Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

لطفی

قضیه ی اینترنت یادتان هست؟

که هی  قطع وصل قطع وصل قطع وصل می شد؟

بعد از بار هشتم یا نهمی که من به صورت تلفنی گزارش ثبت خرابی سرویس اینترنت کردم، لطفی نامی با مادرم تماس گرفته بود از طرف مخابرات. پیشنهاد داده بود که دیگر دست از سر کچل مخابرات برداریم چون بخاری ازشان بلند نمی شود و در عوض خودش بیاید و به صورت خصوصی (با هزینه ی پانزده تومان ایاب ذهاب و بیست تومان تعمیرات) مودم را درست کند. این ها را مادرم نقل می کند. این ها شنیده های من است در واقع.

خلاصه، گذشت و لطفی آمد، در خانه کمی با مودم ور رفت، نتوانست درست کند. مودم خودش را در اختیارمان گذاشت و مودم ما را برد تست بگیرد.

دو روز مودمش پیش ما بود و انصافا اینترنت خوبی داشتیم. نمی دانم از مودم بود یا از مخابرات درست کرده بودند.

امروز آمدم خانه. ایزوفاگوس گفت مامان با لطفی دعوایش شده. بیشتر جویا شدم، مادرم نشست به تعریف کردن که مرتیکه مودم را پس آورده به من گفته صد تومان پول بده و احتمال دارد درست کار نکند ولی دو روز تمام رویش وقت گذاشتم و تازه مودم خودم هم پیشتان بود. مادرم پول را نداده چون به نظرش پول زور بوده و گفته شما اگر فکر می کردی نمی توانی درستش کنی نباید دو روز وقت می گذاشتی، لطفی هم گفته من سه بار تا خانه ی شما آمدم و رفتم و باز هم مادرم گفته که آنش مشکل من نیست خودتان خواستید که بیایید.

خلاصه  جر و بحث کردند و نهایتا لطفی قهر کرده و رفته.

این ها تمامی اطلاعات من هست. و صرفا شنیده هایی که البته از صحت آن ها خبر ندارم. 

از زمانی که این ها را شنیدم اعصابم به هم ریخته. بگویم گریه کردم دروغ نیست.

نا خودآگاه.

ساز و کار دنیا را درک نمی کنم و این درک نکردن آن قدر حالم را می گیرد که ناخودآگاه چشم هایم اشکی می شود. اشکِ نفهمیدن.

حل کردن سوال های آی او آی راحت تر از فکر کردن به مسائل این چنینی ست.


ته دلم، راست باشم، حس می کنم ما حق لطفی را خوردیم. حس می کنم یک حقی بر گردن ما داشت که انجام ندادیم و دیر یا زود سیاهی اش گریبانمان را می گیرد. یک جر و بحث حول این موضوع داشتیم. به مادرم می گویم هر چی که بود، اگر فکر می کنی زور هم بود، نباید می گذاشتی لطفی برود. باید با هم به توافق می رسیدید. نباید می گذاشتی قهر کند. درست نیست. اخلاقی نیست.

گوشش بدهکار نیست و در عوض به من می گوید که ساده لوح و دل رحمم و پول را دست هر خری می دهم و از ارزش ها خبر ندارم و تا یک نفر در رویم بخندد خر می شوم و رنج پول درآوردن را نمی کشم و بچه ام و جوان و خام و الباقی. همان تکراری های همیشگی.


من می گویم حداقل باید آن مقداری را که از ابتدا با هم طی کرده بودید می پرداختی، می گوید خودش گفت نمی خواهم و رفت. می گوید حتی به او گفتم فاکتور کن تا همان صد تومان را بدهم ولی ترسید و فرار کرد پس یعنی ریگی به کفشش است. می گویم فاکتور نکردن به خاطر کارش در مخابرات است  و اینکه برایش دردسر می شود و از طرفی رها کردن دعوا همیشه نشانه ی ریگ به کفش داشتن نیست.خیلی وقت ها آدم فرسوده تر از آن است که دعوا را ادامه دهد با وجودی که می داند حق با خودش است و دقیقا این اطمینان قلبی ست که کمکش می کند رها کند و برود و پشت سرش را هم نگاه  نکند. خود من زیاد این احساس را تجربه کردم.

 

به مادرم می گویم مودم نتیس به گفته ی خودش نو که حدودا دویست و اندی قیمتش بود را گذاشت پیش ما و رفت این یعنی اطمینانی که متاسفانه تو سیاهش کردی با این کارت، می گوید می خواست نگذارد من از او نخواستم و به او از قبل گفته بودم مودم خودمان را بگذار و نبر، ولی خودش پیشنهاد این کار را داد.


الآن به چراغ مودم نگاه می کنم. مودم درست کار می کند. لطفی ساده بود. نباید به مادرم می گفت که احتمال دارد درست کار نکند.


دلم می خواست یک حَکَم داشتیم که داوری می کرد. نظرش گواه بود و هر چه می گفت حق. خدای قضاوت بود. و بعد می نشست ور دل من این قضیه را داوری می کرد که به فلان علّت و فلان علّت مقصر این قضیه فلانی ست و من هم دیگر با چشم بسته قبول می کردم و بعدش دیگر به هیچ چیز فکر نمی کردم. فقط قبول می کردم و بعد قضیه را رها می کردم.حس می کنم سی پی یو ام بیش از حد دارد کار می کند الآن.


تیر آخر را نشانه می روم و به مادرم می گویم اصلا راحت می توانی بخوابی امشب؟ احساسی نداری؟ چیزی سر دلت سنگینی نمی کند؟ لطفی بدون پول رفت. مگر حق الناس نبود؟

می گوید تو لازم نکرده دخالت کنی، کسی از تو نظر نخواست. وقتی چیزی را نمی فهمی نظر نده، من خودم می فهمم چی حق الناس هست چی نیست و به جایش رعایت می کنم. لطفی شارلاتان بود و من با خیال راحت امشب می خوابم.


و من ته دلم ایده هایی دارم. می دانم که مادرم اگر این ایده ام را بفهمد خونم را حلال می کند. ولی می خواهم شماره تلفن لطفی را از موبایلش در بیاورم و بروم از یادگاری هایم همان سی و پنج تومان را بدهم بهش. چون الآن کاملا حس می کنم که وجدانم به هر علتی (ساده لوحی، دل رحمی، زود خر شوندگی یا حس روی گنج قارون نشستن) درد می کند و باید خوبش کنم.

شاید هم صبر کنم و اگر اینترنت تا یک ماه درست بود، ببرم همان صد تومان را به لطفی خیرات کنم. دو روز پیش پدربزرگ و مادربزرگم صد تومان به من هدیه دادند. استفاده از هدیه ها.