Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سرویس

راهنمایی ک بودم، سرویس داشتیم. کلا مدرسه مون خیلی دور بود نسبت به خونه و ترافیک های تهرانم ک درجریان هستید... اون زمان خیلی ازین خط های مترو و تونل ها هم افتتاح نشده بودن حتّی که راه رو نزدیک کنند. چند تا بچّه ی انتقالی بودیم ک این سر شهر خونه شونه و مدرسه ی اون سر شهری ها نصیبشون شده.  سرویس حکم یه خانواده ی سوم رو برامون داشت رسما. (خانواده ی اوّل رو ک خدا افتخاری مهمونت کرده، خانواده ی دومم ک بیخ ریشته مدرسه س.)

خیلی ماجرا ها داشتیم تو اون سرویس. روزی حدود سه چهار ساعتمون رو توی سرویس می گذروندیم. این مدّت ک تو خودم بودم، یعنی پاک کن برداشته بودم ک خودمو پاک کنم به اصطلاح، یاد دوم راهنمایی م افتادم. 

دوم راهنمایی م، ماه های اوّل سال تحصیلی. وقتی ک من هنوز افسرده نبودم. آخرین زمانی ک یادمه افسرده نبودم همون دوران بود. آخرین زمانی ک یادمه دلم تا تهش خوش بود، تا ته ته ته اندش. یعنی شخمش می زدی نقطه ی تیره نداشت فک کنم. چند ماه اوّل دوم راهنمایی. قبل اینکه عوض بشم یا عوضی بشم یا هرچی.


به صورت کاملا اتّفاقی همون سال ناظم مدرسه ای ک من بهش منتقل شدم عوض شد. یه آدم جدید ک اونم خونه ش هم محل ما بود. و بله. دارادادام! ما با یه ناظم فوق العاده سخت گیر و مقرراتی هم سرویسی شدیم...

و با وجود همچین فردی تو سرویس ک از قضا رئیس کلّ مدرسه بود و برو بیایی داشت واسه خودش، بازم بسیار خوش می گذشت. بسیااار. اون سرویس آخرین خاطره هایی ه ک دارم از دوران شرّ و شیطون بودن خودم. سر همه شون رو می خوردم. تو وبلاگ چه طوری ام وقتی شنگول می شم؟ همون جوری. با این شوخی کن، اون یکی رو انگولک کن، از ترک لای دیوار قصّه بساز، تیرگی زندگی رو هیجان انگیز جلوه بده و کلا یه همچین شخصیتی. 


یه روز وسط سال مریض شدم. یه مریضی تب دارنده ی رو به موت ک حتّی دیگه رسما سرت رو احساس نمی کنی رو بدنت و تا نرفتی جلوی آینه مطمئن نمی شی ک کلّه ت سر جاش هست. ولی مدرسه رو می رفتم. از تو خونه موندن متنفّر بودم. هستم. حس می کردم مدرسه خوبم می کنه. اون روز رو رفتم و تهش با یه حال خراب تر و اوضاع وخیم تر سوار سرویس شدم ک برگردم خونه.

تمام راه برگشت رو لم داده بودم رو دوست کناری م، پشمک. و داشتم می مردم. خواب بودم. ولی متاسفانه اینو هیشکی نمی دونه ک گوشام همیشه فعّاله. حتّی تو خواب. حتّی تو مریضی. گوش هایی دارم بلا نسبت همانند سگ. چشم هایی هم داشتم همانند عقاب ولی دیگه اون از صدقه سر ژن برتر بودنم، ازم گرفته شد.

آره خلاصه ما داشتیم جان به جان آفرین تسلیم می کردیم تو راه برگشت سرویس... تو اون سکوتی ک سرویس رو گرفته بود، یهو خیلی غیر عادی، ناظمه انگار ک مسخ شده باشه و پشت بلند گو مثل همیشه بخواد اعلامیه بخونه، از صندلی جلو با اون حجم از ابهتش برگشت گفت:


"ولی بچّه ها... می گم... امروز بدون کیلگ سرویس سوت و کور شده اصلا ! می بینید یه روز ک نیست، هیچ کاری نداریم بکنیم."


و هم زمان سه نفر دیگر اعم از راننده سرویس و دو تا هم سرویسی م یه :" وااای آره" ی عمیق از ته دلشون گفتن. انگار تمام مدّت منتظر بودن اینو یکی بگه.

و خب ها ها ها، هیچ کدومشون نفهمیدن ک من اینو شنیدم و تا ته شو رفتم! چون من خیرات سرم مُرده بودم روی پای بغلیم و داشتم تو تب می سوختم.
من اون روز با وجودی ک وضعم تو دروازه بود و واقعیت رو از رویا تشخیص نمی دادم، واقعا ته دلم گرم شد. یکی از شیرین ترین جمله هایی بود ک از زبون ناظم همیشه بداخلاقِ سگ مدرسه شنیدم. یکی از شیرین ترین جمله های عمرم بود کلا.

و به خودم گفتم: واو. دیدی اینا رو کیلگ؟ به خودت افتخار کن!

این مدّت ک نمی تونستم بیام وبلاگ آپلود کنم، کامنتا رو می خوندم. لحن همه شون، دوباره همون جنس احساسو برام زنده کرد.
احساسی برام زنده شد که ... یک.. دو... سه... چهار... پنج... شش... هفت... هشت ساله ک دیگه تو دنیای اینور مانیتور تجربه ش نکردم.
و بابتش ممنونم. جدّی می گم ها.

حالا نمی دونم داشتینش یا نه. یعنی خب رو راست باشیم ما انسان هستیم و تمامی احساس هامون هم بدون استثنا از روی خودخواهی بی حد و مرزمون هست. بلد نیستیم به غیر از این. با دلیل و مدرک، هر کیسی رو ک مثال بزنید در پنجاه صفحه اثبات می کنم ک از روی خودخواهیه. هر اکشنی. هر حرکتی. هر احساسی. حتّی اهمیت دادن و دوست داشتن. حتّی کمک کردن. از خودگذشتگی. انفاق. هرچی.
این تنها نظریه ای هست ک تو این بیست سال واقعا اثباتش کردم و پاشم هستم. و با گفتن این حرف دارم خیلی چیزا رو قبول می کنم.

یه چشمه ی کوچیکش اینه ک مثلا دوست داشتن  مینا تو ذهن من، صرفا به خاطر خودمه و نه صرف وجود خودش ک از احساس های دست و پا شکسته و کور من قطعا ارزشمند تره. همین حالمو بیشتر به هم می زنه از حقیقت وجودی خودم. 

از یه طرف دیگه، می تونم با این لم به این قضیه برسم که شما این شخصیتی رو ک خلق کردم  _کیلگو_  به خاطر یه تیکّه از وجود خودتون دوست دارید یحتمل. همون تیکّه ای تون ک با نوشتن حال می کنه و با یه هفته ننوشتن کلّی کامنت می گیرم ک:"بنویس بازم." اینم از رو خودخواهیه. منتها مهم نیست چون همه مون خودخواهیم و این... خودخواهی دو جانبه ی شیرینیه.


ولی بچّه ها... من برای اوّلین بار... بعد مدّت ها... همون حسّه رو گرفتمش. همون حسّی ک اون روز تو سرویس گرفتمش در حالی که داشتم تو تب می سوختم. این حسّه س ک برام ارزشمنده. این حس که... اینکه هی...! انگاری راست راستی وجود کوفتیم به یه دردی می خوره تو این جهان! کم کم ش حداقل یه جا داره به چشم می آد.  نه؟ من یه تیکه گِلِ همیشه مغموم نیستم. هدف به وجود اومدن من، جبران هدر ریز گل های باقی مونده از سفال گری خداوندگار نبوده! این فرض که خداوندگار به خودش اومد و دید گِل داره هدر می ره در هر صورت، پس بذار باهاش این حیف نون رو خلق کنم، این نبوده. این آرومم کرد تا حدّی.

مرسی همگی.
خیلی ها... وژدانا. خیلی مرسی. تک تک تون... حتّی خاموشایی ک هیچ وقت کامنت نگرفتم ازشون.
من واقعا موندم چرا اینقدر راحت اینجا تونستم دوست و رفقای این شکلی پیدا کنم. یعنی خوب اکثرا که دستم حتّی به کامنت گذاشتن نمی ره تو وبلاگاتون مثل یه گونی سیب زمینی فقط می خونم و تمام. دستم خیلی وقتا به کامنت جواب دادنم نمی ره حتّی، ک این از مورد قبلی خیلی افتضاح تر و داغون تره و حسّ شرمندگی داره. نصفتونم که اصن هیچ ایده ای ندارم کی هستید و حتّی بلاگرید یا نه و کلّا لطف بی حد و مرز بی خودی ای بهم دارید مرامی. 

چه جوریه ک  می تونم نسبت به همه تون حس مثبت داشته باشم انگاری ک آره ما نزدیکیم، ولی تو دنیای واقعی هیچی ش این شکلی نیس...

ک خب جهنّم، دنیا فانتزی خلق شده ی خودمو عشق است. ؛)


حالا ازین به بعد باید یه فکری هم بکنم به حال ترک دادن شما ها. پروژه ایه واسه خودش. ما هم ک تا ابد نیستیم به هر حال. 

کلّش همینه، من مرگ ک می بینم آب روغنم قاطی می شه. فیوزم می سوزه. دیوونه می شم یهو. یعنی یه حد آستانه س. تا یه میلیمتر زیرشو  پر کردم از خیلی وقت پیش. اتّفاقای اینجوری هرچند کوچیک، مثل یه پَر هستن. سبک ولی کافی برای رسیدن و رد کردن اون حد آستانه. تازه این که مینام بود و اصلا هم سبک نبود برام. و هنوزم نیست. بفرما...


به هر حال. امم. چی می خواستم بنویسم؟ آهان... بلی + آره + یس. مرسی. همین بود کلّش. یو آر د چمپیونز مای فغندز...!!!

نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 00:21

وااای بالاخره پست گذاشتی:)))))
خب برم بخونمش..

[ بدون نام ] چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 00:29

برای چند لحظه خ احساساتی شدم..
و اینکه کاملا درست میگی که از روی خود خواهیمونه که دلمون میخواد همچنان بنویسی،یا حداقل در مورد من درسته..از میون وبلاگایی که از اول می خوندم میشه گفت اینجا تنها جایی ه که مونده..جدی اگر اینجا بسته شه خیلی راحت تر میتونم از این دنیای بقول تو فانتزی جدا شم..

وجوج چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 00:45

ولی حس خوخواهی من از اونجایی داره نشات می گیره که فونت خیلی ریزی دارید و من دیگه ریزبین نیستم.ینی ببین نیستم.پس بهتره ننویسید!
اما درباره مینای شما تسلیت میگم.میناها آخرش میمیرن.دوست من هم بخاطر میناش خیلی ناراحت شد.اما چندوقت دیگه یکی دیگه خرید.اما خداییش خریدن و جایگزین کردن کار وقت گیریه.خوشا به حال عرفان که دل نبستند و راحت میتونن سرشونو بندازن پایین و برن.

نامبرده چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 01:06

:)))))))
میخوای خوشی مون رو دریغ کنی؟!
مسلما یه روز میاد که سایه "نیستی" روی "هستی" بیوفته...
ولی تا هستی روی روال همیشه باش.

به کم و زیاد و با فاصله زمانی نوشتنت نیست.
به کیفیتشه.
اگه خواستی ترک بدی از کیفیتش بزن :))))

شن های ساحل چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 08:24

خداروشکر یکم بهتری:)...معلوم که منم خودخواهم تا وقتی که برای خودت خوبی نخوای چطور می تونی برای دیگران خوبی بخوای:)))تو فکرهات با تقریب زیادی شبیه وقتی که من جون تر بود نه صددرصد ولی انقدر زیاد شبیه هست که واقعا دلم نخواد اشتباهات من انجام بدی یا حتی اگه مسیر اشتباه میری دلم بخواد باشم که اگه بتونم کمک کنم

شهرزاد پنج‌شنبه 19 بهمن 1396 ساعت 00:27

آخر شبی چه احساس خوبی گرفتم از این پستت به هزار و شونصد دلیلی که خدا شاهده حال ندارم توضیح بدم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد