Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

جانم فدای رهبر

بله جوانک،

با خود تو هستم،

با خود خودت ک یکّه تاز میدان با افتخار داری این ها را الآن توی گوش ساختمان ما فریاد می کنی و معلوم نیست کدامین سوراخ موشی توانسته این چنین تصاعدی اعتماد به نفست را به سقف برج بچسباند... 

برادر، خون و جان من هم تا آخرین قطره ی هموگلوبین نثار رهبر،

اگر که هر شب، آسمان تهرانمان  این قدر شاد می بود...

اگر که هر شب برج میلاد به مثابه بارقه های نبرد هاگوارتز، یک ثانیه سبز و ثانیه ی بعد قرمز می شد...

اصلا ای کاش هر شب، شب بیست و دوم بهمن می بود و هر وقت دلت می گرفت می رفتی و رقص نور آسمان را نگاه می کردی و با هوا رفتن هر نور، غم هات ذرّه ذرّه می رفت بالا و بالا تر و بالا تر... و بالاتر... و بعد محو می شد.

آدمیزاد مگر دیگر از زندگی چه می خواهد؟ یک چیزی باشد، چندی چشمت را نوازش بدهد و بعد دود شوید و لابد بروید هوا دیگر. 


می دانید ما اژدها ها... نور که می بینیم دیوانه می شویم. حالا هر کجای دنیا که باشد. می خواهد فستیوال لنترن چین باشد یا درخت تزئین شده ی کریسمس یا آسمان کویر که تا به حال به چشم ندیده ایم ش یا آتش گردان کارتن خواب های خیابان... حتّی اصلا  افتتاحیه ی المپیک لندن باشد یا جشن دیوالی هندی ها... همین چهارشنبه سوری خودمان باشد یا برج میلادِ شب بیست و دوم بهمن ماه کذایی.


ما ها نور که می بینیم دیوانه می شویم چون اصل جنس است. دوستان من، نور نور است. و جلا بخش روح است. و چشم را نوازش می دهد. نور همانی ست که سپهری (که لامصّب فلان شده همچنان نمی آید برویم با هم بمیریم!) یک بیشه از آن را ته دلش داشت. نور همانی ست که کوری مقطعی می دهد به روی همه ی تاریکی ها. هرچند ک کوری مقطعی خود نوعی تاریکی است. ولی جنسِ تاریکی حاصل از دیدن نور، با همه ی تاریکی های جهان فرق می کند. درست عین یک خفّاش تنها روی دیواره ی غار، وقتی چراغ قوه می اندازند تو جفت چشم هایش.


و چه عجیب است برایم که منتهای نور، تاریکی ست... تاریکی ای از جنس نور.  این حقیقت دیوانه کننده است.


پ.ن. و هر وقت لازم شد قسم بخورم، یکی از صادقانه ترین قسم هایم می تواند این باشد: قسم به زیباییِ ریتمِ آهنگ های دهه ی فجر. قسم به خلوصِ شعر های انقلابی. فرای هر اعتقادی. کاش بودید، و دست های هم را می گرفتیم و بزرگ ترین حلقه ی عمو زنجیر باف جهان را تشکیل می دادیم و می چرخیدیم و شعر های انقلاب را می خواندیم و حال می بردیم... یک همچو احساسی.

نظرات 5 + ارسال نظر
شایان شنبه 21 بهمن 1396 ساعت 21:52 http://florentino.blogsky.com

ساعت نه بود داشتم زیست میخوندم یهو صدا رگبار مسلسل اومد...پشمای من و این اسکلته با هم ریخت :(

اوه اوه
حالا مسلسل اصلی فرداس :)))
ولی مطمئنی مثل اینورا ازین ترقه های آسمونی نبوده
این مامان ما کلید کرده که مطمئنم صدا گلوله س، بهش می گم بیا دو قدم بریم نور ها رو ببینیم بابا گلوله کجاست

+ البته فک کنم برای نمایش قدرت نظام تیر هم در می کنند، حالا تشخیص صدای تیر مفتخرانه از تیر تهدیدانه با خودم خودت خودش

[ بدون نام ] شنبه 21 بهمن 1396 ساعت 22:09

پستت رو خوندم مدام داره جمله/شعار[انقلاب ما انفجار نور بود تو ذهنم تکرار میشه]...

تناسب را هم اکنون در همین مکان از ما بیاموزید
والا خودم بهش فکر نکرده بودم موقع نوشتن، کشفش حال داد
الآن با اینی ک گفتی کلی ایده ی جدید اومد تو ذهنم واس نوشتن

[ بدون نام ] یکشنبه 22 بهمن 1396 ساعت 00:47

چرا از تو بیاموزیم؟!از استامینوفن باید اموخت:)
و اینکه چرا خودت رو خسته میکنی ج کامنت میدی؟!0.oعادت کردیم بیایم همینجوری برای خودمون کامنت بذاریم.

نچ دیگه بدون پست من اون جمله هه، انقلاب و انفجار نور، مثل همیشه و با حس همیشگی خونده می شه
ولی اگه پست منو بخونی بعدش جمله ی استامینوفنو، صداش فرق می کنه حتی
نحوه ی خوندنش عوض می شه

وای خدا! باز بحث این کامنتا... من لالم اصلا. الفرار تا نریختین سرمون. :)))
جدای از شوخی و فلان جواب می دم چون امروز نیاز به این دارم که کامنت جواب بدم. نیاز به حرف زدن؟ ارتباط گرفتن؟ هرچی!
اون موقعایی ک جواب نمی دم مثلا نیاز دارم خفه خون بگیرم واقعا
بعد دیدی دیگه اگه امرم کنید و مهم باشه واستون جواب یه کامنت بر خلاف میل خودم سعی می کنم جواب بنویسم ک حل شه همه چی

و ببین واقعا قصدم بی ادبی یا جدی نگرفتن مخاطب یا هر چیز دیگه ای نیس والا خسته ام تو دنیای واقعی اینقد باید نگران اینا باشم، اینجا نیستم خوب
یه اعلامیه ی گنده هم کوبوندم اونجا تو پست ثابتم پیش پیش همه ی معذرت خواهی ها رو کردم
و حس خوبی داره
اون نظریه ی خودخواهی م رو خوندی احتمالا. این الآن باز یه چشمه ی دیگه شه...

[ بدون نام ] یکشنبه 22 بهمن 1396 ساعت 01:16

با صدای هایده بخونی مثلا...

نه صرفا چون چندین بار بسته بودن کامنتای بلاگم(یا بهتره بگم بلاگام!)رو ب روم می اوردی گفتم:)وگرنه که من به مدل اینجا این سه سال(؟) عادت کردم و کاری هم به کار جواب دادن یا ندادنت ندارم و میام برای خودم اصن کامنت میذارم:)کلا درسته که حق اب و گل دارم اینجا ولی خب حواسم به گلیمم و اندازه ی پاهام هست و تو کارای تو دخالت نمیکنم:)بلاگت خودته.

اقا اژدهاها یه جوری نیست؟نباید میشد اژدهایان؟!

ای بابا ما هیچ وقت سر این با هم به نتیجه نمی رسیم ای قرص استامینوفن :))))
والا اون بحث فلسفه ی وبلاگ نویسیه واسم، بازم وبلاگ بزنی به روت می آرم دوشواری نداریم،
کلا همه ی وبلاگایی که خواننده رو به فلانشون حساب نمی کنند رو اعصابمن و اتفاقا چند تا از باحال ترین بلاگر ها و دوستای مجازی م ک باهاشون حس نزدیک دارم دقیقا همین جورن و حالا مونده که بفهمیم کی برنده می شه تو این جنگ
والا اصلا هم همچین حسی ندارم ک پا فراتر از گلیمم گذاشته باشم اگه مثلا خواستی تو لفافه به حرکت خودم برگردونی اگه هم نه که هیچ پی ش رو نگیر
هنوزم می گم آزادی سلب می شه با اون حرکت
و من موجود آزادی دوستی ام
وبلاگ بدون جعبه ی کامنتاش درست مثل یه دفترچه خاطرات بی مصرفه که بعد یه مدّت اینقد زیاد می شن که نمی دونی کجا قایمشون کنی که از دسترس مامان بابات دور بمونه
نامرد بلاگرایی ه که می دونه می خونی ولی مجال سخن گفتن رو ازت می گیره تا حرفات تو گلوت گیر کنه و به شخص تو نمی گم به خودت نگیری کلا خیلی زیادن این روزا

از نظر حق آب و گل راسته ولی، اصلا بیا وبلاگ مال خودت ؛)

اژدها ها رو قصدی می نویسم لفظش باحاله خوشم می آد وقتی می خونمش از نظر دستور هم مشکلی نداره فقط یکم عجیبه
تو شعر ابوالقاسم حالت هست یکی وایسا پیداش کنم می ذارم

