Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

یلی بود؛ در خواب هاش _ اپیزود ۲

اگه تو روابط دنیای حقیقی م مثل دنیا های مجاز خواب یا حتّی همین اینترنت برخورد می کردم، نود درصد ماجرام حل بود عموما.

یه خواب دیدم حدود یک ساعت و نیم پیش. اینقد خوب بود که فقط دلم می خواد چشامو ببندم دستامو بزنم زیر سرم بهش فکر کنم هی به خودم بگم دیدی؟ اون تو بودی. آه. 


مثل دامبلدور بودم. و از اونجایی شروع شد که حس کردم خنده ی چند تا از بچه های دبیرستان و دانشگاه که دور هم جمع شده بودند واسم آزار دهنده س. چون با منظور بود. 

و به سیخ کشیدمشون. دقیقا به سیخ کشیدمشون به خاطر حرکت نا به جای عضلات ریزوریوس و زایگوماتیک هاشون. آه.


تماشای به سیخ کشیده شدن اینا، حتّی تو خواب واقعا ارضا کننده بود. 


طرف یا کلا داره خواب گوسفند و مرغ و خروس می بینه، یا اگه خواب آدم می بینه باید به یه نحوی توش حمام خون راه بندازه. چیه خوشم نمی آد از این همه خشانت، ولی هیتلری در من است...

نظرات 3 + ارسال نظر
Shayan دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 12:48 http://Www.florentino.blogsky.com

حالا مام از این خواب عقده ای ها میبینیم. زیاد خاص نبود ولی بز و گوسفند...خخخخ
کیلگ یه قصاب مستاجر بابابزرگمه...چند سال پیش..فک کنم ۱۴ یا ۱۵ سالم بود. یه گاو آورده بود بکشه. گاوش انقد خوشگل بود دیوونه ش شده بودم. فک کن از این گاو چاق مهربونا...سفید و حنایی بود. هیچ جایی واسه نگهداری مرغ هم نداریم ما...بعد من گیر داده بودم به خانواده من اینو میخوام. یه شب تا صب خوابش دیدم و باهاش حرف زدم. صب مامانم میگفت آدم که نیستی چهارتا دوست و رفیق داشته باشی..عمش دنبال جک و جونوری..دیشب تو خواب همش گاو گاو میکردی :|
فرداش کشتش قصابه..دیوث عوضی

خب آخه چرا من دوست دارم خواب آدمای آشنای دور و برم رو ببینم، واسه من خاص بود از این لحاظ. کم پیش می آد برام. از طرفی کمکم می کنه بدونم نظر ناخودآگاهم درباره شون چیه که بفرما حقیقتش اینیه که دیدم.

نگوووووووو
آتش بال و پرم را بسوخت.
اون روزی که بابا بزرگ و مادر بزرگم از مکّه اومدن و جلو یه بچه ی هشت ساله که دندوناش یکی درمیون هست یه گوسفند رو کشتن، من تا صبحش تب کردم و تو خوابم گوسفند گوسفند می کردم تا یه هفته هم زبونم بند رفته بود. می فهمی؟ من علف دهنده ش بودم. تا سه روز من مسئول علفش بودم. یکی از داغوون ترین خاطره هامه. شت.
هنوز عکسای اون روز رو می بینم پر پر می شم.

شن های ساحل دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 14:53

باز خوبه خواب می بینی من حالم خوب باشه خواب نمی بینم شب خاموش میشم صبح روشن میشم نهایت یه پرده سیاه می بینم همین دیگه خیلی روی یه کتابی تمرکز کرده باشم صبح بیدار میشم میگم چه خوب فهمیدم چی شد.سالی یک بار دو سالی یک بارم خواب میببنم یکی مرد زنگ میزنم بهش میگه خوبم یک سال بعدش میبینم طرف مرد همین

ببین فک کنم خواب رو می بینی منتها یادت نمی مونه.
ولی اون جمله ی آخر در عین تلخی باعث شد نیشخند بزنم. :)))
خواب منو دیدی بهم بگو که خودم جمع کنم برم کم کم.

شایان دوشنبه 23 بهمن 1396 ساعت 15:50 http://florentino.blogsky.com

من از پنج سالگیم که گوسفنده رو که بهش علف میدادم جلوم سر بریدن سعی کردم با این قربونیا رابطه حسی برقرار نکنم. امسال شهریور که بابابزرگ مامانبزرگم از مکه اومدن اصلا گاوه رو تا وقتی که سرش بریدن نگاه هم نکردم :|
ولی من سرنوشتم با تو متفاوته ها...من بابابزرگم قصاب بوده جوونیاش..دست به کاردم خوبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد