Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

که چه؟ یا به اصطلاح فرنگی طور ها so what...

حرف نوشته نشده زیاده خیلی. خیلی ایده ها دارم که می تونم ازشون رو وبلاگ بنویسم و ارزش به اشتراک گذاشتن دارند. خیلی بحث ها که مدام در ذهنم غوطه می خورند. همه رو بلافاصله نوت می کنم تو تبلتم که نپره ایده ش. تو این یه هفته شاید حدود چهل تا نوت جدید به نوت هام اضافه کرده باشم. 


بحث اینه که وقت زیادی می طلبه برای اینکه از تو هر کدومشون متن دل نشین دربیاری. و راستش خیلی حوصله ش رو ندارم. ترجیح می دم بیان نشده باقی بمونن تا وقتی که حوصله ش برگرده واسم به جای اینکه در حد چند خط دست و پا شکسته افکارم رو به اشتراک بذارم و اون چیزی که می خوام رو نتونم از توش بکشم بیرون و اثری که می خوام رو نذاره رو ذهن خواننده م.


برای همین شاید تا یه مدّت حتّی خیلی طولانی که حوصله م بالاخره عشقش بکشه و برگرده و افتخار بدم بشینم پای کیبوردم دوباره واسه تایپ، می خوام شعر به خوردتون بدم صرفا. شعر هایی که تو طول روز می آن زیر دستم و گاها تکونم می دن. اون قدر که فقط دوست دارم برای یک لحظه هم که شده بتونم  دست شاعرش رو به گرمی فشار بدم و کنارش بشینم و فقط  در حد چند کلمه برام حرف بزنه کمی.

حتّی لازم نبود این توضیح ها رو بنویسم اینجا، به هر حال قرار بود یه اینجا رو عشقی کار کنم دیگه، مگه نه؟


بیشتر خواستم بگم ببخشید!

 این اوّلین باریه که دارم جمعا از همه ی شماهایی که اینجا رو می خونید معذرت خواهی می کنم فکر کنم. :))) نیس؟

راستش من سعی می کنم ناراحتی رو از تو خودم بکشم بیرون ولی نمی تونم. خیلی سعی می کنم ولی هی نمی شه. همیشه یه چیزی ته دلم هست که غمش رو بخورم و باور بفرمایید که خودم هم نمی دونم چیه که درستش کنم. شاید افسردگی داشته باشم. نمی دونم. 

خواستم بگم ببخشید چون نمی تونم اون قدری که لازمه شاد و شنگول بنویسم واستون. وظیفه ای هم ندارم البتّه، ولی هیچ وقت هم دوست ندارم اون کسی باشم که ناراحتی و غم می ریزه تو شیکمتون.


استراتژی جدیدم تو وبلاگنویسی اینه که از غم بنویسم. دیگه نمی خوام سعی کنم شادی بکشم بیرون از توی غم هام. من تسلیمم. می گم یعنی شاید راهش همین باشه. شاید این همون راهیه که کمکم می کنه بتونم مثل یه آدم عادی زندگی م رو کنم و بی خیال باشم. شاید نوشتن از غم، بتونه اون آرامش ذهنی ای رو که می خوام بهم بده. ذهن من آرام نیست. اینو می دونم.


دو تا فرضیه هست... 

الف) یا تو با حرف زدن از افکار بد و منفی، انرژی منفی به سمت خودت جذب می کنی و با حرف زدن از خوبی ها و نکته های مثبت، دنیات رو غرق انرژی مثبت می کنی که اتّفاقا دیدگاه خیلی قشنگی هم هست. ولی من آزمودمش و رو زندگی من و نوشته هام جواب نداد. مثبت نوشتن انرژی مثبت نیاورد سمتم. شاید آورد ولی اونقدری کافی نبود که بتونه مانعم بشه که این دیدگاه رو بذارم کنار.

ب) دومیش اینه، اون قدر از افکار منفی و داغونت می نویسی که فقط خلاص شی از دستشون. می خوام این فرضیه رو امتحان کنم ازین به بعد. می خوام با علم به اینکه می دونم من دارم فاز غم برمیدارم تلخ بنویسم. می خوام به خودم بگم که اصلا چه مشکلی هست؟ من دوست دارم ناراحت باشم. دوست دارم غم گین باشم. و مشکلی با غم گین بودنم ندارم دیگه.

می خوام این قدر از غم بنویسم و وبلاگ رو غرق کنم توش که حال خودم هم به هم بخوره و بالا بیارم و عق بزنم ازش.

( مدیونید اگه با خوندن حرف های بالا به این فکر کردید مگه تا الآن داشتی از چی می نوشتی این رو.)


اینا رو نوشتم که بگم، هر چند برای خودم خیلی سخته که دیگه اسمتون رو نداشته باشم تو لیست کامنت هام، ولی می خوام عاجزانه یه خواهش کنم ازتون. نخونید. ازین جا به بعدش رو نخونید. 

یعنی  خب کام آن! هفتاد و پنج درصد کسایی که اینجا رو می خونن احتمالا از خود من کوچیک ترن. می دونید چه تاثیر وحشت ناکی می تونم داشته باشم رو ضمیر ناخودآگاهتون؟ حتّی فکرش  زجرم می ده. نمی خوام اونی باشم که افسرده تون می کنه، که انرژی تون رو می خوره، که ناامیدتون می کنه. که با غم آشناتون می کنه حتّی.


دارم کاری رو می کنم که حتّی خیلی از نویسنده های مشهور جرئت ش رو نداشتن و شاید به خاطر همین شد که من الآن به این وضع دچار شدم. کسایی که نوشته هاشون رو می خوندم هیچ وقت جرئتش رو نداشتن که بهم بگن نخون! بگن اگه شخصیتت متزلزله و نمی دونی با خودت و زندگیت چند چندی نخون! یعنی مگه برای هدایت... برای کافکا... برای مهدی موسوی... یا حتّی برای نویسنده ی اون کتاب "سیزده دلیل برای اینکه" جی اشر... چه قدر سخت بود که اوّل آثارشون بنویسن شاید شما بعد خوندن این کتاب هیچ وقت اون آدم اوّل نشید برای همین اگه خیلی جوونید و شخصیت تون خیلی بی شکل هست و هنوز فرم جهان بینی تون رو پیدا نکردید، نخونید؟ همه ش همینه. طرف دلش خواسته افکار مریض و اسیدی خودش رو بیاره رو کاغذ که صرفا خودش از شرّشون راحت شه. یه حس خودخواهی عمیقه، نگرفتید هنوز؟ طرف می خواسته خودش رو نجات بده شمای خواننده به کفشش هم نبودید حتّی!

دقیقا همین استراتژی ای که من هوس کردم در پیش بگیرم. و طرف اغلب جرئتش رو نداشته که گند نزنه به زندگی بقیه و بگه نخونید.

من جرئتش رو دارم. بهتون می گم نخونید.


بذارید شاید تونستم خودم رو درست کنم، شاید تونستم کلا ویندوز جدید نصب کنم که همه چی بشه مثل روز اوّل. فاکتوری ریست کنم مغزم رو. مثل بچّگی ها. مثل شش سالگی. اون وقت می آم رو وبلاگ و می گم آزاد، حالا می تونید بخونید. :)))


ولی علی الحساب، فقط در یه شرط خوندنم رو ادامه بدید. اگه زندگی تون اون قدر غرق شادی و خوشبختیه که حس می کنید هیچی نمی تونه غرق تون کنه، اون وقت من احساس گناهی نمی کنم. اگه به باور حقیقی رسیدید که شاد بودن رو کسی نمی تونه ازتون بگیره و اینو کردید سر لوحه ی زندگی تون و یه شخصیت کاملا با ثبات و محکم و قوی دارید، خب فکر کنم می تونید ادامه بدید و شاید حتّی بتونید یه طناب هم برای من بندازید که ازش بگیرم و بکشم بالا و بیام پیشتون. ولی در غیر این صورت نخونید. اصلا.


راهنمایی بودم، یه مجموعه کتابی خوندم؛ اسمش بود سری ماجراهای بچّه های بد شانس نوشته ی لمونی اسنیکت. آقا ایشون روی همه ی جلد کتاب هاش نوشته که نخونید کتابم رو چون تلخه و باعث می شه شبا تو تخت اون قدر گریه کنید که متکاهاتون رو آب ببره و فلان و بهمان. همین بیشتر باعث شده که کتابش بفروشه! 


الآن خودم احساس می کنم که به مقادیر زیادی اسنیکت بازی دارم در می آرم و این نوشته ها بیشتر حسّاس تون می کنه که فکر کنید چه خبره و با هوش و حواس بیشتری نوشته های اینجا رو دنبال کنید. 

نه آقا جان، واقعا هیچ خبری نیست و  اتفاقا این نوشته رو در حالتی دارم می نویسم که ناخون بلند دارم رو انگشتام و صدای تق تق شون که می خوره به اسکرین تبلت، به گوش خودم هم می رسه. این یعنی کمترین استرسی ندارم و هیچ فشاری روم نیست. هیچی نشده و ناخون هام اون قدر بلند شده که باید برم دنبال ناخون گیر همین امروز فردا.  خدا! :)))) من از نه سالگی تا حدود همین یه ماه پیش، ناخون نداشتم اصلا رو دستام. هر وقت استرس می کشیدم، ناخون می خوردم. دستام به خونی ترین و آش و لاش ترین و دفرمه ترین حالت ممکن بودن همیشه. خلاصه اینکه واقعا اگه تو روند زندگی م مشکلی بود، اوّل از همه تو ناخونام متظاهر می شد.

هیچی نیست و من فقط هوس کردم غم هام رو بریزم بیرون؛ همینه کلّش. و دوست ندارم انرژی منفی هایی که می ریزم بیرون رو یکی دیگه از رو زمین جذب کنه. همین.


من فعلا فقط می خوام از شر غم هام رها بشم چون خودخواهم و جوونی م داره گند می خوره توش و فکر می کنم اقتضاش نوشتنه. راه حل دیگه ای به ذهنم نمی رسه راستش! دلیل نمی شه لیدر بشم و یه گروه عظیمی رو هم با خودم ببرم به جایی که هنوز خودم هم نمی دونم کجاست.

راستش به حذف کردن وبلاگم و شروع کردن در یه جای دیگه هم فکر کردم حتّی. سخت بود ولی فکر کردم. ولی دیدم دلم می خواد سیر رفتاری م رو داشته باشم هم چنان واسه خودم. آرشیوم رو. که تهش هر چی شد، بفهمم چی شد که اینجوری شد یا اونجوری شد. برای همین هنوز اینجا می نویسم؛ منتها قبلش خودم رو در برابر همین چند نفری که اینجا رو می خونن مسئول دونستم که اطّلاع رسانی کنم. که بعدا هیچ وقت نخوام بشنوم که تو ما رو به این لجن زاری که خودت هستی توش، کشوندی و افسرده مون کردی و فلان! هیچ وقت نخوام مثل یه ماشه ی تفنگ باشم تو زندگی کس دیگه ای.  و از همین جمله به بعد دیگه احساس گناه نمی کنم. چون تصمیم خودتونه که بخونید یا نه. به قول سعدی خواه از سخنم پند گیر خواه ملال. 


اطّلاع رسانی می  کنم که می خوام شعر های غم دار، نوشته های غم دار، داستان های خیلی خیلی غم دار نشر بدم و غم بخورم و بشینم و نظاره کنم که تهش به کجا می کشه.

درسته که یه سری هاتون کوچیک تر از من هستید ولی اون قدر عقلتون می کشه که وقتی می گم نوشته هام منفی بافیه و گند می زنه و می ره تو ضمیر ناخودآگاهتون، دیگه ادامه ش ندید. شاید از اوّلش هم نباید این قدر کامنت بازی می کردم که باهام دوست شید و دوست پیدا کنم تو این فضا. شخصیت وبلاگم هم داره می شه شبیه شخصیت دنیای واقعیم. یکم دیگه اگه بذارم بگذره، می شه خود خودش رسما!


اون اوایل که اینجا خواننده نداشت خیلی راحت تر بودم. نه راستش اصلش نمی دونم راحت تر بودم یا نه! دلم خیلی خواننده می خواست ولی از طرفی چون می دونستم کسی نمی خونه راحت تر قلم می زدم و چرت و پرت می نوشتم این رو. اصلا می گم این نوشتن چه کوفتیه؟ به خدا که خودم هنوز هیچ ایده ای ندارم. از یه ور دوست داری بخونن، از یه ور دوست داری نخونن. این دیگه چه مدل از سادیسم و مازوخیسمیه که می افته تو جون آدم؟ 

دقّت که می کنم بش، می بینم همیشه ته دلم دوست داشتم مثل این فیلم های تین، مامانم یا بابام، دوستام یا کلّ زمین حتّی بیان دفترچه خاطراتم رو بخونن. ولی نه به روم بیارن و نه آب از آب تکون بخوره. و نه من بدونم که داره همچین رفتاری صورت می گیره. ولی ته دلم قرص باشه که یکی هست که داره می خونه و از این گزاره مطمئن باشم.


خلاصه اینکه فعلا من با خودم در گیرم. گفتم در جریان باشید همراه خودم به فاکتون ندم. :))))  

ازین جا به بعدش با انتخاب خودتونه، من اطّلاع رسانی م رو کردم.

قربون تون.


راستی اومده بودم یه غزل از شهریار که امروز پیداش کردم بذارم این رو. اصلا نمی دونم چرا این همه ور زدم. دلم پر بود یحتمل!


 

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه؟

زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه؟

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست

این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه؟

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی هر روز

دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه؟

آری این زهر هلاهل به تشخّص هر روز

بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه؟

دور سر هلهله و هاله ی شاهین اجل

ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه؟

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند

هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه؟

بدتر از خواستن این لطمه ی نتوانستن

هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه؟

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست

کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه؟

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق

ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه؟

ما که در خانه ی ایمان خدا ننشستیم

کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه؟

مرگ یک بار مثل دیدم و شیون یک بار

این قدر پای تعلّل بکشانیم که چه؟

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند

ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه...؟

نظرات 14 + ارسال نظر
Elsa پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 23:16

باشه باشه هرچی دلت میخواد بریز بیرون
ما پا پس نمیکشیم :)

درضمن کوچکیتر از تو نیستم،شخصیتمم شکل گرفته عذاب وجدان نداشته باش :)

طبیعتا هرچی بخوام رو هم که نمی شه ریخت بیرون هر کاری ش کنم،
ولی بیشتر عزم کردم شعر های غم ناک سوز دار اسیدی بذارم این رو آروم بگیره بلکه مخ صاب مرده م. :)))

سالادفصل پنج‌شنبه 27 مهر 1396 ساعت 23:19

فک کنم بعنوان یه بیست ساله اونقدری شخصیتم شکل گرفته باشه که با خوندن چند تا پست دپ حالم اونقدرا زیر و رو نشه..
و اینکه جدی میخواستی اینجا رو ببندی و بری؟:/


بی ربط ب پست:وای.نمیدونستم "سیزده دلیل برا اینکه " بر اساس یه کتاب نوشته شده.من الان دارم سریالش رو میبینم اما خب تایم پخشش یکم ناجوره برام و نمیرسم دنبالش کنم،از طرفی هم واقعا ازش خوشم میاد،بنابراین اگر هم کتاب رو خوندی و سریالش رو دیدی ممنون میشم اگر بگی خوندن کتابش بهتره یا دیدن سریال؟[سانسور و اینا رو هم در نظر بگیر]

آره جدی، حتّی هنوز هم تو فکرشم. :))))
ذره ذره کاربردش رو داره برام از دست می ده.
شماها هم که حرف گوش نمی دید هیچ کدوم، وقتی می گم نخونید. همچینم می گی به عنوان یک بیست ساله، انگار بیست ساله که بیست ساله ای. زادروز خرزوخان بود همین چند روز پیش. شما که بیست ساله ی شخصیت گرفته ای هستید قطعا.

و اینکه بله اصولا اکثر فیلم های این شکلی کتاب بودن زمانی. اوّل فیلم ها هم می نویسه اینو.
در کل پیشنهادم اینه که ترتین ریزن وای نخون. جدّی می گم نخون. فیلمش رو که اصلا نبین. اثری رو من گذاشت که هنوز که هنوزه نتونستم خودمو درست کنم. خاک تو سر جی اشر کنن، خاک تو سر هانا کنن، خاک تو سر کلی کنن، خاک تو سر من کنن.

طرف به هدف جلوگیری از خودکشی جوانان نوشته ش، اثری که می ذاره کاملا معکوسه. حتّی یه کمپین ساختن برای اینکه اگر بعد از دیدن فیلم یا خوندن کتاب حالتون خوب نبود بیایید با ما صحبت کنید! مسخره های بی وجدان.

سلیقه ی من همیشه به سمت کتاب ها میل می کنه. فیلمش خیلی توهمیه. به زور برای جذب مخاطب جزئیاتی رو توش چپوندن که اصلا تو کتاب نیست و حتّی انتهای داستان رو هم عوض کردن. خیانت و خیانت به سیر داستان واقعی. من اینجور نمی پسندم. لوسش کردن به مقادیر زیاد.
البتّه یه جاهایی شم که به فیلم نامه اضافه کردن دیالوگ های قشنگی داره، می خواستم پستش کنم یه زمانی حسّش نبود تو چرک نویسام هست فکر کنم.

و دانلود می تونی کنی به راحتی؛ نیاز نیست منتظر پخشش از نمی دونم کدوم شبکه بشی.
هم کتاب زبان اصلی ش رو بدون سانسور، و هم سریالش رو.
من خودم ترجمه ش رو خوندم تا حد امکان، ولی یه جاهاییش که دیگه کاملا داد می زد نشده ترجمه کنن از زبان اصلی ش خوندم که سیر داستان از دستم خارج نشه و حرف نویسنده ش رو بفهمم.

شن های ساحل جمعه 28 مهر 1396 ساعت 00:18

نگران نباش کم کم درست میشی:)زمان می بره تا ببینی دنیا خاکستری نه سیاه و سفید....و من قول میدم ازت کوچکتر نباشم:)))

میشه درست بشم لطفا؟
خیلی جالبه که همه برداشت کردند که من فقط منظورم با کوچک تر از خودم بود. اون تیکه ی کوچک تر رو به اصطلاح مثال زدم فقط.
به هر حال انتخابش رو با خودتون گذاشتم. چی بگم والّا.

شن های ساحل جمعه 28 مهر 1396 ساعت 00:25

دلم میخواست یه متن بلند برات بنویسم ولی واقعا انرژیش ندارم:))..
راحت باش هرچی میخوای بنویس اینجا راحت نباشی کجا میخوای راحت باشی...و حتما توی ضمیرت پیدا نشده زیاد که داری راه های مختلف میگردی...هر وقت کمک خواستی هستم جدی میگم:)

جدّی مشکلی نیست و سپاس گزارم.

نامبرده جمعه 28 مهر 1396 ساعت 01:26

آخ از این غزل :(((

پاشیم بریم یه سیاره دیگه یه مکتب بنیاد نهیم
هِی تو شعر غم ناک سوز دارِ اسیدی بخون
هِی ما ذوب شیم و فرو بپاشیم و ققنوس وار یکی دیگه از فروپاشیدنمون متولد شه

یه وقت در اینجا تخته نشه ها:((

آره جم کن بریم سریع تر.

تو ذهنم بود یه پیج اف بی یا هر چیز دیگه ای باز کنم، توش فقط با صدای خودم شعر بخونم بذارم. یعنی حس می کنم شاید باید صدای ناله طورم شنیده شه که سوز شعر رو بشه عمیق درک کرد از منظر مغز این حقیر.
شعر هایی که دوست دارم. بشم مثل عمو خسرو.

x جمعه 28 مهر 1396 ساعت 12:12 http://malakiti.blogfa.com

من جای مادربزرگتم , راحت باش هر چی دوست داری هم نوعی دوست داری بنویس مادر !

من روی سخنم با همه خواننده ها بود البتّه، جدّی همه تون مثل گرگ کمین کرده بودید بیایید به من بگید ما همه از تو بزرگ تریم. این چه دنیایی ه. موندم والّا! :دی

امیر جمعه 28 مهر 1396 ساعت 12:53

اگر بتونی واقعا اونجوری که کافکا ناراحتی هاش رو مینوشت بنویسی, نه تنها خواننده هات کم نمیشن بلکه بیشتر هم میشن
چون در اون صورت آدم غم خودش رو آیینه وار توی نوشته هات میبینه . حتی گاهی وقتا خود شخص هم از وجود یه غم تو وجود خودش خبر نداره ولی وقتی نوشته هاتو میخونه میگه ای وای . منم که این شکلی ام!! نه اینکه وقتی نوشته هات رو بخونه به خودش بگه اینا صرفا یه سری چسناله ان که دو دیقه بعد خوب میشن (دقیقا همون چیزی که خودت گفتی که توی چهار خط بخوای احساس بدت رو بدی بیرون فقط . بدون اینکه زیبایی هنری داشته باشه)


و در مورد توصیه ت هم با اینکه من هم ازت کوچیکترم (برخلاف همه ی دوستان خواننده ی این وبلاگ!!) و هم اینکه میدونم این جور نوشته ها روم تاثیر گذارن ولی میخونم نوشته هاتو

زورم زیاده به حرفت گوش نمیدم . همینه که هست اصلا

بچّه ها کلّا من گویی پست رو برای شخص شخیص خودم نوشتم. همه تون راحت باشید. به هر حال به نظرم اینایی که می بینی از ترس نفس اژدهایی من همه شون اومدن گفتن از من بزرگ ترن.
من یه اژدهای هزار ساله ی کپک زده ام، اینو هیچ کدوم نمی فهمید که. اعترافم که می کنم به شوخی می گیرید. :))))

و مرسی تحلیل. موافقم باهاش.
ولی آیا کار درستیه که به یادشون بیاری این نوع از غم هم وجود داره که بعد طرف بیاد به خودش بگه: " ای وای. منم که این شکلی ام!!"
درست نیست به نظر من. بی انصافیه.

سالادفصل جمعه 28 مهر 1396 ساعت 18:31

نه اخه اگر بخام دانلود کنم کلا از کار و زندگی می افتم و فقط میشینم سریال میبینم.[الانم با توجه ب وضعیت چشام نمیتونم همچین کاری رو بکنم]
من خیلی از این سریاله خوشم اومده.خ قشنگه و اصلا هم باعث نشده ک احساس افسردگی ،هر چند خفیف،داشته باشم..
جدی اگر اینقدر دلت میخواد خواننده نداشته باشی من دیگه نمیخونمت..اما همین جا بمون و بنویس..حیف ارشیوته...واقعا حیفه.

پس گویا تلاش هام جواب نمی ده، فقط می تونم امیدوار باشم تا ته فیلم رو با همین دیدگاه بری جلو و بعدش هم راحت زندگی ت رو کنی بدون تغییر. شاید من زیادی حسّاس بودم.

و بحث این نیست که نمی خوام خواننده داشته باشم. بدیهتا من موجود عشق شهرتی ام و از خواننده ها استقبال می کنم همواره.
تو پستم هم نوشتم، صرفا درد دلم اینه ک دوست ندارم خاطر کسی رو مکدّر کنم با اراجیفم. مخصوصا که خودم گاها با خوندن خیلی از نوشته های منفی حسّش رو گرفتم و حتّی رو روند زندگی بیرونیم اثر گذاشته، تجربه ش رو دارم! همینه کلّش.

سالادفصل جمعه 28 مهر 1396 ساعت 19:01

خب پس در مورد این که روی من اثر منفی بذاره اینجا خیالت راااااااحت باشه..چون کلا این مدلی نیستم که تحت تاثیر قرار بگیرم..حالا اگر حس کردم که داره افسرده م میکنه اینجا نمیخونم:دی

من تا قسمت چار یا پنجش رو دیدم ..شاید بقیه اش تاثیر گذار تر باشه..
حالا البته اینم هست ک شاید تو توی سن کمتر دیده باشی این رو یا اینکه شرایط خودت چندان خوب نبوده برای همین اینقدر روت اثر گذاشته..

اکی. حلّه.

پ.ن: تا سنّ کمتر چی باشه. همین امسال تابستون. :)))

نامبرده جمعه 28 مهر 1396 ساعت 20:19

داشتم به این فکر میکردم عایا چندین ساله در جهل مرکب بودم و از "ریست فکتوری" استفاده میکردم؟


ایده باحالیه :))

آهان یعنی داری بهم می گی آیا از نظر واژگانی فکتوری ریست درسته یا ریست فکتوری؟
خیلی متوجّه نشدم، شفاف سازی.
اگه دغدغه ت اونه که به نظرم هر دو تاش اکی اند و معنای واحدی دارند.

نامبرده شنبه 29 مهر 1396 ساعت 22:26

دقیقا :))

ممنانیم که مارا از تاریکی های ضلال به سمت روشنایی رهنمون ساختی

اوف، خواهش.
الآن نگاه کردم تو دیوایسا اینجوری می نویسن اصلش اینه:
Factory data reset
چه فاز ادبی شاخی برداشتی واسمون. :^

نامبرده یکشنبه 30 مهر 1396 ساعت 17:47

:دی
:دی دی
:دی دی دی دی
:دی دی
:دی
[راهی اتاقش در آسایشگاه میشود]

کجا با این عجله؟ کلید اتاق دست منه ها. تا هر وقت که امر به بازگشت نفرمودم همین بیرون بین آدما می مونیم.

نامبرده دوشنبه 1 آبان 1396 ساعت 11:31

این بیرون سرده
سینه پهلوی کردم بابا
کلید و بده اگه قورتش ندادی هنوز :((

:)))))

امیر چهارشنبه 3 آبان 1396 ساعت 12:56

درمورد اینکه گفتی درسته که یاد بقیه بیاری که یه سری غم هایی رو دارن که خودشون نمیدونن بستگی به نظر خودت داره

وقتی میبینی بقیه با هر 99 تا دردی که میکشن یه خوشی هم دارن , ممکنه پیش خودت بگی خب بیا اون یه خوشی رو هم تبدیل به غم کنم که یارو کلا از زندگیش نا امید بشه و تموم کنه زندگیشو و راحت بشه از این 99 تا غم

شاید با این دید یجور خیرخواهی به نظر بیاد نه خودخواهی

یعنی به عبارتی اینکه تو باور داشته باشی زندگی مثل غذا خوردنه که تو 5 ساعت صرف پختن غذا میکنی ولی نهایتش 5 دقیقه از خوردن اون غذا لذت میبری

چیزی که انصاف نیست اینه به نظرم

البته دلایل زیادی میتونه داشته باشه ها . این فقط یکی از این دلایل بود . اونم از نظر من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد