Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

مینا

مینا مُرد.
مینای من... مُرد. تمام شد.
به پنج سال و بیست و هفت روزگی اش نرسید و مُرد. در یک بعد از ظهر بهمنی که شاخه های درخت کاج حیاط خانه مان، زیر حجم برف خم شده بود.

با اختلاف، نه حرفی برای نوشتن دارم نه احساسی برای وسط گذاشتن. به جز تکرار یک جمله ی دو بخشی با نهاد مینا و گزاره ی شوم مرگ.


احساسم را همراه لاشه اش پیچیدم لای دستمال، و پای درخت کاج حیاط خانه چال کردم در حالی ک اشک می ریختم. همان درخت کاج پر برف. پای همان کاجی که یک روز اتّفاقی از قفسش درآمد و پرواز کرد و رفت نشست آن توک توکش، قلّه ی قلّه، لای برگ های سوزنی. روی سرکش ترین شاخه هایش. ولی اندکی بعد تصمیم گرفت برگردد به قفسی که من برایش ساخته بودم تا باز هم بیشتر زجرش بدهم. مینا آن روز آزاد بود، ولی برگشت. امروز هم آزاد است، امّا دیگر بر نمی گردد...

او آن روز برگشت، چون زندگی چیزی نیست مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک پرنده. 

زندگی چیزی نیست، مگر خو گرفتن به عادت ها. حتّی برای یک انسان. عادت هایی مثل  بیدار شدن با صدای قار قار مرغ مینا... نگاه کردن به کنج خانه ی همیشه خالی و حرف زدن با یک پرنده... عطسه زدن و شنیدن جواب قاه قاه مسخره کردن های مرغ مینا... از روی روزمرگی دانه را در کف دست گرفتن و لمس ضرباهنگ فرود آمدن نوک زردش... زندگی همین عادت هاست. خودش هم بلد است چه زمانی ترکت بدهد.


متنی بود منسوب به حسین جان پناهی... می گفت:
چشم می بندم،
مباد ک چشمانت را از یاد برده باشم.


و من... دیگر صدای مینای خود را به خاطر نمی آورم. به همین سرعت.

چشم ها می بندم...

گوش ها می بندم...

دست ها در جیب می کنم...

مباد...!


با هر گونه کامنت هم درد گونه و یا حتّی مسخره گونه در این رابطه مشکلی ندارم. ولی متاسفانه یا خوشبختانه، ملغمه ی احساسات من در این سن تقریبا برای کل جهانیان غیر قابل درک است، خیلی وقت است با آن کنار آمده ام.


پ.ن. شعر های جدّی طورم رو خونده بودین؟ خب نه فک کنم هیچ وقت نذاشتم اینجا ک بخونید.

 الآن می ذارم. غم... رد خور نداره کارش. برای مینا نوشتمش؛ دیشب.



شکستی کشتی من را و کوچیدی به دریا ها

و من ماندم درین غُربت... پیِ اعجاز موسی ها


نمی دانم در این ساحل عصایی یافت خواهد شد؟

تمامم کردی و رفتی... چه امّیدی به فردا ها؟!


و من بی صاحبی های دلم را با تویی گفتم

که صاحب دل شدی، بُردی... ندیدی این تمنّا ها


تمام هستی من را به روی میز بگذارید

که دارم یک دل از چشم چو ماهش، من تماشا ها


بپاشان بر دل ریشم نمک دان ها که بعد از او

ندارد التیامی زخم زهرآلود غم ها، با دوا ها


سکوت کنج این خانه طناب دار خواهد شد

و من گردن در این حلقه، به یاد جیک آوا ها


تمام کاج های شهر را با درد گوشیدم

ندارد بعد تو لطفی به گوشم ... بانگ مینا ها


نظرات 39 + ارسال نظر
شایان پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:04 http://florentino.blogsky.com

....
قفل کردم

aida پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:07

نمی دونم چی بگم ...لال شدم اصن...
فقط اینکه به کنایه ها یا مسخره کردن بقیه اهمیتی نده...
اونا یه مشت احمقن که درک نمیکنن مینا برای تو فقط یه پرنده نبود و جزیی از خانواده ات بود.و تو هم حق بخاطر مرگش ناراحت باشی.طبیعیه؛البته برای ادمای نرمال.
امیدوارم ارامش بهت برگرده.

t پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:08

آخی...
ولی بنظرم عادت به خو گرفتن تو قف
هیچی اصن!

t پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:11

درضمن این حس خیلی برام آشناس! ترس حالا من اسمشو میذارم ترس! ترس از اینکه چیزایی که ی روزی بدونشون زندگی ممکن بود یا حالا اصن بدجور خو گرفته بودم بهشون رو، بعد از رفتنشون فراموشش کنم. خیلی آشناس.

نارنجی پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:13

معلومه چقدر دوسش داشتی که حساب روزای عمرش هم دستته

نارنجی پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:15

و اینکه مسخره گونه چرا؟؟؟
ادم باید خیلی بی شعور باشه که همچین چیزی رو مسخره کنه

شن های ساحل پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:23

:((((( خدا بیامرزتش حدودی می دونم چی میگی خودم یه بچه گربه داشتم مرد:(((((((

نامبرده پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:38

:((((((((((

یاقوت پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 00:49

منم جوجم مرد خاکش کردم.. ولی با گذشت سالها هنوز قیافش یادمه :(((( اسمش تویتی بود...پرهاش حنایی و کنار گوششم آبی بود...

یاقوت پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 11:06

تا چن روز بعدشم می رفتم سر خاکش و زل می زدم به اون کپه خاک... بچه ام نبودم ... عجیب غریب ام؟!!!

آ پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 11:43

شعرت خیلی خوبه..خصوصا بیت اولش.

ی پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 16:37

عاقا شعرت عالی بود عالی.... من برم بمیرم بی زحمت پیش جوجم خاکم کنید ... آدم بی استعدادی مثل من بهتره که بمیره....

Elsa پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 17:30

:(
حس مالکیت و عادت به یه سری چیزا نابودکننده اس‌ بعضی وقت ها..
هیچی نمیتونم بگم.
امیدوارم‌حالت بهتر بشه زودتر..

شهرزاد پنج‌شنبه 12 بهمن 1396 ساعت 22:27

یا قمر! این شعرو تو گفتی یعنی؟! یا چی؟! یه روشن‌گری بکن پیلیز!

شن های ساحل جمعه 13 بهمن 1396 ساعت 20:47

کیلگ انشالله بهتر باشی برونشیتت هم زودتر خوب بشه

شایان شنبه 14 بهمن 1396 ساعت 00:10 http://florentino.blogsky.com

کیلگ خوبی؟
یه چیزی بگو

"یه چیزی."

شایان شنبه 14 بهمن 1396 ساعت 00:15 http://florentino.blogsky.com

شعره رو الان دیدم...
پششششممممااااااام..

خوراک ضجه طور خوندنه.

شایان شنبه 14 بهمن 1396 ساعت 13:16 http://florentino.blogsky.com

آها؛ مرسی

لیمو شنبه 14 بهمن 1396 ساعت 22:19

متاسفم :-( کاملا قابل درکه :'(

و چه شعری...عالی

Bluish یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 01:01 http://bluish.blogsky.com

عااااقا
من هی این بیتِ آخرو می‌بینم و یاد مینای تو و توئیتِ جانِ خودم میفتم و دلم ریش ریش میشه...
بیا یه پست دیگه بذار هی اینو نبینیم همینطور هی دلمون ریش ریش شه

بنویسم نخ کش تر میشید بلو
مگه اینکه پست خالی بندازم

Thio یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 01:54

من احساس کردم وقتشه بیام یکم حالت خوب شه از اومدنم ! یا خوشحال شی یکم ! یا بیای اشک بریزی جلوم ! یا بگی عق باز این دختره/پسره اومد ! یا بالا بیاری و من دستمو بگیرم جلوت و بریزی توی دستم.

جمعش کنیم خلاصه...هنوز هورکراکسا موندن...مینا میخواست کمک کنه فقط...به روزات و تیکه پاره هات...حتی وقتی مُرد به خیال خودش داشت کمکت میکرد که نمیدونست حتی داره تو رو به کشتن میده. که بدونی تا اونجایی که جا داشت کمک کرد و حالا یادش تو قلبته.یا قلبمون.
نرو تو دنیای واقعی...دنیای واقعی گهه...برگرد.پنل مدیریتو باز کن و بنویس حتی که عق ! باز این پسره/دختره اومد ! حسی که همه ! بهم دارن و خنده میاره رو لب من :)))
دیدی؟خندیدی...

94428...همیشه که نباید ربط داشته باشن به هم ! خیلی هم قشنگه! همینجوری بی ربط !

به عمرم با خوندن کامنت نگریسته بودم که الحمدلله با خوندن این حاصل شد
مرسی

شن های ساحل یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 16:47

منم میگم بیا پست بزار مهم نیست تیره و تاریک بنویسی اگه کمکت میکن سبک بشی پس مفیده بنویس

شایان یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 22:48 http://florentino.blogsky.com

کیلگ از اون جک بی مزه ها که میگفتم نمیفهمیدی پوکر فیس مینگریستی بگم شاید بخندی؟

بببین من هر چقد تو دور و بری های حقیقی م دستاورد چشم گیری نداشتم، تو مجازی انگاری شانس آوردم یا حداقل این طور به نظر می آد.
فدا مدا ک به فکر حال مایی چایان.

شن های ساحل دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت 14:58

چطوری کیلگ؟دلم تنگ شد:(

با اختلاف... با اختلاف... حالم خوش نیست
اب روغن قاطی کردم شدید
می دونم انتظار می رفت چیز دیگه ای بنویسم یعنی سعی کردم ولی نشد چرت بنویسم
باورت می شه من الآن دارم زیر پتو مثل ضعیف های مفلوک بدبخت اشک می ریزم و اینا رو برات تایپ می کنم
منم دل تنگم آره، ولی می دونی انگار تمام زخم هایی ک طی این بیست سال برداشتم و هی با شوخی و فلان بتونه شون کردم تو طول زمان یهو تو همین یه هفته سر باز کردن از همه جهت
زخم هایی ک از کنارشون گذشتم و هی دم نزدم و بی خیالی طی کردم و با خودم گفتم ک اکی برو جلو چیزی نیست خودش خوب می شه
هیچ کدومش خوب نشده هیچ کدومش
در عوض همه شون تبدیل شدن به یه مشت زخم چرک و عفونی و بوی گند هر کدومش دماغ آدمو کر می کنه
دارم پرس می شم
روحم تیکه شده
حس می کنم واقعا نمی کشم دیگه بریدم شن های ساحل بریدم

لیمو دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت 15:48

کیلگ بیا بنویس

مرسییی وییییی
یکم تاریک زدایی کنم می نویسم ولتون نمی کنم عمرنیاش

نامبرده دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت 19:11

نگران قلب باتری خورتیم کیلگ.
برگرد و بنویس.
نذار تو باتلاق دردات غرق شی.
برهوتی شده اینجا...

خیلی بهترم خیلی بهترم
مینویسم به زودی
رفتنی هم در کار نبود از اولش

[ بدون نام ] دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت 21:06

کیلگارا بیا بنویس دیگه...بد عاتمون کردی با هرروز نوشتنت...

اره مینویسم زود
در زود ترین لحظه ی دم دست

شهرزاد دوشنبه 16 بهمن 1396 ساعت 21:17

هرکسی حق داره به وقتایی ناراحت بشه ولی زودتر خوب شو لطفن.

الردی هیلینگ
تنک یو وری ماچ تو د مون اند بک

Elsa سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 00:24

این چندروز هیچی نگفتم.
باخودم گفته بچه ام زرنگ شده نشسته داره علوم پایه میخونه :(
تا الان که جواب کامنت شن های ساحل رو دیدم.
دلم ریش شد.
خب واقعا لعنت به من که کیلومترها فاصله دارم و نمیتونم هیچکاری برای تسکینت انجام بدم.
خوب شو...

Elsa سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 00:32

فقط یه باریکه اعتقاد مونده برام‌..
همین الان به ذهنم رسید که برای تسکین و بهترشدن حالت چنددور صلوات بفرستم.
امیدوارم انرژی مثبتش برسه بهت..

هی
مرسی
چی بگم وژدانا مرسی
فک کنم بعد امتحان دینی نهایی سوم راهنمایی هیچ وقت حتی خودم واس خودم صلوات نفرستادم دیگه

شن های ساحل سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 02:31

یعنی جواب کامنتت خوندم نابود شدم:) کل روز داشتم بهش فکر می کردم تا الان که یک ساعت رسیدم خونه و اینکه چه کاری از دستم بر می اد اگه کاری بود که در توانم بود بهم حتما بگو من هستم.
حق داری می دونم سخته.واقعا انتظار ندارم چرت بنویسی هرچی دوست داری بنویس همین که کمکت کن بهتر بشی کافیه.
این حس دیگه نمی تونم ولم کنین خسته شدم بسمه عادیه دست کم هر چند وقت یا هر چند سال یه بار پیش می اد می دونم از پسش بر می ای هر دفعه که از این حالت عبور می کنی قوی تر میشی....
می دونم توام باید این هارو تجربه کنی می دونم برای رشدت خوبه برای محکم شدنت برای قوی تر شدن برای تغییر دیدت ولی بازم زیادی احساساتیم نگرانت میشم مواظب خودت باش:)

Thio سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 02:40

شت...اینقد نحسم جدی؟ :))
باورم نمیشه با مُخ خوردم تو شیشه.پوووف...هیچی دیگه پلن A که به درد عمه مون خورد انگار فقط ،بریم سراغ پلن B ببینیم چی‌پیش میاد انصافا.
ببین الان ضایع هم شدم کمی تا قسمتی! کی باورش میشه؟ اونم Thio یِ کبیر ! نکن اینکارو با ما.میبینی؟حالت که اینجوریه تمرکز منم میریزی به هم و نمیتونم قشنگ تیربارونتون کنم و این ریختی میکنی که یه الف اژدها ضایع کنه منو...شت بابا...شت ! شت !
بیخیال پلن ملن! با تو نباید پلن وار رفتار کرد که.همونجوری باید به روش خودم دوباره خراب شم سرت خفتت کنم و بحث زیبا و جذاب و قدیمی نقاشی عزیزم رو پیش بکشم.انتخاب آلت قتاله با خودته.خوب میشی حالا یا خوب میشی؟ :)
میخوای رقص سماع سی و شیش ساعته بریم باهات من و یارم تا از خود بی خود "تر" شی؟ من و نامبرده که خوراکمونه این دیوونه بازیا.
خوب شو الف اژدها...دنیا بدون من و تو و نامبرده و دیگر دوستان به جز اون یکی صفا نداره.اینم پاک کنت صحیح و سالم و گاز نخورده ختمتت باشه.با چوبدستی ت
چیشد الان واقعا؟
بیا :| هیچی هم که گیرمون نیومد کل دارایی مونم دادیم رفت.بابا شت عَح...من برم اصن :/
عَح !

یاقوت سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 11:41

امیدوارم حالت زود خوب شه ...

نامبرده سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 15:18

همون موقتا منظورم بود.
فک کن کلا بخوای بذاری بری.
اون موقع که به همین جملات کوتاه بسنده نمیکنم که.
طومار مینویسم.
جدا خوب شدن حالت در شادیهای زیر پوستی امروزم تاثیر داشته.
@thio
بذار در آستانه بیست و یک سالگی یکم کمتر دیوونه تر باشم! :)))))

Thio سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 15:50

ببین من اومدم بگم دیشب ساعت از دوازده گذشته بود و تعادل روانی نداشتم و اگه فک کردی جوی و چوبدستی تو بت پس میدم و از خیر نقاشیم میگذرم کور خوندی !
فلذا به همون منوال قبل ادامه بده......که مگه اینکه مُرده باشیمم که ادامه بدی!
نامبرده:
میدونم که شوخی کردی! تا وقتی من و تو هستیم چراغ دیوونه ها روشن باقی میمونه.توی سوگندنامه ی پیوندمون نوشته اینو اصلا :))
آستانه ی تولدت هم مبارک.عزیز دلم! یکم بذار سورپرایز بشی خب؟ :))

و دیگر آنکه بی زحمت یکی منو بگیره نصفه شبا که نرم جولون بدم و دار و ندارمو بذل و بخشش کنم :/ عصبی و مُسترس میشم اینجوری فردا صبحش.یه حالتِ چم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 23:11

بیا بنویس دیگه...هربار بلاگت رو باز میکنم و این پست رو میبینم حالم بدجور گرفته میشه:(

شن های ساحل سه‌شنبه 17 بهمن 1396 ساعت 23:16

نامبرده چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 01:14

@thio
مچکرم :)))))
آستانه تولدتون جبران کنیم ثیوعه کبیر ؛)))

انتهای بهمنی؟ اگه اکی ای با گفتنش...

نامبرده چهارشنبه 18 بهمن 1396 ساعت 01:23

اسفند.
بعد تو.
من خیلی قبل تر پیشواز آستانه‌اش رفتم :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد