Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

دلتنگی در برای زیر دری

درب دوغ رو دیدی؟

یه حالت پرفراژ مانندی داره با خط برش،

که وقتی بازش می کنی از اون جا جدا می شه.

قسمت کوچکی از درب داخل دهانه ی بطری می مونه و بقیه اش جدا می شه.


خب امروز ظهر جای درب آبلیمو با درب دوغ عوض شده بود،

اصل رنگ درب دوغ سبز چمنی بود و درب آبلیمو سفید بود،

ولی چون جا به جا بسته شده بودند،

 با قسمتی از درب که داخل بطری باقی مانده بود تضاد داشت.


من به پدرم که آخرین نفری بود که با این دو بطری کار داشت،

گفتم که این دو تا رو جا به جا بستی، درستش کن حتما به عنوان آخرین نفر.


الآن نشستیم به شام خوردن،

می بینم همچنان این درب ها جا به جا بسته شدند و در عوض بطری دوغ با درب آبلیموی روش دور انداخته شده،

داشتم غر و لند می کردم که چرا این ها همچنان جا به جاست مگر قرار نبود درست بشه.


همه توافق داشتند که حالا همچین چیز مهمی هم نیست!

برای راضی کردن بنده می فرمودند که رنگ سبز قشنگ تره و خاطر نشان کردند من خودم هم سبز رو بیشتر دوست دارم، پس بد نمی شه که درب سبز رنگ دوغ، روی آبلیمو بمونه و اشکالی نداره.

مادرم صرفا یکم حساس بود و می گفت این دو تا درب با مواد مختلفی برخورد داشتند، و شاید آبلیمو الآن کپک بزنه چون دربش دوغیه!

من همچنان می گفتم آخه شما نمی فهمید درب آبلیمو باید روی آبلیمو و درب دوغ باید روی دوغ بسته بشه.

خلاصه آقا نشستند به اصرار که بگو ما هم بفهمیم. مگه چه اتفاقی می افته. 

گفتم نمی فهمیدا. گفتن بگو حالا.


گفتم آخه اینا دلشون واسه هم تنگ می شه.

دیدم دارند اندکی غریب نگاه می کنند.

رفتم درب آبلیمو رو از روی بطری در شرف دور انداخته شدن دوغ باز کردم و نشون دادم: "این" دلش واسه "این یکی" تنگ می شه.

و به اون قسمت از درب آبلیمو که از پرفراژ جدا شده بود و داخل سر بطری گیر کرده بود اشاره کردم.


آقا اینو که گفتم، 

یک سکوتی شد،

که خودم هم ترسیدم یک لحظه.


خلاصه خندیدند و منم تهش اضافه کردم:

"از اولش گفتم که عمرا  نمی فهمید!"



می دونی نوشتم که شاید بتونم مفهوم رو برسونم که یعنی چه متفاوت بودن دیدگاه ها. خل بودن دیدگاه ها..


نظرات 6 + ارسال نظر
Haida شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 00:23

الان از به روز شده ها دیدمت و با خوندن نصفه ی متنی که اونجا نشون میده فهمیدم تویی و دیدگاه بامزه ت:))
میدونی تا مدت خیلی زیادی فکر میکردم دختری?:/
توجیهی براش ندارم و اصلنم منظورم این نیست که دخترونه مینوشتی!
ولی پیش زمینم دختر بود و وقتی فهمیدم پسری کلللی هنگ کردم و حتی چندتا از پستاتو از اول خوندم ببینم توجیه خوبی برای خودم پیدا میکنم یا نه.

بععععله :))) متشکرم بابت نظر،
به نظرم قلم و حالا احساسات زیاد جنسیت نمی شناسه،
برای من این طوره اقلا.
بی رحمیه بی انصافی محضه اگر که احساسات رو اینجوری و با این دید از زیر تیغ بگذرونیم.
من خودم هم هیچ توجیهی براش ندارم که چرا حالا همه حساسند رو این موضوع و هر کی رد می شه زرت می خواد جنسیت حدس بزنه.

حالا اینجا سعی می کنم دور همی دیدگاه های خل گرایانه م رو به معرض قضاوت بگذارم‌ که بلاگ اسکای افسرده طوری نباشه نه دیدگاه های جنسیتی م. :دی

[ بدون نام ] شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 01:01

نمی دونم هنوز اون اعتقاد/محبت به شب قدر رو داری یا نه اما اگر دعایی خوندی لطفا دعا کن برام.

عه آفرین زدی تو خال. اتفاقا همین چند لحظه پیش به علت همین شب قدر داشتم بهش فکر می کردم که دیگه چه قدراون آدم چهار پنج سال پیش نیستم.

نه که بگم چپ افتادم یا تنفر دارم یا هرچی... صرفا از اون مرحله عبور کردم که فکر کنم شب قدر شب سرنوشته. شب جالبیه، فازش باحاله. منکر ایناش نیستیم هنوز.
همچنان اون ارادتم رو به امام علی دارم و به احترام اون می تونم این شب های ضربت رو شب مقدس و محترمی بشمارم.

دعا که نمی خونم ولی به یادتم.

Haida شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 02:55

خوب الان شاید سوتفاهم شد. ولی من اصلا نخواستم احساسات و قلم رو به جنسیت نسبت بدم و برای همینم گفتم توجیهی ندارم.
فقط برای خودم جالب بود که چرا اینطور فکر کردم.

و البته قطعا جنسیت روی رفتارهای اجتماعی تاثیر میذاره. و بنظرم حداقل درمورد روزنوشت های وبلاگی طبیعیه که زرتی حدس جنسیت به مغز آدم برسه.

و بگمم که دیدگاهات برام جالبه که میام میخونم:)

shayan شنبه 4 خرداد 1398 ساعت 22:39 http://florentino.blogsky.com

من در این زمینه ها احساسی برخورد نمیکنم و حق واسه م مهمه.
اون در به عنوان درب یک آبلیمو حقشه که مدت زمان بیشتری عمر کنه و تو یخچال بمونه. وقتی به در دوغ بسته میشه در حقش به این دلیل که عمرشو کم میکنن ظلم میشه و این چیز درستی نیست.

واسه همه عادلی هات مرسی دوست قشنگم ^__^

شن های ساحل یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 00:05

این پستت دوست داشتم قشنگ نوشتی ^_^

بریدا چهارشنبه 8 خرداد 1398 ساعت 00:37

آخه این دلش برای اونیکی تنگ میشه ^_^
من روم نمیشه اینو تو جمع بگم اما منم همین اعتقادو دارم
حتی قبلنا میوه ای که خیلی دوست داشتمو یا نمیخوردم یا خیلی آروم میخوردم که دردش نگیره :))) زنداداشم میگفت به نظرم میوه خوشحال میشه که تو بخوریش آخه اصلا برای همین به وجود اومده!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد