Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

حسودی شبانه، وقتی همه خر و پفشان هوا بود

همینه.

ببین از خواب پا شد،

تو تاریکی رفت یه لیوان برداشت،

دکمه ی یخ سازو  زد،

یه قالب یخ انداخت توش،

و بعد پرش کرد از آب

و آورد این سر خونه.


الآنم اومده بالا سرش می گه مامانی بیا بخور، تشنه ت بود...


حالا من بچّه بودم چه جوری بود؟

وقتی سرفه می کردم،

با خشونت و یه حالت اگرسیو وحشیانه بیدارم می کرد طوری که هنوز منگ بودم و اصلا نمی فهمیدم تو کدوم دنیام... 

و بعدش دعوا دعوا دعوا که لعنتی تو با صدای سرفه هات نمی ذاری من بخوابم.

ور دار برو یه جای دیگه بخواب سریع، 

چون من امروز شیفت بودم، بیمارستان بودم، کوفت بودم زهر مار بودم، خسته ام و تو داری خسته ترم می کنی.

گاها منو با یه بالشت و پتو پرت می کرد بیرون از اتاق.


من خودم یه تنه چاکر ایزوفاگوس هستم،


ولی نمی تونم خودم رو بزنم به نفهمی و وانمود کنم هیچی نشده.

و وقتی اینا رو مستقیم به خودش می گم، صرفا عصبی می شه.

چرا؟

چون حقیقته.

و هیچ کوفتی زهر ماری تر از حقیقت نیست...

برای همینه که عصبی می شه.

چون من حافظه م خوبه و بلدم کی به یادش بیارم عقده های ذهنی م رو.


حقیقتش اینه که،

مهر من از دل مادرم رفته...

خیلی وقته.

شاید مسبب ش خودم بودم،

شاید هم از همون  اوّل، مهری در کار نبوده...

به هر حال اگه اوّلی کافی باشه، سراغ دومی نمی ره هیچ کس.

من کافی که نبودم هیچ،

شاید حتّی اضافه هم باشم...


مهر من از دل مادرم رفته،

همون طور که مهر مادرم از دل من داره می ره.

هنوز هم خیلی بهش احساس دارم...

ولی...

آره وقتی ته یه جمله "ولی" می ذاری،  مخاطب خودش تا تهشو می ره نیازی به توضیح بیشتر نیست...

دنیا همینه...احساس ها مساوی تقسیم نشدن. همون طور که پول.همون طور  که سلامتی.



خیلیه با بچّه ی شیش هفت ساله، همچین رفتاری داشته باشی ها.

از خواب بپرونیش، 

و بابت سرفه های ناخواسته ای که می کنه به باد فحش بگیریش چون داره خواب نازنینت رو آشفته می کنه.

و چپ و راست بهش دگزا تزریق کنی،

چون حوصله ی شنیدن سرفه هاش رو نداری.


می دونی تو ایمونو چه قدر به ما گوشزد کردن که تو به عنوان یک پزشک، حتّی اگه مُردی هم نباید به مریضت دگزا بزنی؟ مگه اینکه دیگه چه قدر اوضاعت دراماتیک باشه و دستت از بقیه ی دارو ها کوتاه...!

کیلگ فکر می کنی من تا حالا چند تا دگزا خوردم،

صرفا به خاطر اینکه مامانم دلش می خواست خواب راحتی داشته باشه شب ها؟

خوبه باز با همون عقل بچّگانه ی خودم، از زیر نصفش فرار کردم.



بچّه ی اوّل بودن خیلی سخته،

می دونم دست خودتون نیس...

ولی بچّه ی اوّل نشید هیچ وقت.

به اندازه ی یه والد ازتون انتظار ایفای نقش دارن.

دهنتون سرویس می شه.


ازت ناراحتم...

چون داری فرق می ذاری مامان.

و من نمی بخشمت. 

نمی بخشمت.

نظرات 13 + ارسال نظر
شایان یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 08:40

حالا کاری با حس مادرانه و اینا ندارم و نمیگم منم کافی نبودم که دوتا بعد من اوردن و از شانسم هیچ کدوم پسر نشدن..بزار یه چیز واست بگم بخندی!
بابابزرگ مامانبزرگم از مکه اومدن سه هفته پیش..عمو کوچیکم بیکاره با زنش پیش اینا زندگی میکنه و بنا به روایات عزیز دلشونه. عاقا این عمو و عمه وسطیه دعواشون میشه میزنن به پر هم..روزی اینا از حج اومدن عمه هه میره پیش مامانبزرگم دعوا که تو همیشه این پسره رو از ما بیشتر دوس داشتی و ما ۷ تا یه طرف اون یه طرف مامانبزرگه هم انکار میکنه میگه نه اصلا..عمه هه قسمش میده به اون کعبه که دورش چرخیده راستشو بگو...اینم میگه والا دروغ بده اینو از همتون بیشتر دوس دارم ولی شما رو هم دوس دارما..ولی این بچه مه بیچاره گناه داره!
.
.
همینه دیگه آخریا یا بهتر بگم بعد اولیا کلا عزیز ترن. منه مظلوم یادمه بچه بودم تلوزیون میدیدم جرات نمیگردم صداشو از ۲درصد برسون به ۳ که نکنه مامانم بیدار شه؛ حالا اینا ظهرا صدای تلوزیون آخر...با تب لت آهنگ گوش میدن میگی خفه شین میگن خودت خفه شو..میری بیرون له شون کنی میگن مااااماااان شایان اذیتمون میکنه..اونم از اون ور میگه شایان، خجالت بکش.
خلاصه بسوز بساز
آها راستی دگزا. من هر چی فک میکنم با اون حجم آمپولی که بچگی واسه من میزدن الان یا باید کور بودم یا سیستم ایمنیم تعطیل بود واقعا واسم سواله که چطور هنوز کار میکنن اینا‌. ولی تجسم ذهنیش خیلی مظلومانه جلوه ت میده...فک کن یه بچه پنج ساله دراز کشیده مامانش پاشو گذاشته رو کمرش داره واسش آمپول میزنه :((
ترامپ و تیلرسون فدای مظلومیتت شن..

سپاس، حالم رو آورد سرجاش خوندن این تجربه ها...
وجدانا حس هم دردی حس سیاه ولی شیرینیه.

راستی ببین من هم مظلومم و هم وحشتناک خوب بلدم مظلوم نمایی کنم. قاطی نشه این دو تا با هم. :)))) شاید خیلی وقتا پیاز داغ اضافه تفت بدم تو پست هام چون احساس ها مقطعی هستن و مثل الکل تو ظرف می پرند.
مثلا الآن که دوباره خودم همین پست خودم رو، اینجوری بودم که ناموسا واسه یه لیوان آب اومدی نصفه شبی اینا رو نوشتی؟ رها کن بچّه!
البتّه آمپولا رو واقعا تا یک ابتدایی می خوردم ها، دیگه مدرسه رفتم فرار کردم و یوغ ظلم رو برنتابیدم.

آقای تلگرامی یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 10:01 http://tel.blogsazan.com/

سلام دوست عزیز
خوشحال میشم به وبلاگ من هم سری بزنید.
اگر مایل بودین تبادل لینک کنیم.
لطفا عنوان لینک رو بده که من هم توی وبلاگم قرار بدم.
لینک من: معرفی کانال تلگرام
tel.blogsazan.com

سالادفصل یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 11:06

بچه های اول نسخه ی ازمایشی هستن:/
اما خب با این قسمت ک گفتی اگر تو کافی بودی دیگه از بعدی خبری نیود مخالفم.اتفاقا بنظرم اینقدر بچه داشتن ب مذاقشون خوش اومده که به فکر یکی دیگه اش افتادن..
بنظرم اینکه بچه ی اول یکم سختی بکشه طبیعی ه [یا حداقل بچه های اول نسل ما]
منو وسطی تفاوت سنی مون حدودای دو سال ه بنابراین با هم بزرگ شدیم و تفاوت زیادی تو این مسایل با هم نداشتیم..اما ته تغاری..
ببین اون موقع که ما بچه بودیم به سختی مامانم رو راضی میکردیم ک از این جوجه رنگیا بخریم..بعد اون وقتا مدام میگفت که خونه جای اینجور چیزا نیست و این قبیل حرفا..عموما هم بعد یه مدت ردشون میکرد برن..
یا دوم دبیرستان که بودم یه خرگوش داشتم بی نهایت دوستش داشتم و همه ی کارای مربوط بهش رو مث شستنش،غذا دادن و اینکه شبا بذارمش تو سبدش رو خودم انجام میدادم ،همیشه هم مراقب بودم که توی خونه نیاد یا گلای گلدونا رو نخوره..اما یه روز که اومدم خونه دیدم خرگوشم نیست.مامانمم گفت که من نمیدونم چی شده شاید رفته تو انباری چیزی افتاده سرش مرده یا اینکه در باز بوده رفته بیرون و..امابعد خودم فهمیدم که به پسر عموم گفتن بیاد اینو برداره ببره .اونم رفته دادش به دوستش:(((((((هعییی..اما حالا خونه برای ته تغاری شده باغ پرندگان..چند نمونه مرغ و جوجه خروس داریم+دو سه تا اردک +دو تا کبک..و خب حالا مامانم به طرز عجیب غریبی عاشق این مرغا شده:/و هر چی میگیم بابا صداشون اذیتمون میکنه و اصلا نگهداریشىن تو خونه بهداشتی نیست و همسایه ها با صداشون اذیت میشن قبول نمیکنه ک اینا بفرستیم برن..
بابامم از کل خاطرات کودکی من فکر کنم فقط روزی ک بدنیا اومدم رو یادش باشه و وقتای که مریض بودم:/همیشه هم میگه از بچگی منو و ته تغاری هیچی یادش نیست...هیچ وقت هم اینقدرررررر که دور ته تغاری میگیره دور ما دوتا نمیگرفت ..
.
.
.
بنظرم مامانت اینکارا رو میکنه چون نسبت به کوتاهی هایی که تو بچگیدر حق تو کرده وافق ه و عداب وجدان در موردشون داره،حالا نمیخواد برادرت هم این خاطرات تلخ رو داشته باشه..بخاطر همین یکم داره لوسش میکنه..

عه تو هم از خودمونی بزرگترین بچّه ی خانواده ای رو نکرده بودی پس. حس می کردم خودت ته تغاری باشی...

و اینکه عخیییییی. شما مرغ و خروس دارین تو خونه تون. از طرف من یه دور همه شونو بغل کن و پشت پر های گردنشون دست بکش. خیلی موجودات خفنی اند...

ولی حال کردم با نحوه ی دیدت به اینکه آیا اصل بر عدم کفایت اوّلی هست وقتی بچّه ی دوم و سوم و بعدی کلا به دنیا می آد یا خیر.
طرز فکر قشنگیه،
ولی برات یه مثال می زنم با استدلال خودت بمونی توش. چون خودم هم می خواستم دیدگاهت رو قبول کنم (به نفعم بود خب!) ولی دیدم نه نمی شه راضیم نمی کنه.
ببین یه آدم نرمال، بار اوّل که می ره دنبال مواد، چون حال می کنه یه مدّت تفننی ادامه می ده.
ولی اون چیزی که می کشه ش به سمت مواد قوی تر، خوش اومدن ماده ی اوّل به مذاق نیست، تا زمانی که خوش بیاد نمی ره دنبال یه چیز قوی تر مثل هروئین یا هر چی.
به محض اینکه واسش کافی نباشه می زنه عوض می کنه موادش رو.

و برای همین فعلا روی دیدگاه خودم می مونم. اصل بر عدم کفایته متاسّفانه. من اون قدری که لازم داشتن نتونستم شادی بیارم به زندگی شون.

سالادفصل یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 13:33

برم نازشون کنم؟؟؟عقق..یه درصد قکر کن من برم به اینا دست بزنم..در واقع اگر میتونستم بهشون دست بزنم سرشون رو میکندم،اینقدر که من از اینا متنفرممممممممم...
نه بلا ب دور..من بچه ی اولم^__^
بنظرم اصلا نمیشه مقایسه کرد این دو تا رو..
دیدگاهت غلطه واقعا..
ولی یه چیزی هم هست انگار زنا اواسط یا اواخر سی سالگی و مردا توی چهل سالگی حس و حال بچه داری بیشتر دارن..تو تایم اشتباهی ب دنیا اومدی..دقیقا زمانی که مامان و بایات خیلی در گیر درس و زندگی بودن و احتمالا مشکلات زیادی هم داشتن..
اما بد جنس نباش و هعی اینا رو یاد مامانت نیار..مطمئن باش حال اونم حسابی خراب میشه..

ای بابا تو هم از همه چی متنفری،
حداقل بگو می ترسم، مور مورم می شه، حسّش نیست. تنفّر رو نمی تونم درکش کنم. بدی ای که بهت نکردن که ازشون متنفّر باشی!

چرا غلطه؟ چون فقط حس می کنی غلطه؟ با برهان به من اثبات کن غلطه. من خیلی حس می کنم که درسته. مثلا شن های ساحل اومد گفت آقا مثال نقض داره تونستم تا حدّی ازش قبول کنم که باز بدتر شد و پرت شدم سر یه دیدگاه صد برابر درد ناک تر از قبلی...

تایم اشتباه رو هستم ولی. من اصلا نباید به دنیا می اومدم. خودمم اضافه بودنم رو حس می کنم. بی هدف بودنم رو. و زجر قرعه ای که به قول حافظ به نام من دیوانه زدند. چه کنم که جبری ست...

شن های ساحل یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 16:09

چه منطق الکی داری:(...اصلا چه ربطی به بچه اول یا ته تغاری بودن داره.من بچه ته تغاری بودم دومی ولی من اونی نبودم که با خودش برد هیچکس هم لوسم نکرد.خب مادر من دست به پنسیلین بود و یک میلیون و دویست:)به بچه دبستانی البته و بی خیالش اصلا بخواهم حرف بزنم اندازه دوازده صفحه می تونم بنویسم ولی از کل حرفات فهمیدم مشکل عاطفیت با مادرت شدید یه جوری با خودت حل و فصلش کن مثل مشاور یا حرف زدن با ارامش با مادرت یا حتی بحث با خودت چون تا ده سال بعد بدجور برات دردسر میشه جدی میگم

واقعا می گی ربط نداره؟
خب من نخوام ربطش بدم به بچّه ی اوّل دوم بودن، فقط یه چیز می مونه برام.
ربطش بدم به خودم و آشغال بودن خودم؟
برای همین ترجیح می دم رو همون تفاوت بچّه ی اوّل و دوم متمرکز باشم که کمتر زننده س.

من کلید حلّ مشکلاتم همین جاست، می نویسم و واقعا رها میشم. راه حل دیگه ای نیست به نظر...!
من که با خودشون بارها حرف زدم، در حالات مختلف. جواب نمی ده. همینه که هست. :))))

سالادفصل یکشنبه 23 مهر 1396 ساعت 23:19

وااااااای کیلگارا چقدر الکی هعی ب خودت برچسب اضافه بودن میزنی؟!!اگر واقعا نمیخواستنت قبل از بدنیا اومدنت با توجه به رشته اشون،مخصوصا با تخصصی ک مامانت دارن،خیلی راحت میتونستن کاری کنن که بدنیا نیای..بنابراین دست از سر این افکارت بردار..
و امیدونی چیه؟نظر اونا در مورد اضافه بودن یا نبودن تو الان مهم نیست مهم اینه ک خودت در این باره چ طرز تفکری داری..
واقعا با خوندن این پستت متاثر شدم و بهت حق میدم که بابت بغض و کینه داشته باشی،همونطور که خودم الان در مورد بعضیا همچین حسی رو دارم و گمون نمیکنم هیچ وقت یادم بره..اما خب تو یه بار تو بچگیت بخاطرشون عذاب کشیدی ودلیلی نداره که دوباره با یاداوریشون حال خودت رو بد کنی..
چرا همیشه فقط میای از بدی مامانت میگی؟!؟؟مسلما اتو این بیست سالی که زندگی کردی پنج تا خاطره خوب هم ازش داری،چرا تا حالا از اونا ننوشتی؟[منظورم از خاطره ی خوب هم این نیست که یه کار خ خفن برات انجام داده باشه]
با نظر شن های ساحل هم اصلا موافق نیستم..من بچه های اول زیادی رو دیدم که چنین خاطراتی رو دارن
+خب وقتی ازشون متنفرم بگم ازشون خوشم میاد؟!
امشب یه گربه اومده بود سراغشون و متاسفانه هیچ کدوم رو نخورد

:))))))))
الآن حوصله شون رو سر بردم. :)))) اون موقع هنوز تبدیل به موجود اضافی نشده بودم.
خانواده باز کاملا اوکیه، من تو جامعه خیلی وحشت ناک تر از این حدّی که می نویسم حس سرباری و اضافه بودن دارم. اون قدر که گاهی دلم می خواد فقط فرار کنم...

ببین یه اصلی هم هست تو ذهنم که می گه تو از هرچی بیشتر بد بگی، یعنی برات بیشتر اهمیّت داره و بیانش می کنی که درست شه.

همین مادرم که شاید شصت درصد پست های وبلاگ رو درباره ش نوشتم، یه روز نباشه... من کلافه ترین کلافه ی دنیا می شم و می خوام خودمو تو اسید حل کنم. حالا عمق احساس اونو نمی دونم، ولی احساس من اینجوریاست... خوبی ها گفتن نداره، بدی ها به چشم می آن همیشه متاسفانه. اگه برام مهم نبود که ازش نمی نوشتم...!

+ سنگ دل اعظم. بی تفاوت باش حداقل نمی گم خوشت بیاد. تنفّر باید علّت مند باشه. حیوون زبون بسته ی بی آزار رو چه به تنفّر؟

x دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 23:47 http://malakiti.blogfa.com

بچه ی اول بودن خیلی سخته .... تو بچگیت باید بزرگ باشی !
خیلی می فهمم چی میگی

هوم، یک همچو حالتی...

x دوشنبه 24 مهر 1396 ساعت 23:56 http://malakiti.blogfa.com

کیلگ خیلی خوبه که واسه رقیق شدن حس بدت اینجا می نویسیش.... این بی ضررترین تخلیه روحی هست

خیلی قشنگ جواب یه کامنت رو دادی ..((.ببین یه اصلی هم هست تو ذهنم که می گه تو از هرچی بیشتر بد بگی، یعنی برات بیشتر اهمیّت داره و بیانش می کنی که درست شه.))
من و مامانمم عین تو و مامانت هستیم .... از هم متنفریم در حالی که خیلی هم رو دوست داریم !حوصله ی بودن همدیگه رو نداریم ولی توان تحمل نبودن همدیگه رو هم نداریم تصور نبودنش میتونه منه بی احساس رو به گریه بندازه:/

کیلگ اگر اجازه بدی اصل گفته شده تواین کامنتت رو کپی کنم با نام خودت ... یه بخشی دارم تو وبم جملات قشنگیه از دیگران که به نظرم فوق العاده اس , این جمله ای که تو این کامننت ازت کپی کردم هم از اون بی نظیر هاست

من فقط یک سری از احساسات مزخرفم رو می تونم اینجا بنویسم. چه بد واقعا.
علی ای حال، سخن گهربارم (!) رو ببرش هرجا می خوای. مال خودت. باش اکی ام. :))))) تازه مشهورم هم می کنی مفتخرم.

و راستی ایول به ایده ت. وژدانا خیلی خوشم اومد از این بخشی که تو وبلاگت داری.
می دونی در کسری از ثانیه به این فکر کردم که منم ازین بخش ها راه بندازم تو وبلاگم، ولی بعد دیدم آدمش نیستم. یعنی جدیدا اینقدر از هر چیزی که می بینم خوشم می آد که پستای خودم وسطش گم می شه یحتمل.

و راستی ببین، مامان من یه چیزی تو مایه های نامادری سیندرلّاست ها. حالا اگه تو اصرار داری که مامانت مثل مال منه می گم اکی ولی خودت بدون ک نیست.

سالادفصل سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 00:28

سنگ دل نیستم واقعا..اما علاقه ی ب مرغ ندارم و بنظرم اصلا نمیشه تو خونه نگهداریش کرد.با اینکه من تو نگهداری این موجود هیچ کمکی نمیکنم اما وجودش تو خونه واقعا ازارم میده.
شبا اینقدر سرصدا میکنه که باعث میشه از خواب بپرم و نتونم خوب بخوابم در نتیجه فرداش سردرد ای میگرنیم میان سراغم..اینم دلیل.
اوه سنگ دلیم حتی اینجا هم مشخصه؟!:)))
ولی جدا چطور مرغتون رو تحمل میکنین؟:/

بهت گفته بودم گاهی حس می کنم مامانم کامنت می ده از طرف تو؟
همون بازم.
خود خودشه.
کپی برابر اصل تفکّر خودشه.

سالادفصل سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 17:59

اره گفته بودی:/
ولی منطقی باش کیلگ جای مرغ تو خونه نیست.سگ و گربه و یا حتی طوطی ک نیست ادم دلش بخواد تو خونه نگهش داره..مرغه..مررررغ
کیلگ میزت رو جم کن.به ایزوفاگوس هم عصرونه بده:دی :پی

از نظر من راستش جای خونه واقعی هم تو شهر نیست. اصلا آدم باید دورش پر حیوون باشه. هر دیقه دلش گرفت بره پیش یکی شون.
راستش جای جوجه های ماشینی هم تو کارتن های کنار میدون انقلاب نیست.
حیوونا بازیچه ی دست آدم نیستن ک فقط به هر کدوم که دلت می خواد محبّت کنی. کی حواسش به مرغ و خروس هاست پس؟ فقط دستمالی بشن بمیرن؟ همه سگ و گربه و طوطی های کلاس طوری داشته باشن؟

در آینده می رم باغ وحش باز می کنم یه خونه هم گوشه ش واسه خودم درست می کنم.

سالادفصل سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 18:02

الان ج کامنت ایکس رو دیدم.نا مادری سیندرلا؟!!-___-
و اینکه خیلی نامردی که ب مامانت همچین لقبی میدی :((

شوخی بود. :دی
و در پس هر شوخی رگه هایی از حقیقت شاید...

سالادفصل سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 18:04

عه من فکر کردم کامنت اخریه ثبت نشده ک:/
امیدوارم ناراحت نشی فقط..

نمی دونم کدومو می گی ولی حس ناراحت شدن ندارم فعلا ک.

پ.ن: خب گشتم ببینم از چی می تونم ناراحت شم، مثلا از اینکه گفتی نامرد ناراحت شم؟ رها کن بابا بی خیال.

x سه‌شنبه 25 مهر 1396 ساعت 18:40 http://malakiti.blogfa.com

چرا هست ! حالا یکم خشانتش کمتر :)))
اتفاقا امشب به شوخی بهشون می گفتم چقدر خوبه که هستی منواز دشمن بی نیاز می کنی

اون قسمت که مربوط جملات قشنگ دیگران رو می نویسم "دسته بندی جملات ماندگار" و دیگه نظر شخصی خودم رو نمی نویسم که مختصر و مفیدباشه :)

آره جدّی ایده ش خیلی خوبه اون بخش جمله ها ی ماندگارت. دمت گرم خوشم اومد ازش. ولی عجیب انرژی هم می خواد درست کردنش، حتّی اگه نظر شخصی خودت رو نخوای بیان کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد