Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

Everything but Nothing

#خب عنوان با آدم حرف می زنه دیگه#

علیپور بودن

   " سلام آقای علیپور ببخشید مزاحم شدم سینا فطرتی هستم دانش آموز 10A تختی ببخشید کلاس های تقویتی کی تشکیل می شن؟"


دو دقیقه بعد:

" ببخشید اشتباه شده شرمنده"


دلم می خواد بش پیام بدم، نه اشتباه نشده. من همه جوره حاضرم نقش آقای علیپور رو واستون بازی کنم...بیا با هم بریم مدرسه هر کلاسی دل تنگت بخواد برات برگزار می کنم.

من دبیرستانو می خوام. با همین جوّی که تو این پیامک هست. دلم تنگ شده. می خوامش. الآن. همین الآن. من آرزو می کنم که به مدّت یک روز آقای علیپور بشم.



#  فقط اینکه هیچ ایده ای ندارم شما بچّه های 10A تختی چه خبطی کردید که این وقت سال دنبال کلاس تقویتی تونید.

#  این علیپور هر کی هست، یکیه مثل خودم که فقط با پیامک می شه گیرش آورد.

#  و امشب احتمالا شهادت هست و تلویزیون هیچی نداره و با وجودی که از درد به خودم می لولم، وبلاگ رو هم به هم می بافم تا زمانی که خوابم ببره. 

#  و یک عدد سینای جدید به کانتکت های گوشیم اضافه می کنم الآن. دلم می خواد! دلم این حجم از بی ربطی رو می خواد. تازه  اگه چند سال پیش بود که سیستم یاهو هنوز عوض نشده بود، بعدش می رفتم واسه ریست کردن پسورد اکانت یاهوم سوال ورود می ذاشتم که: "اگه تو واقعا خودت هستی، شماره موبایل یکی از دانش آموزای کلاس 10A تختی رو رد کن بیاد." یعنی اینجانب سوال هایی می ذاشتم اون رو که بعضا واسه ی نفوذ به ایمیل خودم ساعت ها داشتم عین کاراگاه های مست دنبال ردپا و سرنخ می گشتم.

# انصافا از هیچ علیپوری خاطره ی بد ندارم. جالبه که تو زندگی منم همه شون استاد و معلّم بودن.

نظرات 5 + ارسال نظر
رها سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 01:15

آخی دبیرستان.. یادش بخیر چه روزای خوبی بود.
واقعا دبیرستان دوست داشتنی تر از دانشگاهه. دانشگاه و آدماش جالب نیستن :(

آره... ببین من هرچی دارم بزرگ تر می شم، بیشتر بهم خوش نمی گذره.
حاضرم همه چیمو بدم، همه چیمو. برگردم به ابتدایی که هیچی حالیم نبود و تا ابد تو اون دنیام زندگی کنم.

آدمای دانشگاه بیشتر می خوان ادای لاکچری ها رو واسه هم در بیارن و همین که اوّلین فضای مختلطی هست که بچّه ها واردش می شن خودش خیلی تاثیر داره رو رفتارشون. وگرنه کلّی آدم های خفن و جالب توشون پیدا می شه...

استادای ماه هم پیدا می شن تازه. باید پیداشون کنی خودت به نظرم. نباید به پیش داوری های بقیه گوش بدی و بذاری که به دیدگاهت جهت بدن. خودت باید آدما رو کشف کنی.

ولی من بازم همون بی دغدغگی ابتدایی رو به همه ی فهم های دنیا ترجیح می دم. به قول لمونی اسنیکت بی خبری، خوش خبری. :)))

شایان سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 01:27

دبیرستان و حماقت ها و سادگیاش...!
الانم حماقت و سادگی هستا ولی دیگه مشابه آدم بزرگا شده حماقتامون..چیز جدیدی نیست که جلب توجه کنه..
(این کامنت میتوانست بس طولانی باشه ولی خوابم میاد؛ حال ندارم بنویسم)

حماقت های شیرین. حماقت های خیلی شیرین.
به من باشه که می گم جنسش اصلا حماقت نبود، خیلی بیشتر شبیه زندگی ایده آل بود...
حداقل ترین فاکتورش این بود که هر لحظه شادی رو حس می کردم دور و برم. آدم ها کمتر صورتک داشتن. خاکی تر بودن.

الآن اینجا تنها چیزی که گم شده تو دانشگاه سادگی ه. هیشکی خودش نیست، هر کس قایم شده پشت هزار مدل مختلف نقاب. کی شاخ تره؟ کی لاکچری تره؟ کی های تره؟ خیلی واسه هم نقش بازی می کنیم به ریش مرلین قسم!
حماقتم حماقت های نوجوونی.

شن های ساحل سه‌شنبه 31 مرداد 1396 ساعت 08:14

تدریس خیلی حوصله میخواد و انرژی برای توضیح دادن که داری: )))...
این حس نمی دونم چون اکثرا میگم خدایا شکرت که دیگه سن بچگی نیستم:)))

کاملا مشهوده که نمک پاش حوصله برای توضیح دادن رو خدا ول داده تو وجود من. :)))) برای اینکه معلّم به درد بخوری باشی، باید یک سری ویژگی های حداقلی خاصّ رو داشته باشی که من هیچ کدوم رو ندارم. صرفا آرزو بود برای اینکه یه بار دیگه بتونم اون جو رو تجربه کنم، وگرنه خودم هم می دونم کاملا از توانم خارجه. یعنی حتّی در حد تخیّل هم خودم رو به عنوان معلّم یک کلاس تصوّر نکردم...

و اینکه اتفاقا ما به جای شما هم می گیم، خدایا چرا من دیگه بچّه نیستم؟ یعنی حس می کنم تطبیق با دنیای آدم بزرگ ها انرژی خیلی زیادی می طلبه ازم که اصلا دوست ندارم به این علّت انرژی صرف کنم...

رها چهارشنبه 1 شهریور 1396 ساعت 01:36

اگه بشه برگردم به 4-5 سالگیم و تو همون سن بمونم خیلی خوبه وگرنه اگه بمیرم حاضر نیستم یه روز برگردم عقب و این چند سال اخیر زندگیم دوباره سرم بیاد.
کلا دانشگاه جذابیت خاصی نداره. شاید حتی به 1 ترم نمیکشه که همه چی تکراری میشه با یه مشت آدمی که حتی حال نداری نگاشون کنی.
درمورد استادا درست میگی واقعا نباید به نظر بقیه توجه کرد. نگاه ها خیلی متفاوته.

اگه تونستی برگردی منم برگردون. :{
این چند سال اخیر برای منم جالب نبودن. فک کنم مدلشه که از هیفده به بعد همه چی یهو تو ذوق زننده و خاک بر سری می شه.
من که زیادی زجر کشیدم و مثل تو منم اصلا دوست ندارم برگردم بهش. خصوصا به هیجده م. شاید فقط یکی دو روز خاصش فاقد اعصاب خوردی بود واسم.

رها پنج‌شنبه 2 شهریور 1396 ساعت 01:10

طبیعیش اینه که 18 سالگی اوج خوشحالی و سرزندگی هر آدمی باشه ولی ما کی طبیعی زندگی کردیم که این بار دومش باشه؟؟ :|

:{
(این ایموجی در مواقع بغض دارش)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد