Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سر سبز ترین بهار تقدیم تو باد

شب گندیه واسم.

گند هم نباشه خیلیییی عجیبه.

من از دوران کودکی ام  بعضی تردید ها به یاد دارم، بعضی ترس ها... بعضی خاطره ها. که هیچ وقت بیان نکردم و همواره تنهایی سعی کردم تو وجود خودم حلش کنم. تو ذهنم. با استدلال خودم. شاید اون موقع حافظه ام خیلی قوی بوده(شانسو بنگر)، انتظار داشتند یادم بره طی بزرگ شدن، ولی یادم که نرفته هیچ، تبدیل به معما شده اون تردید ها و خاطرات.

به خاطر اینه که قدیما چند باری سوال های تو ذهنم رو پرسیدم از پدر مادرم و اینقدر همه اشفته شدند که اصلا پاسخی به غیر از اشفتگی براشون نموند. (من از این بچه هایی بودم که خیلی عمیق سوال های رک و بی پرده می پرسیدم و بزرگ تر ها رو در جا خشک و کیش و مات می کردم. عموما کسی حوصله ی جواب دادن به سوال ها رو نداشت.) بیش تر از هزاربار بهم تذکر داده می شد که سوال نکنم به من مرتبط نیست. یعنی خب به عنوان یک الف بچه تحلیلم خیلی پیشرفته بود و سوال هایی می پرسیدم که نباید، پس بهم دستور اینکه از فکر سوال بیا بیرون داده می شد.

پس طی بزرگ شدن فهمیدم که باید وانمود کنم این تردید ها وجود ندارند و خودم تنهایی با حدس و گمان حلشون کنم بهتره. چون دیدم حرف زدن براشون سخته.


امروز فهمیدم در خصوص یکی از مسائل سال هاست حقیقت از من پنهان شده بود. دروغ نه، صرفا اینکه حقیقت رو تا حالا افیشالی از زبان آدم زنده نشنیده بودم. امشب شنیدم. اتفاقی از دهنشون پرید سر میز شام. دقیقا تریپ فیلم های ایرانی.

دردم این نیست که چرا حقیقت غیر منتظره ست، چون نبود ابدا. دقیقا من خودم هم با همین استدلال تردید ذهنی ام رو همه مدت این هفده هجده سال حل کرده بودم در ذهنم.

دردم اینه که، هنوز انتظارشو ندارم، که آدمای نزدیک زندگیم، این همه مدت چیز هایی رو از من پنهان کردند، به این ظرافت.

به این دقت. 

باورش نسبت به کل چیزی که اسمش رو می گذاریم زندگی بی اعتمادم می کنه. همه چی پنهان کاریه. همه چی دروغه.

که اصلا حقایقی که قبولشون کردم و شالوده و بنیاد اند، محلی از اعراب دارند دیگه؟



دردم اینه که انتظار پنهان کاری رو ندارم.  از آدم های به این نزدیکی.

هرچی بیشتر می گذره داستان زندگیم بیشتر شبیه کتاب اژدهائیان دلتورا میشه. که تو تمام مدت فکر می کنی دنبال خواهر ها هستی که سرزمین رو نجات بدی، و بعد از کشتنشون می فهمی خطر عظیمی که سرزمینت رو تهدید می کرد همون کاریه که فکر می کردی سرزمینت رو نجات می ده.

 

برای همین اینقدر واکنش بزرگانه ای داشتم پشمای خودم هم ریخت. همون لحظه ی اول که سوتی رو دادند فهمیدم و بلافاصله خودم رو زدم به اقاقیا که براشون سخت نشه صحبت کردن.

ولی یهو سکوت شد چون همه فهمیدند که فهمیدم و همه من رو نگاه کردند تا واکنشم رو بررسی کنند و حرف بزنیم درباره اش.

و خیلی ساده گفتم، اره خب منم می دونستم خودم این مدت. و بعد لیوان دوغم رو خوردم. 

که این حرف بیشتر اذیتشون کرد. همین که خیلی راحت پذیرفتمش. بدون نیاز به توضیح بیشتر.

چقدر توی اون دو سه دقیقه ی کوتاه فشار روم بود. اینکه همه ی حواس ها سمت من بود... تک تک واکنش هام بررسی می شد. سنگینی نگاه پدر مادرم. اون جو شدیدا بزرگانه ای که هیچ وقت در مورد مسائل دیگر نداریمش. سکوت مسخره. وقتی واژه هاشون کم می ایند. صحبت درباره ی ناگفتنی ها.فشار خیلی زیاد. خیلی اذیتم کرد.

یه لحظه به خودم گفتم، دیدی؟ زندگی واقعی این شکله.

حس می کنم دیگه هیچ وقت نتونم به اون احساسی که نسبت به خانواده ام تا قبل همین امروز صبح داشتم برگردم. خیلی ساده. 


شاید تو این نقطه ی زمانی اون ها کم کم اماده بودند برای صحبت کردن و جواب به سوال هایم، ولی این بار این من بودم که تمایل نداشتم برای سوال پرسیدن و صحبت.ترجیح می دادم حالا که هفده هجده سال خودم با خودم حلش کردم، ازینجا به بعدش هم خودم تنها باشم. برای همین خودم رو با لیوان دوغ سرگرم کردم. 

راستش خود دونستن حقیقت برام مهم نیست. این بلا هزار بار سرم اومده! گور بابای حقیقت هزار مدل ازش داریم.. صرفا هر هزار بارش حالم به خاطر این دگرگون شده که "یعنی این همه مدت نگفته بودید بهم یعنی من غریبه بودم؟"

خلاصه از امشب به بعد من شدم عضوی از انجمن رازداران. 

رازهایی که خیلی هاشو ایزوفاگوسمون هنوز نمی دونه. 

و امیدوارم هیچ وقتم ندونه که دنیاش تلاشی پیدا کنه.

دنیای کثافت پر از راز آدم بزرگ ها!


پ.ن.از دیدگاه دیگر که نگاهش می کنم، سینه ی همه ی ما پر از رازه. شاید باید بهشون حق داد. منم تو این مدت خیلی چیز ها را بهشون نگفتم. دروغ نگفتم ولی حقیقت رو هم به زبان نیاوردم. حقایقی که دقیقا از  خودشون یاد گرفتم چنان ظریف و دقیق و مهندسی شده پنهانشون کنم، که اگر بفهمند، کرک و پرشون ده دور می ریزه. منتها من راز ها رو به هیچ احدی نگفتم، فرقش اینه. 

خلاصه وقتی می میریم... کی می دونه چه صندوقچه ای از راز ها رو به گور می بریم.


پ.ن. دوست دارم تفاوت هامون رو هم بنویسم. که من و ایزوفاگوس چه قدر تفاوت داریم در این مسائل. گاهی بهش حسودیم می شه. هر وقت همچین مساله ای پیش می اد، ده جور سوال می پرسه، همه با اغوش گشاده جوابش رو می دهند. توجیهش می کنند. تا یک هفته بعد یک ماه بعد، ما شاهد زوایای پنهان ذهنی اش هستیم و باید درباره ی مسائل ناخوشایند باهاش صحبت کنیم.

ولی تو خونه مون، برای من هیچ وقت این جو فراهم نبود. راستش فکر می کنم این به هوش مربوط می شه. ایزوفاگوس واقعا خنگ و کودن می شه گاهی! من خیلی تیزم، سر نخ رو می گیرم، فوری ده تا گره اش می زنم و دیگه هم ازش حرف نمی زنم.

این حرف نزدنه باعث شده، با وجودی که ایزوفاگوس بچه ی دومشونه، براشون چالش های نو و بدیع خلق کنه. چالش هایی که منم داشتم ولی حرف نزدم و اینجور حلشون کردم.

شاید باید حرف بزنم، ولی تحمل فشار مکالمه های حساس این چنینی رو هم ندارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد