Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

سوال شماره ی سه

دقّت نکرده بودم بهش.

بابا بزرگم با هر کدوم از اعضای خانواده م (به غیر از خودم) ک مکالمه ی تلفنی برقرار کنه، سوال شماره ی سومش منم! با هرکدومشون.


سوالاش این شکلی ان به صورت نا خود آگاه:


- سلام...

.

- سلامتی؟

.

- کیلگارا خوبه؟


این حس گرما ی ته چشم به آدم می ده. همه ی اینا رو هم با لهجه هم می گه ک من قشنگ برم واسش بمیرم. خیلی ه ک همیشه و در هر شرایطی سوال شماره ی سه باشی ها... خیلی ه. 


پ.ن. سوال نه. جمله ی شماره ی سه... حسّش نیست درستش کنم. سوال شماره ی دو در اصل.

نظرات 7 + ارسال نظر
شهرزاد پنج‌شنبه 14 دی 1396 ساعت 21:45

سوال دو جمله سه کلمه هشت حرف بیست و چار :)))))))

چرا کلمه ی هشت؟
والا به خاطر همین کامنت دو بار دیگه شماردم، کلمه ی هشت نیست. حرف بیست و چهار هم نیست.

شایان جمعه 15 دی 1396 ساعت 00:06 http://florentino.blogsky.com

پدر بزرگ پدری، نه؟

سوختی. مادری.

استامینوفن جمعه 15 دی 1396 ساعت 00:11 http://macodeine.blogsky.com

میدونستی خیلی خوشبحالته که میتونی همچین محبتی رو بچشی؟!؟؟
امیدوارم تو این مواقع بری گوشی رو ازشون بگیری و حداقل یه سلامی بکنی[نه اینکه بشینی سر جات و باد بندازی به غبغبت که اره چقدر دوسم دارن]

نه خب شرایطش باشه حتما صحبت می کنم. بی مرام ک نیستم. انرژی شو داشته باشم، حالم خوب باشه گند نزنم به حال بقیه، گوشی هم می گیرم دستم.
یعنی خوب وقتی ازم می پرسه سلام کیلگ خوبی؟ من واقعا باید خوب باشم تا بهش بگم آره. وقتی می گه درسا خوبه و اینور من دارم ناپلئونی پاس می کنم، چی بگم؟ بگم اکی حلّه؟ :)))
ولی کلا از تلفن صحبت کردن خوشم نمی آد خیلی متکی بر حرف زدنه منم ک بلد نیستم، فیس تو فیس رو خیلی راحت ترم.

شن های ساحل جمعه 15 دی 1396 ساعت 09:23

انقدر کمیاب که می تونی باهاش پز بدی: )
به روحم که اعتقاد نداری:)))))))

الآن پس این پستم چی بود؟ مثلا پز دادم دیگه. :)))
نه به روح اعتقاد ندارم. :)))))

استامینوفن جمعه 15 دی 1396 ساعت 12:47 http://macodeine.blogsky.com

یه موقع هایی دروغم بگی بد نیست....البته ادم باید بتونه ب پدر بزرگش واقعیت رو بگه،نه؟؟؟

میدونی در حال حاضر من بخاطر اینکه اخرین بار که مادر بزرگم زنگ زده بود باهاش حرف نزدم واقعا پشیمونم...

دو خط آخر رو یکی دیگه از دوستام هم بهم گفت تو مهر امسال. چه همه پشیمونن. نه خوب من در این مورد احساس پشیمونی نمی کنم ولی همیشه حس تناقض دارم چون دنیای مثلا همین پدربزرگم خیلی از دنیای من فاصله داره و تمام مدّت دارم براش چرت و پرت می بافم ک مثلا خوش حال باشه افتخار کنه و حالا هرچی. با وجودی ک دیوونه شم ولی مجبورم دیگه.

شهرزاد جمعه 15 دی 1396 ساعت 13:12

بابا الکی گفتم اینو :/ منظورم حساسیتت رو اعداد بود ولاغیر! :))

از لحاظ جدیت در وبلاگ نویسی فرد مذکور ک حتّی شوخی را از جدّی تمییز نمی داد...

Shayan جمعه 15 دی 1396 ساعت 22:02 http://Www.florentino.blogsky.com

عجیبه واقعا. مادری ما معمولا من نیروی کار مفت می بینه..میگن شایان فک میکنه چه کاری میتونه ازم بکشه..ولی پدری نه...عزیز دلشم:دی

شاید اگه پدربزرگ پدری می داشتم وضع فرق می کرد...
ندیدمش هیچ وقت. :)))
الآن وضع اینه ک طرف پدری مون فامیل ها خبیث اند، طرف مادری مون دلسوز تر و به فکر ترن همچین.
از بین فامیل های پدری یه عموم خاکی و رفیقم بود ک اونم اینگاری عمرش به دنیا نبود.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد