کوکسیژئوسم درد می کنه
شایدم ساکروممه
از صبح تا حالا که خبرش شد
بست نشستم رو همین مبل جلو شبکه خبر براتون کسشر می بافم
یکم مادرم اومد دلداری بده دستشو گذاشت رو پام نزدیک بود شرحه ش کنم گفتم دست نزن بهم
الآن داره به بابام گزارش می ده:
" اینا می گن صبح که فهمیده گریه هاشو کرده تو دو دیقه ی اول
ولی از وقتی من اومدم که حالش خوبه انگاری"
هورا من واقعا دارم شبیه این شخصیت اول فیلم های تین می شم که رفیقشون می میره
منزوی و خل و چل می شن
سعی می کنم در این راستا؟
نمی دونم!
ولی حواستون هست دیگه؟
سناریو رو دارید می نویسید دیگه؟
این فیلم می شه.
اگه زنده موندی و موندم قول میدم یه روز با هم بریم دنا
احتمالش هست کسشر احساسی ببافم ولی الان حسم اینه
پایه ام