پ.ن. گشتم پیدا نشد. ولی شعر باحالیه ته همه ی قافیه هاش عبارتی مثل اژدها ها آورده. مثلا انتها ها. رها ها. ازین جور چیزا. باید از تو کتاب خودم بگردم که الآن خسسسته ام متاسفانه

پ.پ.ن. بیا گشتم پیدا کردمش. از دیوان خروس لاری. خیلی دوست دارمش. تو اینترنت نیست نمی دونم چرا شعرش:

به جناب این وزیران که برد پیام ما ها
که همه وبال و وزراست وزارت شما ها

سر کار اگر نبودند چه بود بهتر از این؟
که نبودن شماهاست دوای درد ما ها

ز کف آبرو چرا رفت و طرب لعب چرا شد؟
به عقیده ی شما چیست جواب این چرا ها

ز جهالت شما بود که وضع ما چنین شد
عجبا! هنوز ماراست به شما اتکا ها

چو به دست غیر افتاد زمام باغبانی
ز سرشک چشم ما داد به باغتان صفا ها

نبود به غیر ازین فرق ستمگر و ستم کش
که نصیب این بلا هاست، نصیب آن طلا ها

فلک ار به کام ما نیست، تعجبی ندارد
که در این دیار هستیم به کام اژدها ها

همه مفلسند و مسکین و فقیر از آنکه عمری
پی بلع مال ملّت شده باز، اشتها ها

و جون خودم اگه من یه درصد سعی کرده باشم ربطش بدم به بیست و دوم بهمن! حالت گفته. خودش گفته. من کتابشو باز کردم فقط نقل کردم. ؛) جونم قرابت!

شن های ساحل یکشنبه 22 بهمن 1396 ساعت 01:48

این انتهای نور تاریکیست با رسم شکل توضیح دهید؟والا واضح توضیح بده ببینم چی میگی:)....
از نور دوست داشتن گفتی چند وقت پیش دوتا از این ریسه های ارزون خریدم نور زرد رنگی دارن حدود ده متر هستن انقدر ذوق کرده بودم یکی دوساعت روشن گذاشتمش دیگه داشت ذوب میشد اگه دیدی بخر خوشگله: ))))

بدون رسم شکلم می تونم آقا
مقصود اینکه دو مدل تاریکی داریم
الف) تاریکی حاصل از عدم وجود نور
ب) تاریکی حاصل از وجود نور بیش از حد - درست شبیه وقتی که برای مدّت یک ساعت تو شب برق خونه مون می ره و یهو برق که می آد چشم رو می زنه و یه لحظه سیاه می بینی همه چی رو
مقصود این بود حالا کاش ک خوب بیان کرده باشم

توضیح خفن فیزیولوژیک اینکه تو چشم چه اتفاقایی می افته رو هم بلد نیستم واقعا الآن ولی یه چیزایی در پستوی ذهنم هست که استاد سر کلاس می گفت یه اتاق که همه جاش (ذره ذره ش) چشمه ی نور باشه، هیچ فرقی برای شما نداره با یه جسم تاریک محض. اونم تاریک می بینید همون قدری که یه اتاق تاریک واقعی رو...
زیباست واقعا...! آدم جیگرش حال می آد با این فلسفه ها...

آره دیدم ازینایی که می گی، ازین چراغ ال ای دی کوچیکا می خوره خییییییلی جذابن واسم
ینی حتی دلم می خواد خودمو با اونا باند پیچی کنم و از دست و پام آویزون کنم به عنوان لباس باهاش دربیام بیرون، این قدر که نور دوست دارم
خونه ی خودم اگه روزی در کار بود، به شهر بازی تبدیلش خواهم کرد بدینسان
به تقلید از سخن شهرزاد، فتیش آتیش و نور دارم من اصلا!

+ آقا رفتم بخوابم دیدم بی انصافیه از این جا شمعی ها ننویسم. دیدی قطعا. شیشه یا حالا هر متریال دیگه ای ک هست، با ویترای احتمالا رنگ های مختلف می زنن روش و یه شمع کوچیک می خوره اون وسط، بعد شمع رو روشن می کنی رو دیوار کنارش سایه ی اون رنگ های ویترای می افته ما داریم دو تا ازش ولی خیلی نمی شه روشنش کنم هی گیر می ده مامانم
+ یا حتی... اون گوی های وسط پارتی ها هست... نور رو روشن خاموش می کنه و لیزر میندازه و انگار که زمان قطعه قطعه می شه و دنیا به چشمات روباتی می شه و اعمالت دیلی پیدا می کنن، از اونا حتی! خیلی خیلی خیلی به ابد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد