Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

روزی به سر ارس خواهم رفت و برسرش می خروشم

اگه روی مود"شاعرانگی  و زندگی زیباستِ" خودم بودم،

به مناسبت سالمرگ صمد بهرنگی

می رفتم از کتابخونه ام،

کتاب قصه های بهرنگم که رسما فسیل زنده ای ست واسه خودش (مال سال هشتاد و چهار اولین چاپ) رو باز می کردم،

یکی از صفحه هایی که باهاش عشق بازی می کنم رو عکس می گرفتم و می فرستادم براتون،

تا بدونید چه گریه ها که نکردم با الدوز و اون بچه ماهی تخمی لعنتی... :))))

و اینکه صمد چه لعبت روشن فکر دست از جان شسته ای بود که کشتنش! (اقا بابام با من بحث و اصرار می کنه می گه نکشتنش و دروغه- ندانم. ولی من از بچگی باورم اینه که کشتنش.)


ولی کلا رو مود شعر بازی و حال و هوای زندگی نیستم الان. حالم یه جوری تو قوطی و گرفته است، و یک فاز غریبی دارم که خودم هم حال خودمو ندارم. اون قدر حالم گرفته که زمانم رو فقط بدون کنترل دارم از دست می دم. 

نمی دونم از بیخ تعطیل کنم همه چیو، دو سه روز بشینم فقط هری پاتر بخونم یا دکتر هو رو دوباره ببینم شاید حالم درست شد؟ نمی دونم.


دارم با خودم برای بار هزارم، فکر می کنم که انصافا شاعر و نویسنده هایی که به دنبال مجازات  و یا حالا حذف جریان های مخالف گرا کشته شدند،

برای من همیشه خیلی مقدس اند. خیلی. 

در اون حد که اگه بفهمم کسی از هم سن و سال هام اینا رو از قبل می شناسه و اثارشون رو خوانده، محاله برق و شوق تو چشمامو نبینی.

اون قدری به وجد می آیم گویی یک همبند قدیمی از زندان را دوباره پیدا کردم. می روم مخشو می جوعم رسما. :دی

یعنی کاملا مخم رو می خواهی بزنی، بیا دو سه تا گلسرخی و سعید سلطان پور و چندتایی هم دیالوگ از الدوز کلاغ ها و ماهی سیا بغل گوشم زمزمه کن، مخ من تا ابد خورده ست واست!

اینجور خلاصه.


ولی من هیچ وقت نفهمیدم توده دقیقا چی بود فداییان دقیقا چی بود و  اخه چی کردند داخل حزب هاشون که این قدررررر استعداد پرورش دادند! که از هر شاخه یه یل دارند برای خودشون... یعنی شعرهاشون رو ببین.. متن هاشون. فک منو می ندازه.

در عوض جمهوری اسلامی مبارک... می زنه می کشه همه چی رو می سوزونه! که فقط همه ی خنگ و خلا بمونند. اونقدری که حتی خود طرف دار هاش هم عاجزند از دفاع و طرفداری.


کاش می شد من یه نظر اینا رو می دیدم فقط. اقا فقط یه نظر خسرو گل سرخی رو بغل می کردم! :))))  جدی می گم. یه لحظه می گذاشتند من با صمد بهرنگی دست می دادم فقط. بتی ساختم ازشون در ذهنم که هیچ قابل وصف نیست...


ایشالا وقتی من افتادم مردم ده تا کفن پوسوندم، دوستای الانم تازه می ایند تو فاز دوست داشتن شاعر هایی که الان دوستشون دارم. اینو همیشه تجربه اش می کنم. به واقع هیشکی نیست که با هم حرف بزنیم درباره ی شعر های مورد علاقه. تو راهنمایی من خودمو پاره می کردم با شاملو سهراب و فروغ و مخلفات، بازم هیشکی نبود. مسخره کردناشون بود بیشتر. حالا الان که همه طرف دار شاملو و فروغ شدن، حالا الان که همه اومدن تو فاز ادب عاشقانه، من دیگه به چشمم کمترین رنگی نداره! 

حال ندارم دیگه کیلگ می دونی. الان تو این برهه ی کارزار از زندگیم، بیشتر دنبال چند تا ادم می گردم تو بچگی با الدوز گریه کرده باشن، و حرف همو بفهمیم. می فهمی کیلگ؟ نچ عمرا نمی فهمی کیلگ.


# یه روزم، همه ی اینایی که الان حکم اعدام دوبار دوبار می خورند، می شن قهرمان یه بچه ی دیگه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد