Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

شمس روزگار

یک دست چارتُخمه و یک دست کُلدیمال

رقصی چنین میانه ی میدان، نه آرزوست


خب، وارد استیج سوم شدیم و دیگه واقعا 

نِه

می 

کِه 

شَم.

گفته بودم آقا همه ش اکی، ولی آب، تُف، مُف، اشک، خلط و هر چیز مشابه خیر... که بفرما!!


بعد می دونی کیلگ چه قدر آرام بخش و دلگرم کننده هست حرف هایی که می شنوم تو این وضع،

"دکتر ها که مریض نمی شن!"

"چرا دکتر نمی ری؟... آخ ببخشید حواسم نبود."

"خاک تو سرت بییییست و دووو سالته، دیگه واقعا هنریه تو این سن بتونی سرما بخوری." 

"هوی ورودی بیماران اونوره! اشتباه اومدی اینجا ورودی کادر درمانه."

" مادر جان تقصیر خودته، میوه نمی خوری غذا نمی خوری هیچی نمی خوری همین می شه وضعت، شدی پوست و استخون. خب سرما می خوری مادر."

خب این ها چه واکنشیه؟  همین یه جمله که "اخی حیوونکی کاش زود تر خوب بشی." با وجود اینکه صرفا هم دردیه ولی بازم خیلی بهتر از بالایی هاست ک. همین هم دریغ می کنند. بیایید نازم کنید لامصبا من دارم می می رم خب!


و حتی بعد مدت ها، با یک استاد آدم حسابی هم قرار فیس تو فیس داشتم که رسما افتضاح  بود و ریغویی بیش نبودم. استاد هی ازم تعریف می داد، من این طوری بودم که: "فیییین.... اُستاااااد.... کُخخخخ کُخخخخخ.... شُماااااا... هاپچوووووو.... خیلییییی... بِد مَد دُطف دادید..." و سپس آبریزش از چشم و پاک کردن مف با آستین چون دستمال جا نداش دیگه.


ولی علی ای حال، یک چیزی کشف کردم

می گن معلولیت محدودیت نیست،

خب امروز مقداری به عینه دیدمش،

ما امتحان داشتیم،

و من این شکلی بودم که آقا دویست صفحه از سیصد صفحه تموم کردم خاک بر سرم بشه می افتم.

بعد این بچه های دیگه که سالم بودن، 

نابوووود. سی صفحه، بیست صفحه، دیگه طرف زور زده بود پنجاه صفحه خونده بود.

من موندم واقعا چه غلطی می کردند پس. اهل دلم نیستن بابا تو کتابخونه ولند همش خاک بر سر های خنگ. یعنی گاهی به قدری ستوه آوره که به خودم می گم این تجربی ها فقط خرخون اند و هیچ سوپر پاوری ندارند و تا ده دور نخونند نمی ره تو کله های پوکشون. 

حالا بعضی ها هم هستند چرت و پرت می بافن می خواهند با این عدد هاشون حذف رقیب کنند که از همین جا شما رو با این روش های کثیف آشنا می کنم.

به هر حال همه ی سوال ها از همون دویست صفحه بود و حدود سه نفر رو تغذیه کردم.

من. بیمار. سگ لرز کنار شوفاژ دیروز. سه نفر هم تقلب رسوندم. این دست زدن نداره ناموسا وژدا فانوسا؟ 

البته لعنتی ها اینقدر با من حرف زدند، یک سوال خودم نصفه موند. و سر این قضیه هوم. آره.


حتی یک بچه هست، خیلی مذهبی طوریه و بهش پیامکی گفتم ببین دستم به دامنت من کل آخر هفته در حال مرگ بودم، تقلب بده نمونم. برگشت نیم ساعت بعد شخصا  زنگ زد و گفت کیلگ من نخوندما ولی کلا از نظر اخلاقی "اعتقاد" ندارم! جان. 

بعد همین فرد وقتی فهمید من همه ی سوال ها رو بلدم، برگشته بود به من می گفت که کیلگ راهنمایی بده. عزیزم؟جان؟ راهنمایی؟ راهنمایی فرق داشت با تقلب تو دایره لغات شما؟ 

می خواستم بگم ای عشخ، من در اثر حرف یکی از دوستان بسیار معتقدم همین پنج دقیقه پیش توبه کردم و دچار تحول شگرف(!) و عظیمی(!) شدم و از نظر اخلاقی از همین لحظه به بعد دیگه اعتقاد ندارم. ولی نگفتم. و بهش رسوندم، چون هیچ وقت دوست ندارم مثل کسی به نظر بیام که اعتقاداتش مثل کاسه ی ماست و ژل متزلزله. خب من اعتقادم تو تقلب رسوندنه و می رسونم. حالا تو نامرد هستی و متزلزل بباش. به من چ. 


این معلول ها هم نگاه کنید با یک دست سنتور می زنن، با اون یکی تنبور با پاهاشونم قیچک. در همون لحظه با زبونشون هم دارند نقاشی مونالیزا می کشند که رشک برانگیزه و ستودنی.

ایده ی خودم این هست که یک فردی که به یک نحوی نقص دارد، یک حرص درونی می زنه و مدام  فکر می کند که نسبت به بی نقص ها عقب هست. در صورتی که فرد سالم قدر نمی دونه. این حرص درونی عامل پیشرفت و جلو افتادن هست.

جریان همینه.

یه کاری می کنن برگردیم بگیم کاش سر همه ی امتحان ها بیمار باشیم. چون من دوساله هیچ وقت واسه هیچ امتحانی از خوابم نزده بودم ولی امروز ساعت کوک کردم. 

اینم وضع ما. البته الآن باز همه شون از من بالاتر می شن لاشخور ها. می دونم دیگه.


راستی همه اینجا تو خونه ی ما مریض شدند . دو عدد میهمان داشتیم، اون ها هم مریض شدن حیوانکی ها. افتضاح. مایه ی شرمندگی. اینقدر ناراحتم پدربزرگم دهشتناک مریض شده. بابام هم که کلا از پا دراومده. ولی من بازم حق نداشتم سرما بخورم چون بیست و دو سالمه. خب شما ویروس رو خالص سازی می کنی، اون یکی از محل کارش می آره، اون بچه هم از مهد کودک اپیدمی می گیره میاره تو خونه، اینا اصلا حساب نبود؟ فقط بیست و دو ساله بودن من حسابه این وسط.


راستی می دونید من چرا اینقدر می نویسم؟ چون تنها کاریه که می شه کرد. یعنی تا می آم خوب شم مجبورم برم بیرون دوباره گند و گند تر بر می گردم رو تخت و پتو. 

ولی دیشب خیلی افتضاح بود.  پریشب هم که آلتیمیت بیگ چیل و آلتیمیت آتش مرداب شدم، دقیقا شب اول قبر بود. 

دیدین سرماخوردگی آدمو منفی باف می کنه. اینا ها. تازه منتشرشم می کنم چی فک کردی. به من چ. 

نظرات 3 + ارسال نظر
شایان شنبه 15 دی 1397 ساعت 22:49

کل متن و داستانش به کنار...البته سخته اون به اون راهنمایی گفتن طرف گیر ندم...حالا اونم بیخیال
بیشتر گیرم رو پوست و استخون شدنت ام الان...باباجان تا جا داری بخور تا جون بگیری...حق البدن میاد گردنت...گناه داره اون جسم
من هیکلی هم ندارم..همش 84 کیلو پوست و استخونم ولی شیش وعده غذا می خورم...تو هم هم سن منی...باید همینقدر بخوریااااا
خلاصه از من گفتن بود. نشنوی شن ها با برنامه غذایی میاد سر وقتت

ببین این سخن کاملا مادربزرگانه ست.
دیدی مادربزرگ ها دوست دارند نوه رو مثل مار بوآیی که در حال هضم فیله ببینند؟
دیدی دوست دارند یخچال رو روزی سه وعده از سه وجه بکنن تو حلقوم نوه شون؟
تازه من نوه ی اول تک پرشون هم هستم. خودت حساب کن،
قضیه اینجوریاست. اونجوریا نیست.

شن های ساحل یکشنبه 16 دی 1397 ساعت 00:29

من که می دونم توصیه غذایی بکنم الان حوصلشو احتمالا نداره بجاش نشستم دعا میکنم زودتر خوب بشه

مرسی واقعا

یاقوت یکشنبه 16 دی 1397 ساعت 19:50

ای شمس روزگار مگه یک دست جام باده و اینا مال مولانا نبود؟!!!.. یا من اشتباه می کنم؟!! .. ولی ابیات تعییر یافته هم خیلی خوب بود(شمکیل (شمس &کیلگ ) سرماخورده هم به همون خوبی (عالی بهتر بگم ) منویسه)..

نه کاملا درست می زنی. مال مولاناست.
چون غزلیات شمسه، مائیم که از دبیرستان هی داریم اشتباه می زنیم. :))))
مثل یه جور اشتباه لفظیه. دست خودش نیست.
آره بابا، می دونی چه قدر بی کار بودم و فکر کردم که وزنش خوب شه. :))))

+ من اصلا تا حالا از خود شمس خیلی خیلی خیلی کم متن خوندم.خط سومش رو الآن فقط تو ذهنم هست که تو وبلاگم گذاشتم براتون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد