبار شده ی قدیمی در تاریخ های رند. که قلب وبلاگ سبک شود.


نظرات 7 + ارسال نظر
شهرزاد یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 09:34

کیلگ دیدی همه‌ش ۹ شد؟ :)))) *_*
بیا و تو این روز مبارک، به‌ من رخ بنما خداوکیلی! پاره شدم انقد سعی کردم قیافه‌ت رو تصور کنم بعد از این همه سال. خجالت. خجالت.

این روز مخصوص شما بود. و بنده کاملا به یادت بودم توی روز سراسر نُه خودم.
به این فکر می کردم، وقتی خودم این قدر لذت می برم، دیگه وای به حال کسی که فن عدد نُه هم هست. والا خودم بودم ام آی می کردم از شوق! خدا را شکر هفت هفت هفتاد و هفت کوچیک تر از این بودم که حالیم بشه چیزی.

اقا به نتیجه رسیدم خیلی ویژوآل هستند اهالی اینجا. حالا من اصلا هیچ تصوری از قیافه ی کسی ندارم احتمالا به خاطر حافظه ی ضعیف بینایی ام هست. تا حالا هم زیاد فکر نکردم. بیشتر تمایلم اینه که فکر کنم اهالی اینجا دوستانی هستند از سیاره ی دیگر.

قزمیت فضایی تصورم کنید. بهم می اید کلی خلاصه. به مثابه آدم فضایی ها. :)))
ولی اگر بگم قبلا هم دیگر را دیده ایم چی می گویی؟ :)))

morad یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 14:37

کیالک جان این متن شما ثابت میکنه که شما بزرگ شدی
پس بهت تبریک میگم که بزرگ شدی
گور پدر دوستان بی مهر و نامردت
اعداد لاکچری یعنی چی!؟
اعداد لاکچری کارتونخوابها چی!؟
اعداد لاکچری کولبرها چی!؟
اعداد لاکچری دستفروشها چی!؟
اعداد لاکچری کودکان کار چی!؟
آیا ما مسئول کودک کاری که پریروز در این روز لاکچری بهش تجاوز شد نیستیم؟ یعنی در تاریخ 99/9/9

اره اون بی وفا ها که گور باباشون :))))
ولی من واقعاااا اعداد رند را دوست می دارم، واقعا زیباست.
مثل دنیای فانتزی هاست...
بهت یاداوری می کنه که لحظه ها چه قدددر با ارزش و منحصر به فرد اند و این که قدر هر لحظه نفس کشیدن را باید دانست.

morad یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 15:45

ببخشید تصحیح میکنم سطر آخر واژه پریروز منظورم امروز بود
شرمنده

از اینده امده بودی. من فهمیدم مسافر زمان. :))

morad یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 20:23

امروز عصر از خونه که بیرون می آمدم
خانم همسایه مون شوهرش یه افغانی زحمتکشه که بیچاره هر روز نانش از حفر چاه در میاره یعنی این بیچاره از صبح علی الطلوع میره داخل چاه ( جایی مرطوب و خطرناک ) آنقده تیشه میزنه تا بتونه بابت هر متر مربع 100 هزارتومان دریافت کنه ( برای هر متر مربع حفر چاه نزدیک به 1 تن خاک باید هم بکنه هم بیرون بیاره )
خلاصه خانم افغان با چشمان گریان داشت میگفت صاحبخونه بیرونمون کرده حالا توی این سرمای سیاه زمستان من دارم دنبال خونه میگردم
او داشت ازم التماس میکرد که براش یه خونه پیدا کنم
آره دوستان امروز یه روز لاکچریه یعنی 99.9.9 هست
امیدوارم دوستان امشب که سر به بالین میذارن فقط 1 درصد از غم و اندوه این زن افغان را درک کنند آخه این زن هم ایرانیه
در ضمن باورتون نمیشه یه دختر کوچولوی خوشگل داره که موهاش انگاری خرمنی از جواهره دقیقن انگاری یه کوپه طلاست من بارها میخواستم ازش التماس کنم اجازه بده یه عکس از دخترش بگیرم بذارم روی اینترنت اما چون شوهرش افغانی هست و یه ذره مذهبی شدیده بی خیال شدم
در ضمن این افغان باید نصف درآمدش ارسال کنه به افغانستان آخه اونجا هم 7 ـ 8 تا خواهر و برادر یتیم داره که چشم براه پول این برادر هستن وگرنه از گرسنگی تلف میشن

خوزستان هم سیل امده مثل اینکه در 99.9.9...
ولی جدای این، اگه هر روز بخواهیم به فکر بدبختی های این مملکت باشیم که از افسردگی می میریم مراد خان.
یه تاریخ مسخره چیز زیادیه واسه دل خوش بودن؟
اصلا مردم ما به جوک ساختن زنده اند به خدا.

morad یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 23:20

https://s17.picofile.com/file/8415709168/20201129_9999_3.jpg
کیالک جان من دعا میکنم امروز دوستت جواب داده باشه و با هم رفته باشید حسابی لذت برده باشید
حالا برج میلاد نشد حداقل روی همون دیوال خاطره انگیز رفته باشید و با هم یه استکان چایی یا یه نخ سیگار زده باشید
ایول
امیدوارم خبر خوشی بدی همه منتظرن

مراد من باید جواب می دادم بهش، پیام را او فرستاده بود. که اره دیگه قلب و متون خاطره انگیز و این چیزا فرستادم.
خودم یه سر با ماشین می خواستم برم تا پای برج، که دیگه اینقدر دیر شد روز تمام شد بیخیالش شدم.
دیوارمو که با کسی قسمت نمی کنم نگو عمرااااا. :)))))

morad چهارشنبه 12 آذر 1399 ساعت 22:48

کیلگارا جان راستش من متوجه این نوشته ها نشدم البته اگه اینا یه رازه که فقط برای ثبت در بلاگت نوشتی ... خب نمیخواد بازش کنی
اما اگه چیز مهمی نیس خب لطفن کمی توضیح بده
https://s17.picofile.com/file/8415709000/20201129_9999_1.png

نه بابا رمز و راز چی.
من رمز و راز نویس نیستم زیاد، سینه ی بنده خودش مخزن اسرار است نیازی نیست اینجا هم رمز بنویسم. :))))
عضو کتاب خانه ای هستم و تاریخ تحویل کتاب ها 9999 بود! :))))

morad چهارشنبه 12 آذر 1399 ساعت 22:57

کیلگارای گرامی
اگه کمی حوصله کنی به این تاریخ های لاکچری هم خواهی رسید
1401/1/1
1402/2/2
1403/3/3
1405/5/5
1406/6/6
1407/7/7
1408/8/8
1409/9/9
1410/10/10
1411/11/11
1412/12/12
به امید دست یابی به روزهای خوش در آینده نزدیک

راستش این قضیه ی اعداد رند را اینقدری بالا پایین کرده بودم، که فقط هی مدام به خودم ارامش بدهم دنیا که تموم نشده و هنوز کلی تاریخ فابریک قابل فتح کردن باقی مانده! چه زیبا.
همین شد که کشفش کرده بودم این ها را از قبل. :))))
مرسی همچنین روزای دبش واسه مراد خان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد