Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

وقتی پشت پرده کثافت کاریه

ببین خب وقتی می بینم دوستای نزدیک خودم که این طور با وسواس دست چین شان کردم و مثلا خیال می کنم دیگه با انتخاب هایم چشم دانشگاه را کور کردم و چه حوری هایی دور خودم جمع کردم، چنین رفتار های زننده ای دارند، خب دلسرد می شم.


زشته واقعا! از تک تک چت هاشان پرایوت هاشان اسکرین شات می گیرند به من نشان می دند.

واقعا حرکت حال به هم زنی هست این کار. مشمئزکننده.

حتی اگر به یکی مثل من نشانش بدند که دد اند نوده. (dead end node)

چه مرگتونه؟ آدمیزاد نیستید؟ شعور ندارید؟ دل ندارید؟

دوست دارم دو تا بزنم تو صورتشون بگم بی شعور این ها را برای تو نوشته نه برای من! می دهی من بخوانم چی بشه؟ هر چه قدر هم صمیمی باشیم..

شاید برای همین هست که من از یک حدی بیشتر نتونستم به هیچ کس نزدیک بشم. چون این عمل نا پخته و مصادیق مشابهش از طرف بچه ها برای من کاملا حکم خیانت و خنجر را داره و تمام مدت گارد دارم که خودم خنجر نخورم این شکلی.



کلا من با همه ی این دوست ها و هم سن و سالان احساس نزدیکی خیلی کمی می کنم.

یک پست نوشتم اخیرا با مضمون اینکه از نظرم چه قدر دغدغه های همه شان پوچ و بی ارزش و بچه گونه  و خام هست.

منتشر نکردم. حس کردم خیلی بد دارم قضاوتشان می کنم و خاک بر سرم بشه عاخه منم مال همین نسلم!

ولی واقعا من انگاری کانالم با همه شون فرق می کنه. درجه تبم. باغ اقاقیایم به قولی. ذوق ام. برق چشمام. 


فی المثال یک استاد داریم. این روز ها به قدری از هم نشینی باهاش لذت می برم که امروز نا خودآگاه خودم روپیدا کردم در حالی که داشتم می گفتم به خودم که کاش این استاد پدرم بود و می شد تمام ساعت ها پیشم باشه و با هم گپ بزنیم. درباره ی چیزایی که دوست دارم. استاد سیاسی ای هست و اطلاعات عمومی ش و بیانش و شیوایی ش و از همه مهم تر جهان بینی اش منو دیوانه کرده. اطلاعات علمی اش هم که نگو اصلا! لهجه اش هم اندیکاسیون قطعه قطعه شدن داره.

نه که بگم پدرم پدر خودم نبود. نه.

ولی کاش می شد چند تا پدر چند تا مادر ده تایی برادر و بیست تایی خواهر داشته باشم. نه که این طور کور کورانه برم جلو. با دوست و موست هم سن خودم که ظاهرا زیاد ارتباط نمی گیرم و بهترین ها که باشند باز یک دل به هم خوردگی ریزی ته دلم دارم نسبت بهشان. کاش می شد برم با استادا طرح دوستی بریزم. دوستی اونجوری. می فهمی؟ اونجوری. همون جوری.

تشنه ی وجودشم. دقیقا همون قدر که وجود بچه های دانشگامون جدیدا پوچ و بی ارزش شده برای من.

دوستام خیلی باحالن. فانن. ولی باز... داره می لنگه. آره.

کلا شکر خدا از دبستان با این قضیه ی دوست من چالش داشتم. مبارکم باشه.


نظرات 2 + ارسال نظر
shayan دوشنبه 22 مهر 1398 ساعت 07:08 http://florentino.blogsky.com

با این طرز فکرت به خوبی آشنا هستم.

:دی
آره خب واقعا حس بدی می گیرم چه کنم
بگم نیس دروغه
خیلی رنگ عوض می کنن ادما
به محض اینکه دعوا می گیرند می آرند نشون می دن
این تنفر خودش قابل تنفر ورزیده شدنی ترین چیزه
خیلی سریع به احساساتی که از قبل داشتن خائن می شند
نی نی اند

یه شعری بود نوجوانی تو مجله پیامکی چاپ می خورد
شنیدی
"که دارد محرم راز من و تو محرمی دیگر!"

باز اینکه مثلا یکی بیاد برام تعریف کنه فلانی اینجور گفت اینجور کرد بیشتر می ره تو کتم چون حالت نقل قولی پیدا می کنه
ولی اینکه نامه ها نوشته ها پیام ها عکس های خصوصی رو رو می کنند واسه غریبه ای که من باشم قشنگ نیست
بچه بازیه
اکثرشون هم پشیمون می شن

حمیدرضا سه‌شنبه 23 مهر 1398 ساعت 03:58 http://www.khodrofanni.blogsky.com

واقعا منم بدم میاد. توی جمع دوستانه چندباری از این حرف ها زدند. طرف توی جمع تعریف می کنه از دوست دخترش. مسخره است واقعا.

یک بار دوستم از توی ماشینش حلبی نوشیدنی هایپ آورد و سوراخ آن را به سمتم گرفت و از من خواست که جای لب های دوست دخترش رو ببینم.

می گفت این حلبی هارو میخاد یادگاری نگه داره. حتی دستمال کاغذی استفاده شده خانم رو به من نشون میداد.

گاهی حتی اس ام اس و پیام تلگرامیشو.

آره دیگه کلا زیاده ازین مدل.
حالا که فکرش را می کنم من الآن حتی با این کانال های افشاگری هم موافق نیستم. که شات می ذارند تا مثلا ثابت کنند طرف فحاشه یا هرچی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد