Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

میان سالان

یک دوست دارم،

عکس گذاشته بود اینستاگرام،

یک کامنت گذاشتم چند تا شوخی کردیم،

و امروز بعد سه و اندی سال درجا باهاش تماس گرفتم،

وای خیلی حال داد. می گفت من خیلی نمی تونم جواب بدم خانواده نشسته و من هم اذیتش کردم. اصلا روانم شاد شد. تهش گفت چرا فحش می تونم بدم... 


مکالمه مان شبیه مکالمه ی بابام با دوستاش بود.


یعنی آقا بابام این مدلی هست که مثال ساعت یک نصفه شب نشستیم داریم شام می خوریم (دیر شام می خوریم کلا) و مثلا غذا عدس پلو داریم. بعد یهو یاد این می افته که وقتی ابتدایی بودند با محمد فلانی دم مدرسه فلان روز یک پرس عدس پلوی نذری گرفته بودن خورده بودند و خیلی خوشمزه بوده. بعد همان جا در جا شماره ی محمد فلانی را پیدا می کنه بعد هزار قرن، ساعت یک نصفه شب زنگ می زنه اینقدر تو همان تاریکی شب با محمد فلانی شوخی لفظی می کنند و مرور خاطره می رند که دل و روده شان می خواهد بیاد تو دهنشون و اشک از چشم هاشان جاری می شه. با دوست ابتدایی همچین وضعی! این حجم از صمیمیت با کسی که مثلا بیست سال هست صحبت نکردید.

مادرم همیشه می گه از این حجم رفاقت بازی بابام تنفر داره.

ولی من دیوانه اش هستم. دیوانه ی روابطش هستم بدین شکل.


خیلی دوست داشتم به این مرحله برسم.

مرامی و لوتی گرانه. عشقی. دلی.

حس می کنم رسیدم بهش.

امروز اولین بارم بود. یعنی قشنگ بود. در آنِ لحظه قشنگ بود چون ساده بود. که بدون قانون... خیلی یکهویی صداش را شنیدم. و ساده صحبت کردیم.



مطمینم. ژن رفیق بازی ام به پدرم رفته.

یکم فقط هم سن و سال هام باید بزرگ تر بشند. باور کن. هنوز درکشان از رفاقت و اینا چیزی نیست که من تو ذهنم هست. و منم باید خیلی بگردم. کافی نیست. خوب نگشتم. خیلی بیشتر.خیلی. آدم های خیلی خیلی زیادی برای تجربه وجود دارند و دوستی با هر کدامشان می تونه یه اقیانوس هزار بُعدی باشه!

همین الآنش هم کم دوست و رفیق پیدا نکردم داخل بیمارستان هامان. ولی یکم فاصله ی سنی رو باید سعی کنم درستش کنم. و خیلی خجالت می کشم. اینم یه مرگیه که درستش می کنم کم کم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد